چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خویش
فکرم اسیرو گرفتارِ زار خویش
مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود
در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خویش
آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس
دادم بدست باد تمام غبار خویش
هستم اگرچه بظاهر میان شهر
چون سایه در مجاز مدار حصار خویش
از آدمی که خروش است و ادّعا
نشنیده ام بجز از افتخار خویش
گفتند حق طلبیم و شنیده ام
وقت عمل ندیده یکی از هزار خویش
پایان گرفته زندگی و راه مانده است
راه نرفته ی در احتضار خویش
از بس شعار دیانت شنیده ام
شد کفر دین و دین عملش انتحار خویش
در آرزوی دور و درازی است روح من
چشمش ندید و زد به گذر بیگدار خویش
لرزان چو شعله ی شمعم در انتظار
مرگم بیایدو من داغدار خویش
یا آنکه باد حوادث به تندری
یک شب مرا ببرد تا مزار خویش.
#احمد_یزدانی
- ۰ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۷