فضای ملتهب بود و نبودند
بخلوت استراحت مینمودند
بساحل آمده کشتی و آنها
غنائم را طلبکاری نمودند .
- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۰۴
فضای ملتهب بود و نبودند
بخلوت استراحت مینمودند
بساحل آمده کشتی و آنها
غنائم را طلبکاری نمودند .
نوشیده ام از سن ایچ لبهایت عشق
وابسته شدم به شور دنیایت عشق
آغوش تو بستر همه خوبی ها ،
مفتون تو گشته غرق رویایت عشق.
بد نگویم ز رفیقم به قفایش هرگز
من نخواهم بجز از خیر و صفایش هرگز
او اگر گفت بد از من نکنم عیب از او
من نگویم بجز از مهر و وفایش هرگز .
بوده هر شهر و دهی گلخانه
شده حالا همه داروخانه ،
فقر حاکم شد و مردم بیمار
حاکمان با غمشان بیگانه.
در غیبت تو از چشم خون است که می بارد
غم شادی بسیاری از دوری تو دارد
لیلائی و محبوبی ، مجنونی و مطلوبی
در غیبت تو جان را دوریت می آزارد .
زده با سنگ جهالت به خودی ، بیگانه
شده است کاخ خردمندی ما ویرانه
دشمنی ها شده آوار و بزیرش ماندیم
مانده بیغوله ای از خانه به صاحبخانه .
ساکتم رنجیده تر از مردگان
خسته جان در گور غمهای زمان
مسخ و تنها ، خاطراتی گمشده
در فرار از مکر و رنگ مردمان .
وقتی دیانت با ریاکاری عجین است
شیطان چنین جان را رفیقی نازنین است
آلوده ی کسب حرام و نان دزدی
جانی که شیطانی شود رزقش چنین است.
وقتی که دهی به بد تو پاسخ به بدی
میگردد حضور او حضوری ابدی
امّا اگر از پاسخ آن کرده ابا ،
از بهر کلاه او نماند نمدی .
هر غریبه خفتگان را کدخدائی میکند
هر فراری در قفایش ادّعائی میکند
چون که کشتی را رها سازی بدریای مهیب
دزد دریائی برایش ناخدائی میکند .
پلکی زده فرمود مرا خواب این است
یکقره فشانده گفته است آب این است
خوابید درون قبر و گفت این سجده
حاجت شده ام روا که محراب این است.
همیشه رو به کویر است جانب این رود
همیشه دیر میشود هر رفتنی برایش زود
بسوزد هرچه ببیند ز خشک و تر باهم
بمیرد هرچه بسوزد به جا بماند دود.
با روح خسته به میخانه می خزم
خود را به نیش غریبانه می گزم
افسرده هستم و با پای خاطرات
بر روزهای خوش رفته می وزم.
هستی تو گلی که در خزان واشده ای
مانند امید تازه پیدا شده ای
پیک آمد و پیک آخرم رفته ز کف
دیوانگی مرا تماشا شده ای .
از غم مردم اگر افسردی
غم رنجوری آنان خوردی
شده ناداری مردم دردت،
بازی زندگیت را بردی .
هر گل که بی وداع و غریبانه رفته است
عطرش همیشه هست چو از خانه رفته است
هرگز نمی رود از خاطرات شب ،
ماهی که بی نقاب و شریفانه رفته است .
اوضاع زمان ما دگرگون باشد
دلهای همه ز دست ما خون باشد
با اینهمه دسته گل که دادیم به آب
لیلای به ما رسیده مجنون باشد.
دل و دماغ زمانه به قیر می ماند
برای خسته زمین چون حریر می ماند
در این زمان گرانی و فقر و بیکاری
گچ از نگاه گرسنه پنیر می ماند .
این حرفهای اضافه بلای جان
در کوچه های نوشتن مزاحمان
از میشود جدائی من از تو ، با ولی
آغوش باز و تو خوابیده ای در آن.