جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ
چون پلنگی خفته در البرز زیبا، شهرِ نور
پنجه بر ماه می کشد با شیطنت از راه دور
آسمانش آبی نیلی ، زمینش پـرگیاه
دِرمنِه* دازِه*کِماگوش* و کتیرا* و شعور
چشمه ها وتنگه ها و قلعه ها و غارها
مرتع و دشت و چراگاهی که می بخشد غرور
مردمانی با سخاوت ،غرقِ شورِ زندگی
چون نسیمی باطراوت ،مثلِ آرامش فکور
پهنه ای گسترده ،پربرکت چنان خوان خدا
هرکه بنشیند به این سفره شَوَد مستِ از حضور
با هوایش روحِ انسان می شود آئینه فام
چون هوای جنّت الماواسـت،خوشبو از عطور
لشکرِ تُورنه* به هنگام جدال بی امان
می کند با سردیِ مخصوصِ خودغوغا به زور
می کند طنّازی اکنـون در دلِ ایران زمین
بهرِ دیدارش بیایند از رهِ نزدیک و دور
گفت یزدانی به خالق ،ای خدای مهربان
کن تو شهرِ اختران فیروزکوه از فقر دور.