اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افعی» ثبت شده است

به شب نشینی اینترنتی و در گوشی

گذشت قصّه ی تلخی به نکته بین شاعر

به گوشه ای زده افعی ماده چمبر تا ،

به نیش خود بزند تا کند حزین شاعر

تمام جهل و جنون یکطرف خرد سوئی

رسید بی خبر از توطئه و کین شاعر

چنان همیشه بیک قطعه شعر مهمان کرد

گروه اهل خرد اهل فهم دین شاعر

ز چمبرش شده خارج و حمله ور افعی

به جمله ای زده اش پتک آهنین شاعر

نمانده فاصله ای تا شکستن توبه

ز سوی بنده ی توّاب اربعین شاعر

دوباره خشم و خروشش نموده آمیزش

صدای پای شیاطین و شد ظنین شاعر

به پشت صحنه پیام محبّت از هر سو

رسید و شد خنک از آتشش چنین شاعر

حقیقتاً که ز تن ها بلا به پا خیزد

گرفت درس سکوت و در آن عجین شاعر

هنر و مردم صاحب هنر چه مظلومند

تمام شکّ دلش شد دگر یقین شاعر

دلیل هجرت اصحاب فکر شهرش را

بچشم دل ز حسد دید و شد غمین شاعر

نگفت جمله ای و پر کشید از آن وادی

دعا نمود به آن زن و سرزمین شاعر .

  • احمد یزدانی

میگزد ذات هنر را با رذالت افعی
شهر بی صاحب و حاکم به بطالت افعی
یکزمان شاعر زمانی دیگر از رقّاصه هاست
نقدِ بی منطق و در اوج ضلالت افعی
بهتر از خود را نخواهد دید زهرش حتمی است
میزند نیش خودش را بی اصالت افعی
لانه دارد سال ها در معبر دلدادگان
ظاهری پر نقش و باطن پر کسالت افعی
میشود تیرم نشیند بر دل قلب سیاه
مژده آید داده تاوان با عدالت افعی؟

  • احمد یزدانی