فرزند قلل و کوه و کوهستانم مفتون جمال و جلوه ی گیلانم شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن در معرکه ی باد خوش و رقصانم دائم و مرتّباً در آمد شدنم چون مارکوپولو به گردش دورانم من چشمه ام و مقصد من دریاهاست آرام بسوی مقصدم میرانم از صخره و قلّه های کوهستانی سرسخت شدم ،مقاومت در جانم گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست از دیدنِ روی ماه او خندانم امّا همه ی نای و نوایم تهران معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم اینها که شنیده اید یک جمله چنین من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم
کربلا تا لحظه ی آخر زمان باریده خون عرشیان از بهرِ عاشورائیان باریده خون هر زمین کربُبَلا هر لحظه عاشورا در آن نینوا در اربعین تا بیکران باریده خون بی گمان از حرکت خوبان حقیقت زنده شد از عطش های جگر سوز یلان باریده خون بیوفائی صحنه گردان شد وفا بالش شکست از جفای کوفیان افلاکیان باریده خون شاخه های گل که پرپر شد میان قتلگاه ابرها در اربعین از آسمان باریده خون در نوشتن از مصیبت های اصحاب وفا از قلم هم مثل چشم شاعران باریده خون #احمد_یزدانی