اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

نویسندگان
جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

صبح است و اذان و یک سرآغاز

صبح است و اذان و یک سرآغاز

دنیای نماز و شوق پرواز

می‌خواند هر آنکه را که اهل است

درهای زمین و آسمان باز

باران دعا و سینه بیتاب

در چهره منتظر غمی ناب

چشمان به ره نگاهی از دوست

شب منتظر حضور مهتاب

در خلوت گفتگوی با یار

یک سینه غم است و شوق دیدار

آید سر وعده رفته هجران

خنده شده بر لبان پدیدار

در باغ دعا گل اجابت

از سوی خدا شود عنایت

ایمان و ستون دین نماز است

یک چهره ساده از قیامت .