جهان دریا و من هم بوده ماهی
اسیر دست امواجم چو کاهی
خدایا ریشه ی غم را بخشکان
تو محوش کن چنان سوزی به آهی
- ۰ نظر
- ۱۹ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۹
جهان دریا و من هم بوده ماهی
اسیر دست امواجم چو کاهی
خدایا ریشه ی غم را بخشکان
تو محوش کن چنان سوزی به آهی
ای عشق بیا مرا بخود مفتون کن
لیلا بنما ، از عشق او مجنون کن
دیوانه کن و بکوچه هایم بفرست
بازیچه بچّه ها و دل را خون کن.
در روی زمین فراز و پستی مردم
مفهوم جهان و قطب هستی مردم
هر جلوه که از خدا بگویم مردم
معیار و اصول حق پرستی مردم
خار و گل را در گلستان دیده ام
زشت و زیباها فراوان دیده ام
زندگی را جمعی از ضدّ و نقیض
در دو وجهِ سخت و آسان دیده ام
دیده ام نعمت فراوان و زیاد
من گرانی های ارزان دیده ام
هر خرابی آمد هرجائی پدید
از نفوذ دست شیطان دیده ام
دیده ام حکّام خوب و بد زیاد
لایق و نالایق آن دیده ام
عدّه ای بیعرضه ی بی خاصیت
داده جولان جای خوبان دیده ام
باند بی ریشه ، ریاکار و دو رو
داده در هرگوشه فرمان دیده ام
رفته در گور زمان با خشم خلق
جای خدمت غصب عنوان دیده ام
راه حل آسان ، بُوَد در جمله ای
چاره را دست و گریبان دیده ام
در دروغ و کم فروشی آتش است
اهل دوزخ را پشیمان دیده ام
می خورم حسرت من عمر رفته را
رفتن آن را شتابان دیده ام
یاعلی ، در روبرو امّید و عشق
من چه بازی ها به دوران دیده ام.
افسانه زیرکی ز سر بیرون کن
از عقل بکاه و بر جنون افزون کن
وقتی دل و جان را بسپاری بر عشق
خود عشق بگوید که چه باش و چون کن .