شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۲۸ ب.ظ
شهر می ترسید از او میگفت ترساندی مرا
شهر می ترسید از او ، می گفت ترساندی مرا
برده ام لذّت من از ترساندنِ آدم نما
چند روزی نوبتش شد پشت میزو کار خلق
مردم از دستش اسیر و کرده جان در شیشه ها
بوی مُردار است ساطع از مرام رشوه خوار
گرچه آنرا هدیه ای بشمارد از خلق خدا
دیده ام من کار و کِشتِ سُنّتی با گاو و خیش
چشم دیگر دید ابزار مدرنِ روز را
مثل انسان زمان حاضر اصلاً نوبر است
رفته انسانیّت انسان به قعرِ قهقرا
فصل پائیز است هنگامِ شمار جوجه ها
کاش باور بود حاکم ، دین نمی شد نخ نما.