خواندست مرا بخویش و من رام شُدم
- ۰ نظر
- ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۰
از جام لبت شراب میخواهم هست؟
یک چهره بی نقاب میخواهم هست؟
گفتی که در عشق خود مصمّم هستی ،
در آمدنت شتاب میخواهم هست ؟
دهانۀ غار رودافشان ،بزرگترین دهانۀ غار در خاورمیانه
شعر "فیروزکوه" از شاعر "احمدیزدانی" |
قطعه ای از آسمان روی زمینی ،کوهِ نور مهد مهرو معرفت فیروزکوه شهرغرور قلعه ها و صخره هایت مثل مردانت اصیل قله هایت بانوان با حیا، زیبا چو حور بوده ای دروازه ری از زمانهای کهن جان پناه بودی برای مردمان ضد زور در تو وشتین * خفته، ازدیمه * گوهرها دردلش چشم بیدار زمان بودی نگهبان عبور درهمه دوران نبودی زیربارِ این و آن مستقل و سربلندی، چارفصلت جور جور زیستگاهی بس تماشائی ز دوران عتیق صبحگاه تنگه واشی، عصر زیبای لزور در دلت آرام خوابیدند انسانهای پاک حضرت اسماعیل، تابنده نگین، غرق سرور خاک پاکش شیعیان را چون بقیعی دیگراست میدرخشد، در رکابش رود می رقصد به شور معرفت می بارد از آن آستان و آسمان زائران در پای بوسند از ره نزدیک و دور هست رودافشان تو از پاره های جسم تو گرچه ماند اکنون جدا، می یابد او قطعا حضور گفت یزدانی به عالم با تمام باورش باز میگردد پرستو، نیست روز وصل دور. احمدیزدانی پانوشت: کوه نور=کنایه از الماس کوه نور که در جهان نظیر ندارد وشتین = از نقاط تاریخی و کهن فیروزکوه دیمه = نام قدیم فیروزکوه تنگه واشی = قطب گردشگری تهران و از نقاط خوش آب و هوای فیروزکوه لزور = از روستاهای شهرستان فیروزکوه حضرت اسماعیل (ع) = از بقاع مترکه فیروزکوه رودافشان = از روستاهای فیروزکوه که اخیرا به شهر دیگری داده شد وغاری به همین نام داشته که اینجانب در بازدیدی که از آنجا داشته ام خود شخصا تا بیش از یک کیلومتر از غاری استلاگتیتی و استلاگمیتی وبسیار زیبا و منحصر بفرد را طی نموده و چشمه های آب زلال و درگاههای وسیع در دل غار را مشاهده نموده ام |
می کنم آغاز با نامت سخن
مفتخر بر نامِ نامیِ تو من
ذرّه ای ھستم ، غباری کم ترین
روح و جان با حیرت عالم عجین
رو به سوی مقصد یارم روان
روزوشب فکرم شدہ جرم زمان
هرچه کردم نازل و کم بوده است
شادمانی های من غم بوده است
مات و حیرانم من از اندازه ها
کهنه هاو تازه ها و لحظه ها
تو تصوّرکن کسی در آفتاب
میدود، حیران و اطرافش سراب
چنگ بر هرجا زند او، واهی است
حق نخواهد نور هم گمراهی است
من همانم، در به در در این جهان
ذهن من درگیر دړ وزن زمان
مطمئن هستم چگالی دارد آن
دیدنش زیباست حالی دارد آن
زین سبب با بال فکرم راهیم
زیړ پا دریاست ،من هم ماهیم
شادمان یک دسته در هستی رها
غرق خورد و خواب ها و نازها
دسته ای دیگر، من و امثال من
نیست روشن حالشان و حال من
غرق بحر حیرت و دیوانه ام
گم شده در خویشتن در خانه ام
تا چه دارد بهر من خالق روا
هرچه آید پیش رو، آن باصفا
لطف او ھموارہ شامل ہودہ است
نور او روشنگړ دل بوده است
هرچه خواهد او، یقین آن می شود
زهړ تلخ از مهړ او جان می شود
ازهمین من راهیم سوی نگار
تا کجا؟ پایان پذیرد انتظار
هرچه کردم بود از لطف خدا
ذرّہ ای کوچک کجا و ادّعا
حال من راھی ورہ در روبرو
می روم ، شاید ببینم روی او
خون پائیز است در رگهای بارانِ بهار
ره بسویِ ناگزیر است این خـراب آبادِ زار
گل به همراهِ طراوت قاصد پژمردگی است
باغبانِ روزگار از حال و روزش بیقرار
گر به دستِ عاشقی تقدیمِ معشوقش شود
خاطراتش ماندگاراز عاشقی ها و قرار
هست دنیا مزرعه ما کشتکارانش همه
وقت خرمن میشود پیدا ثمر از کشت و کار
بین راه و قهوه خانه این جهانت را ببین
زندگی مرگ است ، این دنیا سرایِ انتظار.