اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

آزادی ای نهایت مطلوب روزگار

آزادی ای نهایت مطلوب روزگار
خورشید گمشده ی خوب روزگار
میسوزم از برای طلوع دوباره ات
ای واژه ی مقدّس و محبوب روزگار

میخواهمت که دلارام من شوی
هم مستی من و هم جام من شوی
میخواهمت که بخوانی مرا ز شوق
همخانه با من و هم دام من شوی

میخواهمت که برایت فدا شوم
از دست رنج تحکّم رها شوم
میخواهمت که بسوزم برای تو
دریای عاشق بی انتها شوم

میخواهمت که تو باشی جهان من
عشقم تو باشی و امن و امان من
میخواهمت که کنارت رها شوم
تو باشی و من و اسرار جان من

میخواهمت که تو باشی الهه ام
میخواهمت که تو باشی ستاره ام
آزادی ای نهایت مطلوب روزگار ،
من در تو جسته خوشی های خانه ام .

  • احمد یزدانی