اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رباخور» ثبت شده است

ربا وَ رباخور

از رباخور و ربا بایست گفت

از دو رذلِ بیحیا بایست گفت

از بدیهائی که قانونی شدند

از مکافات ریا بایست گفت

باج خور از دورۀ پستِ مدرن

بانکِ از آئین جدا بایست گفت

مثلِ قارچی میشوند هر روز سبز

سودشان و جان ما بایست گفت

هرکجا پیدا شدند آتش زدند

از گناه نزدِ خدا بایست گفت

داستانِ پول و وام و بانک را

در دلِ افسانه ها بایست گفت

با رِبا می پاشد امرِ اقتصاد

از برایِ بچّه ها بایست گفت

آی بانک مرکزی، وقتت بخیر

مرگِ تولید است ، کجا بایست گفت

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی


بود در مُلکی به شهری دور دست

یک رِباخور ،بیشرف ،بسیارپست

زشتی و هرچه بدی را خورده بود

قِی به رویِ کارِ نیکو کرده بود

چند دختر بود اورا با پسر

ثروتی انباشته از کسب شر

اهلِ آتش بود، ظاهر مسجدی

از درون ویران و سرشار از بدی

هرچه لازم بود با او گفته شد

خیرخواهی و نصیحت خسته شد

مالِ آلوده تباهش کرده بود

عازمِ روزِ سیاهش کرده بود

دختران و آن پسرهم بیخودی

کرده برنوعِ بنی آدم بدی

خورده بودند از ربا روزیِ خود

داده بر آنها سیه روزی خود

انقلابی بود آنجا آن زمان

بود اوضاع زیرو رو ، حاکم بَدان

جسم و جانِ آن پسر چون زشت بود

با شرف از خلق بازی مینمود

قاطیِ دیوان و دفتر بود او

هرکه حرفی میزد او می برد بو

اطّلاع می داد کارِ مردمان

یک به ده ،ده را به صد کرده بیان

دردسر می شد برایِ خانه ها

دوستان ،همسایه ها ، بیگانه ها

تا که روزی عاقبت بیمار شد

موسم رفتن و حالش زار شد

بویِ کارش مثلِ بویِ جسمِ او

هرکدامین برد از او آبرو

طی شُدو در روزِ سردی درگذشت

یک کفن شدسهمِ او ،آنهم گذشت

نسلِ او ماندندو اکنون زنده اند

نزد مردم جملگیشان مرده اند

زشتکاری از رِبا تردید نیست

این دو روزِ زندگی جاوید نیست

چشمِ بینا از ربا خود کور به

جسم و جانِ شَرخران در گور به.

  • احمد یزدانی