اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاش باور بود حاکم» ثبت شده است


شهر می ترسید از او ، می گفت ترساندی مرا

 

برده ام لذّت من از ترساندنِ آدم نما

 

چند روزی نوبتش شد پشت میزو کار خلق
 

مردم از دستش اسیر و کرده جان در شیشه ها
 

بوی مُردار است ساطع از مرام رشوه خوار
 

گرچه آنرا هدیه ای بشمارد از خلق خدا
 

دیده ام من کار و کِشتِ سُنّتی با گاو و خیش
 

چشم دیگر دید ابزار مدرنِ روز را
 

مثل انسان زمان حاضر اصلاً نوبر است
 

رفته انسانیّت انسان به قعرِ قهقرا
 

فصل پائیز است هنگامِ شمار جوجه ها
 

کاش باور بود حاکم ، دین نمی شد نخ نما.
 

https://t.me/ahmadyazdany

  • احمد یزدانی