- ۰ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۴۲
روشنای دلم شب قدر است
ای خدا باز قدر و شبهایت
رو ندارم که تا سری بزنم
من کجا و شما و دنیایت؟
باز درهای رحمتت خالق
بتو آورده ام پناه امشب
تو اگر از درت برانی دوست
بازهم خجلت است چون هر شب
باز کردی در بهشت خدا
خوش بحال کسان جویایش
من که در خواب هم نمیبینم
پس ندارم دگر تمنّایش
من نشستم هزار شب از تو
وَ بزرگی عشقمان گفتم
نشنیدی مگر صدایم را
منکه آنرا به صد زبان گفتم
گفتم از راز دل برای شما
گفتم از نفس خود و دنیایش
همه امّید من نگاه شما
عطر و بوی تو بود در جانش
گفتم از عشق و شور و مستی تو
گفتم از آتش و لهیب گناه
گفتم و گفتم و نوشتم باز
از خجالت و روزگار سیاه
هرکجا حرفی از شما آمد
یا دعائی که آتشی افروخت
اشک همراه من و دنبالم
جان عاصی از آتش آن سوخت
بجز از تو کسی ندارم من
تک و تنها اسیر طوفانم
رازها سربمهر و من سرکش
مرد تنهای روزگارانم
تو فقط یک نگاه دیگر کن
میکنم جان فدای چشم سیاه
آنچنان عاشقی کنم خالق
که نمانَد دمی برای گناه .
ای که مستی تو به اموال و امور دنیا
می رسد پای تو در گور و نکن شک این را
چون من و تو چه فراوان که به دنیا بودند
هرکدام از نظر خود چو دژی پابرجا
گفته بسیار سخن ها و شنیدند بسی
در گمان بوده که هستند یلی بی همتا
هرچه در چنته اشان بود نمودند به خلق
کرده از خوب و بدو زشتی و زیبائی ها
و سرانجام زمانی که مقرّر بوده است
قاصد آمد و صدا کرد بیا تو با ما
در دل خاک سیه خفته و خاموش شدند
و فقط خاطره ای ماند و بدی خوبی ها
تا تو را فرصت جبران عملکردت هست
بکن از بهر خودت کاخ سعادت برپا
دست خود را بکش از اذیت و آزار کسان
تا شود توشه تورا در سفری پرغوغا
ره دراز است و نباشد بجز از کردارت
یاری و یاوری و همدمی و هم آوا
این زمین مدفن بسیار چو من باشد و تو
از هم امروز بکن خانه قبرت زیبا
زندگی عبرت و مجموعه ای از عبرت هاست
خوش به آن دیده بینا که بگیرد آن را
چون بمیزان عمل میشود هر قفلی باز
دل بدست آر که راحت گذری از دنیا
در خیال سفر دور و دراز خود باش
از هم امروز شروع کن نشود دیر تو را
خوانده ای شعر مرا سوره ای از قرآن هم
از سر لطف قرائت کن و یادی از ما .
بوده بر عهد و قرارم استوار
نیستم بر حاکم معزول یار
یار دلسوزان خاک کشورم
نه گروهی خائن ننگین تبار .
عشق بر دارم کشد از دست تو
مستی انگور گردد مست تو
دست و پایم را بمهرت بسته ای
کُشته ای بیرحم ناز شصت تو.
با رفتنت جایت همیشه در دلم خالی
همتا نداری بینظیری همچو تکخالی
سیمرغ کوه قافی و رویای شیرینی
اشعار نابی با صناعات قوی ، عالی.
گاو نامرد چه بر سر آورده ،
شاخ تیزش پدر در آورده ،
ترسم از این که ببر خودخواهی
خورده ما را و پر درآورده😜
#کوتوال_خندان
هموطن ، ای با شرافت با وقار
ای تکاپوی عبور از شوره زار
ای عجین با رویش و جنگندگی
آرزو دارم که چشمانت بهار
قلب تو از رنج و محنت بوده دور
آسمانِ بودن تو بی غبار
بخت و تقدیرت بلند و پر ثمر
چون عسل باشد برایت روزگار
لحظه های عمر تو شیرین و خوش
بزم عیشت برقرار و پر عیار
خانه ات سبز و وجودت بی بلا
بوده چون نقش جهان اوضاع و کار
زندگی جاری تر از زاینده رود
چلستونش استوار و برقرار
چارباغ عمر تو سرسبز و خوش
چون منارجنبان به جنبش کاروبار
عمر طولانی و با عمق زیاد
سهم تو گردد ز لطف کردگار
رنج و اندوه باشد از تو دور دور
کاخ رویایت رفیع واستوار .
در حسرت نسیم سحرگه بهاریم
در آرزوی روی تو چشم انتظاریم
پایان گرفته قصّه ی بودن ندیدمت
از زندگی بدون حضورت فراریم
عمریست دیده به راه تو خسته جان
در جستجوی تو هر سو دوان روان
کی میشود که تو باشی کنار من
تنها نبوده من و خاطراتمان ؟
رفت در آتش سیاوش پاکباز
سالم آمد از دل آتش فراز
داد کیکاووس سوری با غرور
از سیاوش تهمت سودابه دور
چارشنبه ماند از آن یادِگار
آتشی که کرده پاکی آشکار
هرکه ایرانی و در آن ریشه دار
جشن آتش در نهادش ماندگار
می شود با کوه آتش روبرو
تا که باقی ماند از او آبرو.
شادی نکنی به درد و غم باخته ای
بر خرمن هستی خودت تاخته ای
چون غنچه اگر به خنده واشد لب تو
گلدان گلی برای خود ساخته ای .
ای سردی دی ، طراوت فروردین
ایمان و نشاط سینه های غمگین
با دست بهار و رویش و سرسبزی
عصیانگری از بشر بفرما تمکین.
تنها و ترک خورده در خلوت زندانم
هر صبح سرآغازی در حسرت پایانم
من منتظرم شاید قاصد برسد از ره
تا او نرسد در خود سرگشته و حیرانم
تنهائی و طوفانی طوفانی و تنهائی
این است تمام من آغازم و پایانم
گفتند بهار آمد در پشت در است اکنون
باور شده ای مسخم دستی به گریبانم
محتاج بهارانم ، در حسرت بارانم
ای ابر نمی باری؟ یک عالمه طغیانم.۰
گیج وحیرانم زِ وضعِ بادها
بام یک بام و هوا باشد دوتا
می بُرَندو میبَرَندو می دَوَند
همرهِ هرباد هرسو میروند
چشمِ امّیدِ همه روزِ حساب
روزهایی که بیاید با شتاب
راستی آنجا نباشد بی کتاب؟
یا نباشد چهره ها پشتِ نقاب؟
از ریا وُ رنگ آیا پاک هست؟
در دو چشمِ حقّه بازی خاک هست؟
پلکِ پنهانی نپوشد روی حق؟
رشوه خواری پُر نسازد جویِ حق؟
یا روابط ، پول و پارتی ها ،چطور؟
ظالم از عادل نسوزاند موتور؟
با زبان بازان چه تدبیری کنند؟
سفته بازی را چه تفسیری کنند؟
هست حق در جایگاهِش سربلند؟
یا که آنجا هم تقلّب میکنند؟
این حوادث که شد از قرن گذشته آغاز
کرده است مشت ستمکاری شیطان را باز
روبروی ملل ظالم عالم مظلوم
کرده است سینه سپر تا که شد اکنون اعجاز
جنگ و خونریزی در خاک یمن مسکوت است
کرده با بال خبر مرده اکراین پرواز
جمله ای گفته نشد از غم افغانستان
یا ستمهای خبیثان نشسته به ریاض
ظاهراً ملّت عالم زده اند خود را خواب
این هماهنگی با خوی شیاطین چون راز
هرکجا منفعتی داشته با داد و هوار
کرده از آنچه که خود جرم شمردند اغماض
قرن حاضر به یقین عالمیان شوریده
بشریّت بشود سدّ گروه ناساز.
نفرین به قلب سنگی برباد رفتنی
نفرین به ظالم از یاد رفتنی
نفرین به فکر خیانت و ذات بد
نفرین به کینه و بیداد رفتنی
تعظیم در برابر انسان با گذشت
تعظیم خدمت جنگل و رود و دشت
نفرین به قامت شیطان روزگار
نفرین به ظلمت و انسان بی گذشت
نفرین به آدم بدکاره ی پلشت
نفرین به بد که بدی کرد و درگذشت
ساحل چه خوشکل و زیبا سروده است
دریا ربوده دل آب از سرش گذشت.
چشمه ای کوچک که هجرت کرد از کوی وجود
غرق در امّیدواری جان خود را زد به رود
رفته است تا عمق دریا ، مقصدش بود و خوش است
گشته است دریا همان رودی که کوچک می نمود.
.
شب ها به بستر و دستم کتاب تو
جغرافیای خیالم خراب تو
چشمم به صفحه شمال و جنوب و غرب
در شرق رویش دل آفتاب تو
از سطرهای خیال اثیریت
در سینه سوز تو در چشم آب تو
چشمان به راه تو دل ملتهب ترین
میسوزم از تب و در التهاب تو
یادم به راه طلوع دوباره ات
کِی میشود که نباشد سراب تو ،
آیا شود که بیائی بروی چشم؟
دیدار تازه و پایان خواب تو ؟
Kootevall.blog.ir
در معبر عشق سازه باید بزنیم
یک کاخ بلند و تازه باید بزنیم
با خانه تکانی از غبار دل خود
دل را برهی که بازه باید بزنیم .