اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۵۹ مطلب با موضوع «چهارپاره» ثبت شده است

کاش وقتی به خانه برگشتم

کفشهای تو پشت در باشد

جای تو در کنار مادر من

مثل یک عمر روی سر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

رخت مادر لباسی از گلها

استرس ساک رفتنش بسته

نا امید عازم سفر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

امرو نهیت شروع و من ساکت

تو چو سردارِ فاتح ، من سرباز

جفت پاها وَ چشم تر باشد


کاش وقتی به خانه برگشتم

چشمهایت نظاره گر باشد

نورِ جانِ تو مثل یک خورشید

حافظ خانه از خطر باشد


پدرم داغ تو توانفرساست

خارج از طاقت بشر باشد

در فراق شما پدرجانم

مرگ و یاد تو سر به سر باشد.


پدرم ،نیست پشت در کفشت

پدرم نیستی تو در خانه

داغِ تو تا قیامت معهود

با من و خانه همسفر باشد.

  • احمد یزدانی

ز خالق خواهش اعجاز کردن

پس از پایان دعائی باز کردن

شوی از نو بپا شاداب و خندان

وطن را روشن از آواز کردن


یتیمان را به مهری شاد کردن

برایت بنده ها آزاد کردن

قدح از جامِ اندوه سرکشیدن

میانِ سجده از تو یاد کردن


نوایت را به چشمِ دل شنیدن

به صورت پنجه از افغان کشیدن

تمامِ استغاثه صحّت تو

به حسرت لب به دندانها گزیدن


شوّد هر خواهشی خندیدن تو

چو اشک شمع از آتش چکیدن

امان از قدرت آن رَبّنا که .

شده بال زمین در پر کشیدن.


  • احمد یزدانی

خیال شهر ناراحت ، گذرها سرد و مسدود است

اجاق سینه پر آتش و خانه مملو از دود است

زبان نیشدار دشمنان در چندشش غرق است

سخن گفتن به پچ پچ گفتگوها بغض آلود است

نگاه شهر غرق بیکسی ، کس ها گرفتارند

بجز غم مردم از حسرت سرشکی را نمی بارند

خبر آبستن ترساندن است و دیرها زود است

غم چشم عزیزان بر عزیزان دردآلود است

زمان مرگ و میر دسته جمعی زنده شد از نو

همه ترسیده مخفی کرده او از من و من از تو

پرستاران و دکترها به استقبال مرگ خود

نگاه خانواده بر عزیزانش غم آلود است

سخن ها از سر یأس است و استیصال ودلسردی

رواج ناامیدی خنجری بر قامت مردی

هدف نابودی فریاد عزّتمندی مردم

کرونا در رجز خوانی و مهمانی که مطرود است

نرفت از یاد ملّت جنگ دوّم مرگ و بیماری

نگاه انگلستان و خیانت‌های تکراری

همه پشت همیم و شادی و غمهای ما باهم

یکی هستیم و این بودن به ما از هر نظر سود است

در این هنگامه ی درد و عذاب و سختی و محنت

عیار ملّتی روشن شود در کوره ی همّت

نباشد راه حلّی جز خردمندی در این بحران

فقط امّید را یارای فتح کاخ نمرود است .

  • احمد یزدانی

مَردم منم ، اسباب هیاهو شده ام

هرجا که نیاز بوده من رو شده ام

برجام دوپهلوی سیاست مردان

وقت ظلمات نیمه شب رو شده ام

.

کانون تمام گفتگوهای جهان

بازیچه شهر آرزوهای جهان

سربسته تر از پیام سرّی در جنگ

پیچیده چنان بگو مگو های جهان .

  • احمد یزدانی

چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت

برای لغزش تو وعده سیب می دهدت

سوار بال خیالش کند بچرخاند

نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت

.

بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد

به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد

رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه 

به دست توطئه های رقیب می دهدت

.

به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی

تو در گمان که توانی جهان نو سازی

درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،

همان که برده به اوجت نشیب می دهدت

.

بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس

به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث

غمین و شب زده ، خسته به خانه می آئی

زِ درد و محنت و رنجش نصیب می دهدت

.

به تازیانه ی اوهام می نوازد ، بعد

به هر گذر ز تو یک خاطره بسازد ، بعد

به لطف عمر تو خود را جوان کند ، آنگه

بدست پیری و ناز طبیب می دهدت

.

مخور فریب فراز و مشو غمین ز فرود

بساط عالم از آغاز خود همین سان بود

 بکار بذر محبّت ، ثمر دهد بی شک

 به کِشته برکت خود را حبیب می دهدت.


  • احمد یزدانی

یک شغال چموش و بدکاره

شده پیدا کنار خانه ی من

همه عمرش ندیده بود او گرگ

در دلش کرد قصد لانه ی من

 

تا که چشمش بمن ، مرا او دید

عرض خدمت بمن نموده شدید

یک سلام بلندو تعظیمی

پاچه خواریِ عاجزانه ی من

 

برده ام زیر ذرّه بین اورا

دیده ام بد نه ، بدترین او را

مطمئن از خرابی فکرش

نیّتش بود آشیانه ی من

 

سر راهش نهاده ام یک دام

ظاهری داشت از خوراک و طعام

آمد آنجا که لقمه بردارد

رفت در دام ماهرانه ی من

 

متوسّل به حیله شد آرام

که مرا با کلک نماید خام

چون کتک خورد مطّلع شد از

اسم و آوازه و کرانه ی من.

#کوتوال_خندان

  • احمد یزدانی

پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر

ورقی میزدم که تا شاید

مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای

از تو در سطرهای آن دیدم

 

بهمین صورتی که میگویم

تو محقّق شدی وَ من با تو

رویِ میزی کنار یک کافه

قهوه ای خورده ام وَ خندیدم

 

خنده ها بود و لذّتِ دیدار

وَ سفر با تو لابلای سطور

هی ورق پشت هم وَ شد تکرار

مثل عابر  به باغ چرخیدم

 

شب شد آنجا هوای سردی بود

تو پناهنده ی به آغوشم

وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو

می نوشتم که عشق ورزیدم

 

زده ای تو بهم خیالم را

بالِ پرواز من شکست آنجا

نیمه شب بودو من شدم بیدار

خواب آغوش یار می دیدم.

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی
بعد از هزارو سیصدو اندی سال
                از ذکر درد تو گریانم
                   گلواژه های شرافت را
                  از دفترعروج تو می خوانم
 
سروی به اهل بیت پیمبر تو
با جسم قطعه قطعه و عریانت
                هرلحظه بر تو سلام الّه
                 در یاد قتلگاه و ستورانم
 
هر حرکتِ تو آیه ای از قرآن
            هستی چراغِ هدایتگر
          هر تکیه از تو پر از عاشق
               خوشبخت اینکه مسلمانم
 
تو معبری به یقین هستی
         اوج کرامتِ دین هستی
                از نوکرانِ شما هستم
    ارباب از درد تو گریانم
 
اوجی تو ، قُلّه توئی آقا
       تسکین زخم عمیق من
            داروی درد بشر هستی
        خورشید تابناک دل و جانم
 
مجنون عشق شما  هستم
      گمگشته ، عاشق دیوانه
              تا وقت آمدن صاحب
         در سایه سار حضرت سلطانم.
                                 احمد یزدانی
@Ahmadyazdany
  • احمد یزدانی

 

 گفتگوئی شنیدم از دو جنین

چون تلنگر مرا بخود آورد

با زبانی که ساده بود اثبات

بر وجود خدای سبحان کرد

 

اوّلی رو به دوّمی پرسید

زندگی را تو در گمانت هست؟

بعد از زایمان چه وضعی هست؟

اعتقادی به آن جهانت هست؟

 

دوّمی خنده کردو پاسخ داد،

جای بازی و خواب حتماً هست

ممکن است با دهن غذا بخوریم

راه با پا و کارهم با دست

 

پاسخ آمد که ،این چه حرفی هست

بندِ ناف است و جفت راهِ غذا

هست اگر زندگیِ بعد از این،

هیچکس برنگشت ،نگفت چرا؟

 

پاسخش را شنید شاید هم

پدرو مادرو جهان دیدیم

اوّلی گفت خوش خیالی تو

ما ندیدیم ، یا که نشنیدیم

 

هرچه هست یا که نیست اینجا هست

ما که چیزِ دگر نمی بینیم ،

اگر اینها که گفته ای باشد

کو؟ کجا هست؟ ماکه خندیدیم ،

 

دوّمی گفت اگر توجّه کنی

همه جا حاکم است دستِ خدا

چشمِ دل را اگر کنی روشن

بشنوی تو صدای پایش را

 

گفتگو را شنیدم از دو جنین

با تفکّر از آن تکان خوردم

این جهان را چو مزرعه دیدم

ذهن را تا به نورها بردم.

 

 

 

  • احمد یزدانی

 

در سبد روی نیل موسی بود

همه اطراف او پر از وحشت

کاخ فرعون مقصد آخر

تا رسالت ردا شود بر رخت

همه بر قتل او کمر بستند

همه از مرگ او سخن گفتند

چون قضا را نمی پسندیدند

بر قَدَر بسته دیدگان را تخت

آسیه* دید چون سبد در نیل

امرِ آوردن سبد را داد

تا در آن یافت کودکی زیبا

دل به موسی سپرد او سرسخت

کُلثُمِه*گفت میشناسم من

آن کسی را که شیر خواهد داد

چون تعلّق گرفت امر خدا

مادر آمد به کاخ و یارش بخت

دخترِ لاوی ابن یعقوب* است

او یوکابِد* وَ مادر موسی

داد شیرش به کودک دلبند

کور شد چشم طاغی بدبخت

عشق مادر وجود فرزند است

بارها زنده شد سپس مرده است

رشد کردو بزرگ شد موسی

تا شدند قوم او از او خوشبخت

هرکجا عشق حاکم است آنجا

می رساند خدا کمکها را

گشت موسی کلیم حضرت حق

پای بندِ رسالت خود سخت

کوهِ طور است و رازِ دل گفتن

گوش جانش شنید ده فرمان*

امّتی را چو سایه شد بر سر

حق نگهدار سایه بادو درخت.

احمد یزدانی

کوتوال 

پانوشته:

آسیه =همسر فرعون

کُلثُمه = میریام (کُلثُم)خواهر موسی

لاوی ابن یعقوب= پدر عمران پسر اسحاق پسر ابراهیم

یوکابد = مادر موسی

ده فرمان = پایه شریعت قوم یهود

  • احمد یزدانی

دست تقدیر به سرپنجه قدم میزد ، عشق

شاعرِ شهر سحرگاه قلم میزد ، عشق

پرده دارانِ عفافِ ملکوت آمده اند

حضرتِ رهبرِ ما نیز رقم میزد ، عشق

خبر آمد همه جا هست چراغان امشب

جشنِ دیدار به پا کرده شهیدان امشب

گفته اند عرش نشینان به ملائک ، بروید،

وببینید بهشت آینه بندان امشب

شیعیان  ؛ باز گُلی از گلِ ما پرپر شد

گُلِ ما نه ، گلِ گلزارِ خدا پرپر شد

وقتِ عشقبازیِ  عُشّاق فراهم آمد

یاحسین ، عاشقی از کوی شما پرپر شد

عطرِ پیراهنِ یوسف به وطن برگشته

چشمِ یعقوبِ وطن در غمِ او تَر گشته

زده بر سر همه ی پیرغلامان حسیـن(ع)

بازهم لاله ی ما هست کـه پَرپَر گشته

شب گمان کرد که ما خانه ی ویران هستیم

سست پیمان و رفیق رهِ شیطان هستیم

می نشیند به سرِ جایِ خودش داعش هم

او ندانست که ما مردم ایران هستیم

داعش ، این لقمه بزرگ است ،گریبانگیر است

داعش این خطّه گذرگاهِ پلنگ و شیر است

مطمئن باش که شد موقعِ نابودی تو

حقّ و باطل همه ی عمر بشر درگیر است

  • احمد یزدانی

صف به پا از دسته ی بدکارها

عقرب جرّاره و کفتارها

اژدهای هفت سرهم دیده شد

داعش و تکفیریان و مارها

اینطرف اهلِ تشیّع ، اهل دین

رادمردان و زنان مسلمین

از دگرادیان بزرگان آمدند

حولِ وحدت ،در مدار اربعین

کربلا در انتظار گل نشست

میزبان در خانه با سنبل نشست

فرشِ گل شد پهن در هر زیرِپا

در دلِ هرخانه یک بلبل نشست

صف به صف گُردان پیاده راهوار

آمدند از هر کرانه یا کنار

عاشقان هم میرسند از گردِ راه

شیعه دارد از حسینش اعتبار

حضرتِ عبّاس و یاران شادمان

عشقِ عاشوراست در روح و روان

بر زمین نورِ خدا پاشیده اند

فخر دارد عرش بر این بندگان

مات شد دنیا ، سرِ جایش نشست

چشمِ شورَش برجهانِ شیعه بست

یکنفرهم از خبر چیزی نگفت

چند رکورد هم از گینِس درهم شکست

حضرتِ صاحب تماشا میکند

چهره اش را خنده زیبا میکند

رهبری شاد از خروش شیعیان

با ولایت شیعه غوغا میکند

  • احمد یزدانی

مانده ام من به گِل درونِ خودم

بروم از دیارو شهرو دِهم؟

می زند از درون من فریاد ،

اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم

رفتنت حال و روزِ بد دارد

غُربت است و تو پیرِ آواره

همه ی هستیت فقط قلم است

مــی نویسی تو میشود پاره

بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن

جسـدی نیست داخلِ قبرت

بازهم تهمتِ دوباره به تو

مطمئنّم صدا کنند گَبرَت

مثلِ عصر حجر تفکّر کن

عکسِ مار است مارِ این دوران

غیراز این هرچه از تو سـر بزند

میشوی سیبل و بعد گورستان

شده دنیا چو دهکده ، دزدان

کدخدایان کوره راه و شبند

چون ندیدند وقت پاسخ را

هر امانت که بوده را خوردند

با خدا حالشان تماشائیست

مثل سابق شمال و گردش و حال

گورِبابای دیگران ، فعلاً

سیرِ عالم به پولِ بیت المال

در گُمانند مردم مظلوم

می نشینند چون تماشاگر

غــافلند سارقـان که این مردم

هر کدامند بمب ویرانگر

عشق مردم مقدّس و پاک است

میشود بالهای پروازت

بده تاوان به پای عشقت ، چون

میکشد ، زنده میکند بازت

متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان

نتوانی به نقطه ای برسی

با خودت وا بِکَن تو سنگـت را

چون صدای خدای دادرسی

غم نخور تازگی ندارد کار

از زمان قدیم این بوده

چون بمیری به گورَ تو گویند

شعر با خونِ او عجین بوده ،

می نویسم من از نفوذ از چاه

شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه

تـو برو لابلای ابیاتَم

تا برآرَم من از نهادت آه

هرچه گفتم وَ یا نوشتم من

اگر از مردمست جاری هست

گفتگو کردن از غمِ مردم

مثل مرهم و زحم کاری هست 

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

دوره ی ماتم و محرّم شد

اشک آمد وَ خنده ها کم شد

شیعه پوشید رختهای سیاه

حاکم چهره های ما  غم شد

...

یادو نام حسین در دلها

بینظیر است در همه دنیا

اهل بیتش از آل پیغمبر

بوی گل مست کرده دنیا را

....

صف به صف هریک از یکی بهتر

سربلندو مقاوم و برتر

مانده تا پای جان سرِ پیمان

گشته الگو برای نوعِ بشر

....

جبرئیل از عطا وَ کوثر گفت

از وفاداری برادر گفت

آن بزرگی که دست و سر را داد

از ابوالفضل نیک اختر گفت

...

تشنگی از نگاهِ او سیراب

زده زانو به خدمتِ او آب

یک نگاه هم نکرد .، با خود گفت

خیمه گه منتظر ، شَوَم سیراب؟

....

یادِ اصغر زند به جان آتش

شیعه دارد به جان نهان آتش

تا به محشر وَ روزِ رستاخیز

حرمله را بسوزد آن آتش

....

اکبر آن سروِ جفتِ پیغمبر

نوّه ی نازنینی از حیدر

کاش بودیم و یاورش بودیم

آن بزرگ و نجیب و خوش منظر

.....

باید از یاوران آقا گفت

از زُهیرو بُریرو آنها گفت

عون و جعفر وَ حُرّ آزاده

از صفِ خوبی و سجایا گفت

....

زینب امّا حکایتی دیگر

با غمی خارج از توانِ بشر

در رگش خونِ حضرت مولا

زنده گردانِ راهِ پیغمبر

....

حضرت داغدار ما ، سجّاد

زینت دین مدارِ ما ، سجّاد

ماندو پرچم بدست او برخاست

از حسین(ع)یادگارِ ما ، سجّاد

....

از محرّم وَ از صفر اسلام

زنده ماندو قوی شدو خوش نام

شیعه چشمان منتظر دارد

با ولایت همیشه او همگام

....

ای که چشمان انتظارت هست

بر فرج دائماً شعارت هست

همرهی کن به حضرتِ رهبر

گُل ،،اولی الامرِ روزگارت هست

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

دوستانی دلخوش و راهی خراب

          فارغ از سرما و سوز آفتاب

                بیخیال از دردو داغِ مردمان

                      شادمان و بیغم و رو به سراب

 

نشئه و بیدردو سرتاپا  گناه

        بوده از فرط گناه بیراه ، راه

                 بی غمانِ بی غمانِ بی غمان

                    غرقِ گمراهی ،بظاهر سر به راه

 

پول چون کاغذ بدونِ هربها

         خرجها بیهوده بود و بی هوا

                 از پدرها ما گریزان بوده ایم                                

                       مادران دلخوش و پشتیبانِ ما

 

اندک اندک نوجوانی شد تمام

    شخصیّت تثبیت شد در ننگ و نام

          شسته دست از دفترو درس و کتاب

                           مانده هر آغاز از ما ناتمام

 

باجوانی واردِ عالم شدیم

   یک به یک افتاده از ما ،کم شدیم

                  هر سقوطی از گناه آغاز شد

                          بر ضمیر زندگی ماتم شدیم

 

انقلاب آمد به ما خدمت نمود

      راه را روشن و با حکمت نمود

           دسته ای از او جدا ، کرده سقوط

                     مرگ عرض اندام با قدرت نمود

 

من ولی دارم حکایت بیشتر

           دستِ حقِّ او به من زد نیشتر

                    نورِ او تابید بر جان و دلم

                    فارغ از غیرو به او من خویش تر

 

بین راه افتاد چون بارِ کَجَم

          شد رها روحم و دنیایِ  لَجَم

                 هستیم شد غرقِ نورِ ماهتاب

                          داد خالق نوش از جامِ حَجَم

 

رفته بوئیدم گلاب کعبه را

     خوردم از زمزم من آبِ توبه را

             جسم و جانم پاک شد از لطف او

                           حس نمودم آفتاب توبه را

 

در به پاکی ها گشودم روزو شب

          کسبِ پاکیزه نمودم روزو شب

                خورده فرزندانِ من رزقِ حلال

                     خالقِ خود را ستودم  روزو شب

 

حالیه در گوشه ای آرام ، من

     سربه زیرو بنده هستم ، رام من

                  می نویسم خاطراتِ رفته را

                         مست از جامِ قلم شد کامِ من

              احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

بنام خدا

برای روح بلند حاجیه خانم زیبا جلالی مادر ارجمند همسرم که پروانه ی جانشان در آتش بی لیاقتی آل سعود در سال 1354 در حادثه ی آتش سوزی منا پرکشید و جسم پاکشان را فرزندان به آغوش نکشیدند و پس از چهل سال هنوز چشم به راه هستند

 

درک کردید حاجیان عرفات

      مشعر از عطرتان مصفّا شد

               عرش عالم برای بردنتان

                          ظاهراً در منا مهیّا شد

 

شد چهل سال فاصله از نو

              در منا اتّفاقِ بد افتاد

                   رازِ اعداد را نمیدانم

                    هست پیچیده حکمتِ استاد

 

آتش افتاد بار قبل آنجا

    سوختند عاشقان بسیاری

      باز تکرار شد پس از چل سال

                مرگ مهمان و رنگ بیعاری

 

ای خدا ، دردِ سینه بسیار است

         راضی هستیم بر مشیّت تو

         شاهدی خود وَ دیده ای با چشم

                        بیخبر ما همه زِ نیّت تو

 

می رود پشت سر زمان ، امّا

            اتّفاقات می رسد از راه

                 مطمئنّم که حکمتی دارد

                        هر وقوعِ حوادثِ ناگاه

 

شد چهل سال ساعتِ دوری

          کارزارِ بزرگ برپا شد

         مادری که در آن بیابان رفت

                         یادِ او باز وِردِ لبها شد

 

در زمانِ نظامِ شاهی بود

      حالی از ما کسی نپرسیده

          خبر آورده اند فقط ، اینکه

                      مادری گم شدو نشد دیده

 

چشمهامان هنوز در راهست

        سوختند از فراق ، فرزندان

        در طوافی که داشت او در حج

                 با صفا سعی کرده بود ایشان

 

وصلت یار سخت و طاقت سوز

        از برایش هزینه بسیار است

                سوختن با هزار رنجِ دگر

                قیمتِ کوچکِ چنین کار است

 

پرکشیدید حاجیان ، تبریک

      روحتان را به کبریا بردید

            همه با حرف از خدا گفتیم

                وَ شما جلوه اش به جان دیدید

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

        وطن ، ای سروِ سبزِ بستان تو

                     ای گلستانِ در گلستان ، تو

                            مهدِ کوروش و داریوشِ بزرگ

                                                   مثلِ کوهی به جات استاده

 

  لاله ی سرخ دشت گیتی ، تو

                 خاجِ بازی وَ می پرستی ، تو

                             مشهدو قم دوقطبِ ایمانت

                                                گوشه هایت همه امامزاده

 

اوّلین نقطه ی حضورِ بشر

                مهدِ خیرو همیشه بد با شر

                                 ای موحّد وَ مهد پاکی ها

                                            هرچه خوبیست ازتو شد زاده

 

ای قدمگاهِ پاکِ معصومان

                 حافظت معجز جهان قرآن

                                خاکِ پاکِ امامِ هشتمِ ما

                                             شاهِ والاتبارو شاهزاده

 

نقطه ی اوجِ روزگارم ، تو

                قلبِ من ، عشقِ من ، شعارم تو

                                 سربلندو نجیب و زیبائی

                                     ریشه داری تو چون بزرگزاده

 

وطن از رنجِ تو فغان دارم

                قصدِ تحقیرِ دشمنان دارم

                               بی تو دنیاست آخرِ دنیا

                                             همه ی مردمِ تو ، دلداده

 

در جهانی که هست چون زندان

                حکمرانی کند در آن شیطان

                               تو فقط مستقلّ و آزادی

                                              بهرِ آزادگان توئی جاده

 

روم و یونان به زیرِ پاهایت

           روس و عثمان و کشمکشهایت

                          جنگهایت دفاع و پیروزی

                                                رِندهایت برایت آماده

 

برده ای رنجهایِ دوران را

            خورده ای زخمهای شاهان را

                          شیطنت های انگلستان را

                                         از تو وحشتزده ، پدرخوانده

 

چارسویِ تو چار دنیا هست

               عالمی را به تو نظرها هست

                                دوربادا نگاهِ بد از تو

                                                جام دنیا وَ تو در آن باده

 

یک جهان است و دشمنی باتو

                  جمعشان جمع در بدی با تو

                         خالق است آنکه حفظ می دارد

                                                     اقتدارِ تو را خدا داده

 

پاره کردند عهدو پیمان ها

              کرده برپا عجیب طوفان ها

                             ای تو دنیائی از وفاداری

                                              هرکه بد کرد با تو ، افتاده

 

جمع هستند دشمنان باهم

               فتنه ها کرده اند بدان باهم

                            غافل از وحدتت ، نمی دانند

                                  خون دهند مردمت به تو ساده

احمدیزدانی

کوتوالkootevall 

  • احمد یزدانی

می دَوَم در پیِ وصل تو همه دنیا را

عاشقم من ، چه کنم بی تو دل شیدا را

گرچه غایب شده ای ای گل نرگس ،امّا

آنقدر در بزنم تا بپذیری  آقا

 

اشک بی ریب و ریا نزد شما مقبول است

بر فقیران نگه و لطف شما معمول است

توشه ام توبه وصبر است مرا زاد سفر

امرو فرمان خدا بر همگان مشمول است

 

چه غمی تلخ تر از اینکه نخواهی ما را

از گروه بدو بیمار نکاهی مارا

اُدّعونی شده امّید وصال رخ دوسـت

من که خواندم ، ننوازی به نگاهی مارا

 

سرزدم بادل عاشق همه ی صحراها

انتظارِ تو تکان داد همه ی دنیاها

چشم یعقوب زمان سوخت به راه یوسف

میکند نور حضورت به یقین غوغاها

 

خندۀ شیعه به وابستگی و برکت توست

جنگ و درگیری عالم همه در غیبت توست

هُرمِ احساس حضورِ توی زیبا با ماست

حلّ هـر مشکل و سختی به ید قدرت توست

 

نایبان تو مقامات بـزرگی هستند

صاحب علم و کرامات بزرگی هستند

شده هرگوشۀ این خاک مزیّن به گلی

هرنشان از تو علامات بزرگی هستند

 

روشن است از رُخشان چهرۀ این شهرو دیار

ترک کردند برای رهِ دین شهرو دیار

خونشان ریخت ولی بیمه از آنها شده ایم

از شهید است گُلستان گِلِ این شهــرو دیار

 

شهر پیچید به خود از تو و عشق و تب تو

رهروانند همه چلّه نشین شب تو

بذر عشق تو به دل کاشته باشد هرکس

وقت محصول ببیند تو و خال لب تو

 

از غم دوریت ای دوست پریشان شده ام

بی تو از کرده ی یک عمر پشیمان شده ام

آرزویم بنشینم به سر سفره ی تو

وقت مستی بزنم داد که انسـان شده ام.

  • احمد یزدانی


جوهری در نهاد من بالید

شد برایم حقیقتاً دشمن

داستانهاست بین ما با هم

سدِّ راهست او و تشنه ی من

 

شیطنت میکند و بدخواهی

پشت سر یاکه روبرو هر روز

مانده ام بین آسِمان و زمین

هست او حاکمِ به پهنه ی من

 

کاش او دشمنی زمینی بود

تا به راهش هزار چاله کَنَم

یــاکه از جنس آدمیزاده

بخورد ضربتی زِ دشنه ی من

 

هست همجنس شیطنتهایش

چون عصب می دود به هر سوئی

بی محاباست  نفس امّاره

می زندنقشِ خود به صحنه ی من

 

جنگ ها شد میان ما با هم

نشد آخر تمام درگیری

من ضعیفم و او خبر دارد

آرزویش زدن و کینه ی من

 

می کِشد هر طرف مرا با خود

می نشیند به روی سفره ی من

می خورد او نمک از این سفره

می زند خنجرش به سینـه ی من.

  • احمد یزدانی