اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من که نفهمیده ام کیستم و چیستم
گرچه تمامی عمر سوختم و زیستم
آتش جانم به من گفت ببین سرخیم
شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم .

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

آتشی بود و سیاوش بود و تن

آتشی بودو سیاوش بود و تن

اوج مظلومیّت و تهمت ز زن

چون درون آتش سوزنده رفت

با حیا از کوه آتش زنده رفت

آتش سوزنده او را سرد شد

رد شد و در پشت پایش گرد شد

سربلند و با شکوه و با وقار

کرده اثبات حق خود در کارزار

مانده ای در خویشتن در اوج و هست

رنج تهمت زیر پایش رفته است

رفته است در آتش از آن جسته است

پاک برگشت آنکه از خود رسته است

از برای خاین آرامش کجاست ؟

هر تشنّج حاصلی از ترس ماست.

  • احمد یزدانی

آتش

اثبات

باشکوه

سیاوش