دستها در دست یکدیگر ولی دل ها جدا
بستر سرد هیچگه کامی نمیسازد روا
زن شده مانند مرد و مردها مانند زن
رفته است عشق حقیقی رو بسوی قهقرا
- ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۰
دستها در دست یکدیگر ولی دل ها جدا
بستر سرد هیچگه کامی نمیسازد روا
زن شده مانند مرد و مردها مانند زن
رفته است عشق حقیقی رو بسوی قهقرا
من اینجا مانده ام بریک دوراهی سخت حیرانم
نچیدم میوه های آرزومندی پشیمانم
به پایش داده ام عمر و جوانی را ، ولی افسوس
نمیدانم بمانم یا جدا گردم پریشانم
فریب وعده های مردم نااهل را خوردم
به ظاهر بسته ام دل اشتباه کردم و میدانم
رفیقان گفته اند و من نفهمیدم که حق دارند
کنون دیر است و فهمیدم و دستی بر گریبانم
نباشد پاسخ فکر و خرد توهین یا تهمت
همه در فکر خود هستند و پاسخ نیست ، گریانم
در این صحرای پر مکر و فسون لعنت و تهمت
بدنبال نجات خویش حیرانی شتابانم.
بایکوتم در انزوای خانه ام
گرد شمع جان خود پروانه ام
راحتم از همنشینان دو رو
دلخور از غمخواری بیگانه ام
در کشاکش با هزاران علّتم
در خیال درد و رنج ملّتم
کاغذ از خون قلم رنگین کنم
با نوشتن از غم خود راحتم
در خودم لولیده با تنهائیم
اشک خونین قلم مانائیم
خلوتم اوج سعادتمندیم
گوشه تنهائیم دارائیم.
تو مزرعه ی سبز و پر از برکت شالی
تو جنگل انبوه و پر از عشق شمالی
تو ساحل امن همه ی شب زدگانی
تو چشمه ی پاکیزه و یک جان زلالی.
رود هستی و من دشتم
محتاج تو من هستم
جاری شو عزیز من
هستی تو که من هستم
کافیست شوی جاری
چون مرهمی و کاری
من منتظرت هستم
بر تشنه نمی باری؟
با یاد تو من مستم
هستی تو که من هستم
دلدار وفادارم
دستان تو و دستم
بی تو چو کویر هستم
از زندگی سیر هستم
با تو چو بهارانم
از سبزه سفیر هستم
جان می کنم ارزانی
گر قدر مرا دانی
تا لحظه ی مرگ خود
وابسته به پیمانی .
قطار مانده و ریلی که از سفر فرسود
همیشه دیر میرسد انسان بمقصد خود زود
حجاب و غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود .
رفتم بخیابان که تماشائی بود
هرکوچه برای خود چو دنیائی بود
جیب همه پر بود و خرید آسان بود
از خنده و از خوشی چه غوغائی بود
گفتم که رسید دوره عشق و صفا
تحریم جناب خان سرِپائی بود
سردم شد و لرزیدم و بیدار شدم
خواب خوش من عجیب و رویائی بود.
جهان آبستن تدبیر و تغییر
شود افکار پوسیده زمین گیر
بجوشد خون تازه از دل خاک
جوان خواهد شد از نو عالم پیر .
جهان نو میشود افکار هم نو
چرا داری گمان هستی فقط تو
جوانان را به آغوشت بکش تا
گرفته دستت افتادی اگر چو.
معبر برای نفس را بریده ای
راه نفس به قفس را بریده ای
برما گذشت کارتو سنگین وسخت بود
بال امید از همه کس را بریده ای
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
دادی گزارش ناحق به دیگران
خوردی نمک و شکستی تو ظرف آن
فرصت بدست تو آمد و کرده ای
کاری که شرم و حیا گشته خسته جان
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
گفتی تو کافر و بی عار و بی وطن
هرآنچه بود لایق تو گفته ای به من
خواندی خدا تو خودت را و بعد از آن
کردی جنایتی که ندید از کسی وطن
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
لو داده ای تو برادر و خواهرم
بیمار کرده ای پدر خوب و مادرم
برما گذشت طعنه دشمن و رنج دوست
من رفته رد شده ایستگاه آخرم
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
یک دودمان توسّط ظلمت هوا شده
جشن و سرور زیادی عزا شده
یک ظرف رنگ سیاه بود و کار تو
ضربدر زدن به چهره پاک وفا شده
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
بسیار ریشه دار ز اصلش جدا شده
بسیار آبرو که چو باد هوا شده
باشد که تا برسد روز تسویه
تو مفتضح شده ما روی پا شده
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
امروز روز حرف حساب است بین ما
افتاده ای و گرفتار کرده ها
در عالمی که بُوَد محضر خدا
بخشیده ام تو و بوده نبوده را
حاجی جواب خدا را چه میدهی؟
نقد دارم در کنارش دل ز خون
دشمنان هستند در اوج جنون
شیطنت میبارد از هر گوشه ای
هست وقت خون دل خوردن کنون
بر وطن دست تعرّض شد دراز
تا کند جاری در آن رودی ز خون
لازم است در اوج تدبیر و خرد
رد شد از این فتنه های پر فسون
وحدت ما با خردمندی عجین
میکند دشمن به دوزخ سرنگون
میهن زیبای ما ای هموطن
میشود با تفرقه کن فیکون
بارها ویرانه شد با اشتباه
کاخ زیبائی برای یک ستون
باشد اکنون روزگار همدلی
تا نگردد این وطن سوریّه گون
روشن است پایان کار این نبرد
گفته قرآن در فراز کافرون
دشمن خونخوار و بدفرجام ما
میشود با همّت ما سرنگون
دست ما در دست هم با یک هدف
تا رود کشور از این جبهه برون
میرسد وقت بیان انتقاد
نیست اکنون وقت طرح چندوچون.
میتواند تمامِ گلها را ،
زیر پا برده یا بریزد دور
با بهاری که میرسد از راه ،
نتواند که در بیفتد زور
تابلو در روبرو همه واضح
دیده اند حال و روز خود ناجور
جای حاشا دگر نمیماند
آنکه از آن ندیده تنها کور
از لجاجت اگر شود پرهیز
همه باهم زده به دشمن سور
شیوه ها چون عوض شود حتماً
مهربانی دهد به کشور نور
جای وعده اگر عمل گردد
رفته بدخواه مملکت در گور
دانی که دلیل خوشی و ناخوشی از چیست؟
جز حاصل افکار و عملکرد خودت نیست
چون سوی تو آید عملت راست بیفشان
مجموعه ای از کِشته ی تو میوه دهد زیست.