اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

نقطه ی اوج عاشقی  خالق ، با خدا گفتگو چقدر زیباست .

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

نویسندگان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خزان» ثبت شده است

هستی تو گلی که در خزان واشده ای
مانند امید تازه پیدا شده ای
پیک آمد و پیک آخرم رفته ز کف
دیوانگی مرا تماشا شده ای .

  • احمد یزدانی

زیبا چو گلی که در خزان واشده بود
مانند امید تازه پیدا شده بود
آتش به وجود مرغ آتش زد و رفت
دیوانگی مرا تماشا شده بود .

  • احمد یزدانی

خزان آمد به نقّاشی جهان شد چهره ای دیگر
چه پائیز قشنگی شد دل انگیز است کوه و در
درختان کرده بر تن رخت‌های رنگی خود را
کشیده بر طبیعت چادر دلدادگی بر سر .

  • احمد یزدانی

خزان آمد به نقّاشی جهان شد چهره ای دیگر

چه پائیز قشنگی شد دل انگیز است کوه و در

درختان کرده بر تن رخت‌های رنگی خود را

کشیده بر طبیعت چادر دلدادگی بر سر .

  • احمد یزدانی

بسته خزان هیئت گلهای باغ

مجلس روضه شده غم های باغ 

خشّ و خشِ برگ و صدای زمین

سینه زن ماتم فردای 

باغ

گردنه ها در شب مهتاب و یخ

تابلوی نقّاشی یلدای باغ

کشف حجاب همه ی شاخه ها

لُختی اندام و سرا پای باغ

آمدن قاصد و پیغام برف

راوی قصّه ننه سرمای باغ

کِشتِ زمستانی و بیحاصلی

نقشِ برآب آن همه رؤیای باغ

بلبل شوریده شد حسرت به دل

ﺑﻬﺮِ  بهاران و تماشای باغ 

می رسد از ره خبری بی خبر

اوّل برف و یخ و سرمای باغ.

  • احمد یزدانی

هیئت دل روضه ی گلهای باغ
ختم خزان مجلس آقای باغ
خشّ و خشِ برگ و صدای زمین
زمزمه از شِکوه ی فردای باغ
گردنه ها در شب و ابر سیاه
تابلوی نقّاشی یلدای باغ
کشف حجاب همه ی شاخه ها
لُختی اندام دلارای باغ
آمدن قاصد پیغام برف
قارِ کلاغ و ننه سرمای باغ
کشت همه حاصل بی حاصلی
پوچی مطلق شده رویای باغ
بلبل شوریده امیدش ، رسد
بوی بهاران و تماشای باغ 
می رسد از ره خبر خوش ، تمام
دوره ی برف و یخ و سرمای باغ.
               احمد یزدانی
.

  • احمد یزدانی

بی تو در جانِ خودم دربدرانم آقا

گُم و گورِ خودِ خویش،همچو خزانم آقا

همه ی عمر به دنبالِ تو ، دلواپسِ تو

مثل یک کودکِ بی دست و زبانم آقا

انتظار است چو نوری به دلِ تاریکی

چشمِ عالم به شما منهم از آنم آقا

ترس دارم که نیائیدو نبینم گُلِ رو

روحِ من در طلب است و نگرانم آقا

جمعه ها آخرِ دلدادگی و چشمان خیس

چِقَدَر چشم براهی ؟ چقَدَر عهد بخوانم آقا؟

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی