شب و چشمان غمگین خیره بر در
تمام خواهشم دیدار دلبر ،
نه دیداری نه پیغامی نه یادی
در حسرت مانده ای با دیده ی تر
منم درمانده و غمگین ، شب و من
در آتش شعله ور هستم ، تب و من
خداوندا سحر را کن نمایان ،
که غم هست و سکوت هرشب و من
بده صبری که با آن غم بسوزم
دهان ناامیدی را بدوزم
بده طاقت ، خدایا استقامت
که ظلمت را به نورش برفروزم
خداوندا تمام حکمت از توست
شب طوفان و روز قدرت از توست
تو هستی تکیه گاه من خدایا
تمامی غرور و عزّت از توست
فلک درهم فروریزی ، بمیری
عزا بهر عزیزانت بگیری
الهی روز خوش هرگز نبینی
گرفتی روز خوش را داده زاری
جهان کودکی همچون گلستان
صدای قهقهه از جمع یاران
جوانی آمد و عشق و امیدش
به پلکی رفت و شد فصل زمستان
جلو بودم حوادث در قفایم
زمانه با تبر می زد به پایم
به درد صلح و آزادی گرفتار
که تا اکنون به بندش مبتلایم .
- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۰۳ ، ۱۲:۵۹