دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ
اکنون که از غوغا به آرامش رسیدم
اکنون که از غوغا به آرامش رسیدم
با دست خود از شاخسارش میوه چیدم
اکنون که پایم را به راهی تازه دادم
می گویم از بالا و پائین شدیدم
بعد از تصادف در اوان زندگانی
از چشم آموزش چنان اشکی چکیدم
با نیزه ی جهل و تحجّر زخمیم کرد
آنی که مانند برادر پروریدم
در کارزار زندگی با جسم زخمی
در پشت غول آهنین مَاوا گزیدم
در زیر و روها ، در تنش های زمانه
جور فلک با دست یاران را کشیدم
تحصیل فرزندان و بار زندگانی ،
سنگین به روی شانه بود و می دویدم
در کُنج سلّول قفس با خواب دریا
از جرئت کشتی نشینان می شنیدم
وقت دفاع از خاک میهن در تجاوز
در خطّ جبهه رفته با میل شدیدم
من سینه ای سوزان و آتش ها به دامان
جز شعله های سرکش حرمان ندیدم
دیدم ریاکاری بسیاری به چشمم
دامان یکرنگی به غُربت می دریدم
محجوب و غمگین از فشار مشکلاتم
با پای چوبین از دو زانو می خمیدم
من سرو مغروری که با دست تبرها
از شاخه های هستی خود می بریدم
چون عقربی در حلقه های آتش خود
خود را به دست خود به آتش می کشیدم
در مسلخ باید نبایدهای بودن
لطف خدا شامل شد و بال امیدم
تیغ قلم دستم گرفت و پا به پا برد
شد پیچ و تاب واژه ها شوق شدیدم
با هر کتابی که تورّق کرده ام من ،
تا عالم شیدائی معنا پریدم
عزلت گزیدم در رواقی شاعرانه
با واژه ها آزادی خود را خریدم
در خلوت آرامش و دنیای شعرم
از قید و بند ظلمت جهلم رهیدم
اکنون شدم عبرت سرای روزگارم
دروازه های شهر رویا را کلیدم
دلبستگی دارم به اشعاری که گفتم
شد زندگی در عاشقی عشق جدیدم
در معبر شعر و شرافت رهسپارم
در نزد عمر رفته ی خود روسفیدم .
#احمد_یزدانی
- ۰۴/۰۷/۲۹