اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۵۴۰ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

یک عدّه قالتاق و گروهی آدم جرزن
در هر گروه و طایفه در لابلا هستند
هستند تعدادی که اهل نِت و امواجند
در عالم خود مثل گِی ها بیحیا هستند
در آرزوی ترکمانچای لجاجت ها
غرق نفاق امّا به وحدت مدّعا‌ هستند
طبل تهی دارد صداهای زیاد امّا ،
خوبان عالم از نجابت بی‌صدا هستند
ویرانی کاخ محبّت دست شیطان است
خوشبخت آنهائی که از راهش جدا هستند .

  • احمد یزدانی

حیاط خلوت پائیز در زندان سلام آقا
تو پرسیدی که آیا آسمان تنها به یک رنگ است
سوالت را جوابی نیست سرها در گریبان است
میان گولّه ی برفی انسانها کنون سنگ است
دورنگی حاکم است و سادگی مطرود و سرگردان
حیاط خلوت پائیز در زندان خرد ننگ است
زبان بازان حکومت می‌کنند و عاقلان خاموش
جهان درگیر با حکّام اهل مکر و نیرنگ است
صداقت را خریداری نباشد مفت و ارزان است
خیانت طالب بسیار دارد سخت پر رنگ است
حیاط خلوت پائیز در زندان سخن کوتاه
حیاط خلوت پائیز در زندان جهان هنگ است .

  • احمد یزدانی

بحث تبیین مطرح است روحانیت
نکته ای با وسع خود می گویمت
مطلبم از روی صدق است و صفا
تا دهد عمقش به تو نورانیت
چون که اجرا را گرفتی دست خود
موجب آسیب دین شد حرکتت
کار اجرا را رها کن با خرد
تا نگردد بیش از این وَهن و غمت
بحث اجرا بحث خاص دیگر است
گشته نیروها برایش تربیت
کار تو از جنس کاری دیگر است
کار تو تمشیت دین و آخرت
رفته در دانشکده یا حوزه ها
داده دین را با خردمندی جهت
کار اجرا را به اهلش واگذار
این تلنگر باشد از من خدمتت،
روی حرفم فکر کن شاید که شد
موجب بهبود وضع مملکت .

  • احمد یزدانی

عطر لبخند خدایم آرزوست
پاسخ صدها چرایم آرزوست
پر زدن در وادی انسانیت
از قفس های طلایم آرزوست
یک سبد پر از گل امّید و مهر
عشق بی رنگ و ریایم آرزوست
دوستانی فارغ از چشم طمع
دشمنانی با حیایم آرزوست
عاشقی در پهنه های معرفت
خاطری بی ادّعایم آرزوست
دیدن یک دست یاری بی نظر
از خدا وقت دعایم آرزوست.

  • احمد یزدانی

 


رفتم بزورخانه و چیدم گل سلام
دادم بزیر لب به همه بانیان سلام
بر سیّد و به سردم و پیشکسوت و بزرگ
بر گود و میل و خدمت هر پهلوان سلام
بر تخته های شنو ، ضرب و زنگ و سنگ
کبّاده ها و چرخش نیک اختران سلام
بر مرشد عزیز و گرامی که چشمه است
گویای نکته سنج و خوش الحانمان سلام
بر جمع عاشقان چنین ورزشی کهن
باید نثار کرده به صدها زبان سلام
وقتی سلامتی بشود هر سلام از آن
بر خلق روزگار و به اهل جهان سلام .

  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی




  • احمد یزدانی

 

 

 

  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
تغییر امری جدّی و شکّی نباشد هیچ
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا

  • احمد یزدانی

شهر زیبائی و چشم تو چراغ معبر
برده ای دل که کنی حال من از خود بهتر
شده دنیای من از روز تولّد تا حال
دل سپردن و گسستن ز چو تو افسونگر

  • احمد یزدانی

ای رفیق من ، طلای پر عیار
ای تکاپوی عبور از شوره زار
ای عجین با روح شاد زندگی
آرزو دارم که چشمانت بهار

  • احمد یزدانی

قضا را بسته اند دست و گرفتار
قَدَر درگیر با دزدان مکّار
به امّیدی ببند دل را یقین کن
امید است چاره درد گرفتار
به پایان می رسد شب روز در راه
کلید قفل شب امّید و ایثار
سحر با پای خوشبختی می آید
بمیرد ارتجاع زشت و بدکار
طلوع روز و دنیای قشنگش
رود در گور شب از نو دگربار
جوانان عامل نور و سرورند
چراغ راهشان امّید و افکار
یقین و دانش است و پایمردی
که با همّت نهاده پا به پیکار
اگر ایمان محکم باشد و علم
شود از ریشه حل مشکل در این بار.

  • احمد یزدانی

خستگی خسته گردد از تو به زار
غم کند از ابهّت تو فرار
خنده باشد همیشه در خانه
دشمنت زیر پا رود شده خوار.

  • احمد یزدانی

میوزد باد صبا صبح ز کوی جنگل
میشود شسته از او صورت و روی جنگل
شده مه زنده ز هر شاخه و برگی ز درخت
باز باران  شده جاری و بسوی جنگل
قصّه ی بوده و نابوده ی ما انسانهاست
مثل آبی که بود جاری جوی جنگل
همه ی کرده و ناکرده ی ما باز آید
زندگی جاری و عشق است چو بوی جنگل

  • احمد یزدانی

کنون که هستم و هستی به هم بورزیم عشق
به لحظه لحظه ی عمرو به دم بورزیم عشق
یقین که میگذرد عمر و نیست تردیدی
بجای تکیه به اندوه و غم ، بورزیم عشق
فضای زندگی از عشق اگر شود لبریز
تمام ثانیه ها از شکر شود لبریز
در آن فضای الهی ، در آن زمانه ی خوش
زِ جام مهرو محبّت ، بشر شود لبریز.

  • احمد یزدانی

باران ببار و زندگی را تازه تر کن
راهی مرا چون موج ها رو بخطر کن
با آفتابی ابر کن از نو بباران
قلب زمین را از حضورم پر ثمر کن
چون جان تازه در کویر از من بجوشان
هر بوته ی خشکیده را از نو تو تر کن
در عمق دریا ساکنم کن با سخاوت
قحطی و خشکی را برایم بی اثر کن
جاری شو همچون اشک از چشمانم هر شب
مرگ و تولّد را برایم مستمر کن
با جویباران راهیم کن رو به دریا
حال مرا از مرغ طوفان خوب تر کن
سُکر شرابت را بنوشان بر من ای عشق
سهم مرا دیدار عالم با سفر کن

  • احمد یزدانی

میخورم سن ایچ و با آن غرق رویا میشوم
راحت از دست گرفتاری دنیا میشوم
در فشار روزگار و از گرانی های آن
جرعه ای نوشیده شاد از دست غم ها میشوم.
#کوتوال_خندان

  • احمد یزدانی

بوده شیرین فدائی فرهاد
عشق و غم ها دو گوهر همزاد
بیستون یک بهانه تا دنیا ،
نبرد عشق و عاشقی از یاد.

  • احمد یزدانی