ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
تغییر امری جدّی و شکّی نباشد هیچ
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا
- ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۶:۴۲
ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
تغییر امری جدّی و شکّی نباشد هیچ
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا
شهر زیبائی و چشم تو چراغ معبر
برده ای دل که کنی حال من از خود بهتر
شده دنیای من از روز تولّد تا حال
دل سپردن و گسستن ز چو تو افسونگر
ای رفیق من ، طلای پر عیار
ای تکاپوی عبور از شوره زار
ای عجین با روح شاد زندگی
آرزو دارم که چشمانت بهار
قضا را بسته اند دست و گرفتار
قَدَر درگیر با دزدان مکّار
به امّیدی ببند دل را یقین کن
امید است چاره درد گرفتار
به پایان می رسد شب روز در راه
کلید قفل شب امّید و ایثار
سحر با پای خوشبختی می آید
بمیرد ارتجاع زشت و بدکار
طلوع روز و دنیای قشنگش
رود در گور شب از نو دگربار
جوانان عامل نور و سرورند
چراغ راهشان امّید و افکار
یقین و دانش است و پایمردی
که با همّت نهاده پا به پیکار
اگر ایمان محکم باشد و علم
شود از ریشه حل مشکل در این بار.
خستگی خسته گردد از تو به زار
غم کند از ابهّت تو فرار
خنده باشد همیشه در خانه
دشمنت زیر پا رود شده خوار.
میوزد باد صبا صبح ز کوی جنگل
میشود شسته از او صورت و روی جنگل
شده مه زنده ز هر شاخه و برگی ز درخت
باز باران شده جاری و بسوی جنگل
قصّه ی بوده و نابوده ی ما انسانهاست
مثل آبی که بود جاری جوی جنگل
همه ی کرده و ناکرده ی ما باز آید
زندگی جاری و عشق است چو بوی جنگل
کنون که هستم و هستی به هم بورزیم عشق
به لحظه لحظه ی عمرو به دم بورزیم عشق
یقین که میگذرد عمر و نیست تردیدی
بجای تکیه به اندوه و غم ، بورزیم عشق
فضای زندگی از عشق اگر شود لبریز
تمام ثانیه ها از شکر شود لبریز
در آن فضای الهی ، در آن زمانه ی خوش
زِ جام مهرو محبّت ، بشر شود لبریز.
باران ببار و زندگی را تازه تر کن
راهی مرا چون موج ها رو بخطر کن
با آفتابی ابر کن از نو بباران
قلب زمین را از حضورم پر ثمر کن
چون جان تازه در کویر از من بجوشان
هر بوته ی خشکیده را از نو تو تر کن
در عمق دریا ساکنم کن با سخاوت
قحطی و خشکی را برایم بی اثر کن
جاری شو همچون اشک از چشمانم هر شب
مرگ و تولّد را برایم مستمر کن
با جویباران راهیم کن رو به دریا
حال مرا از مرغ طوفان خوب تر کن
سُکر شرابت را بنوشان بر من ای عشق
سهم مرا دیدار عالم با سفر کن
میخورم سن ایچ و با آن غرق رویا میشوم
راحت از دست گرفتاری دنیا میشوم
در فشار روزگار و از گرانی های آن
جرعه ای نوشیده شاد از دست غم ها میشوم.
#کوتوال_خندان
بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.
داده تاوان عشق خود رامین
ویس او عاشقانه ای غمگین
درد و داغ رسیدن آن ها ،
کرده غمهای زندگی شیرین .
بیحوصله بوده سر بزیر از غم تو
تنها چو درختِ در کویر از از غم تو
برگردی و در کنار من باشی اگر ،
گردیده اسیر دل امیر از غم تو .
دو بیت از نظامی بزرگ در «شرف نامه» که حدود نهصد سال قبل سروده شد :
ز چینی بجز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان خود را نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان.
#ایرانیان_خردمند #نظامی_گنجوی
یا شاه خراسان و غریب الغربا
قربانی زهر کینه در دشت بلا
در فتنه ی بیگانه و خنجر ز خودی
چشمان وطن بسوی دستان شما
اعصاب خراب زندگی راحت شد
بازار شلوغ وعده ها خلوت شد
آید که بگویم به همه با فریاد
وابستگی از دوباره ناراحت شد ؟
باده چشمان تو چون می صافی
هرچه بگویم جز این بوده اضافی
باغ نگاه تو گل داده چه زیبا
مانده به گِل در دل قافیه بافی .
شد زخم دل از گرانفروشان ناسور
ظلم است به ما روا از آنان هرجور
ای خالق من برای ما غم کافیست
آید که رود گرانفروشی در گور؟
سینه ام از آتش جانانه سوخت
دوری او خانه و کاشانه سوخت
قاصد دلبر خبر آورد و گفت ،
عاطفه ای عاشق دیوانه سوخت
هرکه چو شمعی همه عمرش گریست
بر من بیچاره چو پروانه سوخت
ترک صفا گفته غریب ، آشنا
سینه چنان عاشق بیگانه سوخت
پستوی میخانه پناهگاه من
از غم من مستی و میخانه سوخت
هرچه سرودم همه افسانه شد
عمر من آتش شد و افسانه سوخت
در خودم گم شده ام در پسِ پندار خراب
پشت سر مانده ای از حسرت و چشمی بیخواب
شرق و غرب نگهم را نبود جز یادت
از خزر تا به خلیج نظرم جز تو سراب
بال پرواز شکسته و دلی آزرده
روبرو راه دراز و خطر دزد و نقاب
مرده بودم و تو جانم شده بودی ای عشق
داده ای جان دوباره که بگیری به عذاب؟
همه امّید من است تا که بسوزم ز غمت
شاید از کورهٔ عشقت بدر آیم زر ناب
جز تو با هیچ کسم الفت و عشقی نبود
گر نباشد نظر لطف تو عالم مرداب
اشک چشم غزلی ، دُرّ خیال انگیزی
شمس تبریز منی ،هستی من با تو حساب .