آتشت افتاده در انبار کاهم بارها
کرده رسوا،برده حرفم را سر بازارها
بی شکیبم،شعلـه ی عشق تورا دارم به دل
میزنم در روز و شب از دوری تو زارها
دوستت دارم و با یاد تو شادی میکنم
دلهره با تکنوازی میدهد آزارها
دست بردار از لجاجت ،حرف آخر را بزن
با منی ، یا خامم از فکر تو در پندارها؟
مثل ماری می گزد درد حضورش جان من
کرده روحم انتحار از دست این افکارها
طاقت رنج حضورش را ندارم ، رحم کن
گشته ام دیوانه ی دوران چنان پرگارها
دلخوشم تنها به یک جمله که گفتندعاشقان
می رسند آخر به یکدیگر دل و دلدارها .
- ۱ نظر
- ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۷