سالها در کنف مهر رحیم آبادم
سالها در کَنَفِ مهرِ رحیم آبادم
در کلاچای نفس میکشم و دلشادم
تا به ساحل برسم خیره به دریا گردم
با غریوی بکشم از ته دل فریادم
عظمت از در و دیوار و فضا میبارد
دلبری میکند از من وَ به عشقش شادم
هرکجا نامِ بلندش بخورد بر چشمم
دیده روشن شود و محکمیِ بنیادم
دل گرفتار شدو سینه هوایش دارد
بی حضورش نتوانم و به او معتادم
یکدلم فکرِ امورو دلِ دیگر آنجا ؛
حاضرِ غایب و مجموعه ای از اضدادم
میزند موج به هرگوشه ی آن آرامش
چون به آنجا برسم شادیِ در اعیادم
عاشقی دردِ بزرگیست ولی شیرین است
من که از بامِ بلندش به زمین افتادم
جامِ جَم قصّه ی امواج و محقّق شده است
دکمه ای را زده پرواز کنان دلشادم
دلخوش از بودنِ در جمعِ عزیزان هستم
بالِ پروازِ من و میکند او امدادم
گاهگاهی بروم ساحلِ زیبایِ خیال
شادمانی کنم از اینکه به او دلدادم
یکطرف ساحل پلرودو همه شالیزار
آنطرف اِشکِوَرِ با عظمت در یادم
واقعاً کشورِ ایران همه جایش زیباست
میکند زلف پریشان و دِهَد بربادم .