- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۱:۱۲
کنون که هستم و هستی به هم بورزیم عشق
به لحظه لحظه ی عمرو به دم بورزیم عشق
یقین که میگذرد عمر و نیست تردیدی
بجای تکیه به اندوه و غم ، بورزیم عشق
فضای زندگی از عشق اگر شود لبریز
تمام ثانیه ها از شکر شود لبریز
در آن فضای الهی ، در آن زمانه ی خوش
زِ جام مهرو محبّت ، بشر شود لبریز.
بایکوتم در انزوای خانه ام
گرد شمع جان خود پروانه ام
راحتم از همنشینان دو رو
دلخور از غمخواری بیگانه ام
در کشاکش با هزاران علّتم
در خیال درد و رنج ملّتم
کاغذ از خون قلم رنگین کنم
با نوشتن از غم خود راحتم
در خودم لولیده با تنهائیم
اشک خونین قلم مانائیم
خلوتم اوج سعادتمندیم
گوشه تنهائیم دارائیم.
رود هستی و من دشتم
محتاج تو من هستم
جاری شو عزیز من
هستی تو که من هستم
کافیست شوی جاری
چون مرهمی و کاری
من منتظرت هستم
بر تشنه نمی باری؟
با یاد تو من مستم
هستی تو که من هستم
دلدار وفادارم
دستان تو و دستم
بی تو چو کویر هستم
از زندگی سیر هستم
با تو چو بهارانم
از سبزه سفیر هستم
جان می کنم ارزانی
گر قدر مرا دانی
تا لحظه ی مرگ خود
وابسته به پیمانی .
سلام ای فصل رنگارنگ پائیز
سلام ای عاشقی های دل انگیز
سلام ای چیره دست شور پرور
که از غم بوده هر روز تو لبریز
سلام ای برگهای قرمز و زرد
سلام ای خشّ و خش های پر ازدرد
درود ای سرخ گون زرد آسا
که رنگِ روی تو افسانه انگیز
سلام ای ابرهای پاره پاره
پیام ترک و دلبستن دوباره
سلام ای دسته های زاغ غمگین
کلاغ پیر و آوازی غم انگیز
سلام ای انتظار عاشقانه
بهار دل سپردن بی بهانه
سلام ای قاصد فصل زمستان
زمین با درد پژمردن گلاویز .
قحطی ، قطعی ، گرانی
رمز جنگ روانی
شد مین گزاری حالا
هرخانه از ایرانی
آب و برق و اینترنت
سلبریتی ، ژیگولت
بحث ترور با تخریب
دستور نفتالی بنت
دشمن خیلی مکّار است
صلح و صفا شعار است
ابزار کوچک او
قتل و غارت کشتار است
با یک بهانه آغاز
دشمن زبانش شد باز
همدست هم در فتنه
هرچشمک دارد یک راز
حاکم گرد و غبار است
میدان دست شعار است
دشمن رسمش دروغ است
با او بستن قمار است
با تو جوان دارم حرف
ای بر علم و نیکی ظرف
هستی چراغ خانه
قلبت سفید همچون برف
ما را ریشه ایران است
خاک وطن چون جان است
با اشتباهی از ما
کاخ کشور ویران است
در روبروتان بن بست
فرصت محدود امّا هست
برگردید از لجبازی
ما باید بوده همدست
دشمن دستش کوتاه شد
سودش از فتنه آه شد
بست امّید خود بر تو ،
ثابت کن او گمراه شد
امّا شما مسئولین
گفته مداوم از دین
وقتی عمل نباشد
محصولش میگردد این
تدبیر و صبر و دانش
عکس العمل با بینش
باشد کلید مشکل
نه باروت و کش مکش .
نفرین به قلب سنگی برباد رفتنی
نفرین به ظالم از یاد رفتنی
نفرین به فکر خیانت و ذات بد
نفرین به کینه و بیداد رفتنی
تعظیم در برابر انسان با گذشت
تعظیم خدمت جنگل و رود و دشت
نفرین به قامت شیطان روزگار
نفرین به ظلمت و انسان بی گذشت
نفرین به آدم بدکاره ی پلشت
نفرین به بد که بدی کرد و درگذشت
ساحل چه خوشکل و زیبا سروده است
دریا ربوده دل آب از سرش گذشت.
سرسبزی من جانم
آزادی زندانم
در کوچه ی تنهائی
جوئیده تو را امشب
در خلوت عشقت آه
در پهنه ی مهرت ماه
در بستر رسوائی
بوسیده تورا امشب
با سایه ی تو تنها
طی کرده خیابانها
دیوانه ی دیوانه
لولیده تو را امشب
در باد تو من کاهم
با یاد تو همراهم
دلبسته به مهر تو
شوریده تو را امشب
برگرد بیا یارم
از دوری تو زارم
در مزرعه ی جانم
جوئیده تو را امشب
بر سفره ی مهر تو
مبهوت سپهر تو
در عالم بدنامی
نوشیده تو را امشب
پوشیده امت امشب
رقصیده امت امشب
از عمق وجود خود
بخشیده امت امشب.
بعد از هزار و سیصد و اندی سال
از ذکر درد تو گریانم
لطفاً برای شنیدن قرائت شعر اندکی تامّل بفرمائید
روشنای دلم شب قدر است
ای خدا باز قدر و شبهایت
رو ندارم که تا سری بزنم
من کجا و شما و دنیایت؟
باز درهای رحمتت خالق
بتو آورده ام پناه امشب
تو اگر از درت برانی دوست
بازهم خجلت است چون هر شب
باز کردی در بهشت خدا
خوش بحال کسان جویایش
من که در خواب هم نمیبینم
پس ندارم دگر تمنّایش
من نشستم هزار شب از تو
وَ بزرگی عشقمان گفتم
نشنیدی مگر صدایم را
منکه آنرا به صد زبان گفتم
گفتم از راز دل برای شما
گفتم از نفس خود و دنیایش
همه امّید من نگاه شما
عطر و بوی تو بود در جانش
گفتم از عشق و شور و مستی تو
گفتم از آتش و لهیب گناه
گفتم و گفتم و نوشتم باز
از خجالت و روزگار سیاه
هرکجا حرفی از شما آمد
یا دعائی که آتشی افروخت
اشک همراه من و دنبالم
جان عاصی از آتش آن سوخت
بجز از تو کسی ندارم من
تک و تنها اسیر طوفانم
رازها سربمهر و من سرکش
مرد تنهای روزگارانم
تو فقط یک نگاه دیگر کن
میکنم جان فدای چشم سیاه
آنچنان عاشقی کنم خالق
که نمانَد دمی برای گناه .
بشنو از راز تلخ شورآباد
از جفای ستمگران فریاد
روح بیرحمی نرون شد برف
کرده چنگیز را ز خود دلشاد
.
جمعِ یک عدّه ی جنایتکار
با گروهی مریض بی آزار
کرده کاری که ننگ تاریخ است
ظلم ناحق به عدّه ای بیمار
.
می نویسم به داد از آن بیداد
از سیاهی روی استبداد
قتل و ارعاب عدّه ای در بند
لعن و نفرین به بانیانش باد
.
دوزخی از برای معتادان
یک نفر هم نشد در آن درمان
عدّه ای عقده ای روانی پست
کرده کاری که شاد از آن شیطان
.
شب گذشت و به یادها مانده
جای پای ستم به جا مانده
ظلمشان بود و جان مظلومان
نیست رازی که در خفا مانده
.
بوده مرگ آرزوی معتادان
بس که بیرحم بوده زندانبان
بند و زنجیر بود و نامردی
دیو خونخوار جان بدحالان
.
یکنفر هم نبود از آنان مرد
ناجوانمرد تر ز هر نامرد
کُشته اند با کتک یل بسیار
عربده می کشید از آنان درد
.
ظاهر انسان و نکبت دوران
در لباس آدمی ولی حیوان
مردمی در کمال بیرحمی
داس خونخوار جنگل نالان
.
با سکوتم به حق جفا کردم
دِین تاریخی و ادا کردم
بار بر شانه را نهادم وا ،
حقّ مطلب ادا به جا کردم.
صبح است و اذان و یک سرآغاز
دنیای نماز و شوق پرواز
میخواند هر آنکه را که اهل است
درهای زمین و آسمان باز
باران دعا و سینه بیتاب
در چهره منتظر غمی ناب
چشمان به ره نگاهی از دوست
شب منتظر حضور مهتاب
در خلوت گفتگوی با یار
یک سینه غم است و شوق دیدار
آید سر وعده رفته هجران
خنده شده بر لبان پدیدار
در باغ دعا گل اجابت
از سوی خدا شود عنایت
ایمان و ستون دین نماز است
یک چهره ساده از قیامت .
قلم ای خون به دل ، شکسته پرم
بال پرواز و قایق سفرم
دلخوش هستم به اشک و خندهٔ تو
راوی غم و شادی و هنرم
.
ای به دریای پر تنش تو بَلَم
درد تنهائی تو هست و دلم
خورده ام من قسم به خالق خود
به گسستن نکن مرا خجلم
.
حربهٔ تهمت و دروغ و جفا
بوده همواره قسمت ادبا
تو که پرچم بدست خود داری
سیبل شلّیک جاهلان همه جا
.
خیر جاری و مستمر تو گُلَم
دشمنی با رذالت است و دلم
گفتن از دین و دانش عاشقیم
حقّ مطلب وطن و آب و گِلَم
.
می شود سر زمان ناخوشیت
رنج بایکوت و درد بی کسیت
بحث سانسور بی سبب و خطا
می وزد باد شاد سرخوشیت
.
ای تو جانمایهٔ کمال و ادب
می رود ، شک نکن سیاهی شب
می شود روز و می دمد خورشید
بی ادب می رود به گور ادب .
فرصتی باشد اگر با مهربانی سرکنم
عمر خود را صرف آن تا لحظهٔ آخر کنم
در دل دریای طوفانی خطرها در کمین
مهربانی را برای کشتی ام لنگر کنم
عمر اگر باشد به آغوشم کِشَم هر تکدرخت
هر گلی را دیده ام بو می کشم مانند بخت
اوج تردیدم شود راز ظهور صبح و شب
می کنم با دید مثبت در دل دنیا سفر
فرصتی باشد اگر از دوست من خواهم سرود
از عزیزان کرده دیداری مرتّب با درود
قدر مهر و یاری آنها نهم بر دیدگان
کرده با گرمی آنها غم درون سینه دود
عمر اگر باشد دگر صرف شنیدن می کنم
بیشتر می خوانم و کم از سرودن می کنم
می کنم کمتر سخن را ، میشوم گوش و دو چشم
سیر آفاق از برای میوه چیدن میکنم
فرصتی باشد اگر ترک طلبکاری کنم
از توقّع کرده کم درمانده را یاری کنم
می شوم مدیون انسان ها برای مهرشان
حرکتی جدّی برای این بدهکاری کنم
عمر اگر باشد نخواهم گفتگو را با دوکس
آنکه دور فکر باطل می زند پر چون مگس
یا کسی که نان افکار خودش را می خورد
هرچه منطق رو شود مشت است و سندان عَبَث
فرصتی باشد نبینم عیب مردم را دگر
یک خطای کوچک از آنان نسازم کوه شر
چشم خود را می گشایم بر عملکرد خودم
تا که مردم زندگی کرده کنارم بیخطر
عمر اگر باشد نسازم گفتگو از راز خلق
دست خود را می کشم از دکمه های ساز خلق
سینه ام را سازم همچون صندوق اسرارشان
می کنم همراهی آنان، شوم دمساز خلق
عمر اگر باشد دگر ترک حماقت می کنم
بُرج و بارو ها بنا گِرد سیاست می کنم
دل نمی بندم به اظهارات اصحاب دروغ
فرصتی باشد به پا کاخ عدالت می کنم .
سلام ای فصل رنگارنگ پائیز
سلام ای عاشقی های دل انگیز
سلام ای چیره دست شور پرور
که از غم بوده هر روز تو لبریز
سلام ای برگهای قرمز و زرد
سلام ای خشّ و خش های پر ازدرد
درود ای سرخ گون زرد آسا
که رنگِ روی تو افسانه انگیز
سلام ای ابرهای پاره پاره
پیام ترک و دلبستن دوباره
سلام ای دسته های زاغ غمگین
کلاغ پیر و آوازی غم انگیز
سلام ای انتظار عاشقانه
بهار دل سپردن بی بهانه
سلام ای قاصد فصل زمستان
زمین با درد پژمردن گلاویز .
ای نماز ای چو کهکشان ها ، تو
رقص نوری در آسمان ها ، تو
چون ستونی برای دین ، عشقی
مست بوی تو گشته سجّاده
خاجِ بازی و می پرستی ، تو
روح وحدت ، خداپرستی تو
روشنی از تو ،زندگی از تو
گشته پیچیدگی ز تو ساده
مهبطِ سینه های سوزانی
قبله گاه تمام رندانی
آخر عشق و بندگی هستی
عاشقت بوده ما و دلداده .
باید که نشسته از فداکاری گفت
از جبهه و از جنگ و وفاداری گفت
از لشکریان تحت تحریم و نبرد
با قلدر عالم به سزاواری گفت
باید که بمیدان برویم از نو ما
مردانه بیان کنیم از راز بقا
از ظلم و دفاع سخت میهن ، محکم
تا زنده بماند آن فداکاری ها
از قصّه ی جنگیدن با کفتاران
از دشمن و هم بستریش با شیطان
از غیرت و مردانگی همّت ها
از احمد و محمود و کریم و چمران
از موشک و دست خالی و جنگ شدید
از آنچه که تاریخ جهان کمتر دید
از مرد و زن رشید ایران بزرگ
از راز مقاومت و خورشید امید
از بال و پر بلند نورانیّت
از عالم بینظیر انسانیّت
از جنگ بدن و تانک و از فهمیده،
از آتش و وحدت و جهانی غیرت
امّا سخن نهائی من لندیست
پروانه ی در آتش غیرتمندیست
آغوشِ گشوده ی شهادت ، خوشبخت
در اوج و فراز کاخ عزّتمندیست .