- ۰ نظر
- ۲۱ آبان ۰۲ ، ۱۲:۴۸
ریاست بود و میزی بود و پشتش
درخت دشمنی هر روز می کاشت
زمان برگشت و میزش واژگون شد
زمانه داس و او را هرزه انگاشت
شکایت مینمود از روزگارش
برایش راحتی یکروز نگذاشت
نمی گفت از عملکرد خودش هیچ
از آن تخمی که در آغاز ره کاشت
نمی چینی بجز آنی که کاری
دهد میوه تو را هر کاشت برداشت .
مدّعی روی سخن با تو و می گویم من
میتوانی نپذیری سخنم را اصلاً
ابتدا فارغ از هر حاشیه ای میگویم
هر جوان کوه انرژی و چراغی روشن
ریشه ی مشکل جدّیست ریاست اکنون
میزها مثل غذا بوده ولی بی روغن
گرچه گفتی که نمیخواهی و خواهش کردند
شده روشن که گشاد است تورا پیراهن
گر توجّه بشود منطق من روشن هست
بوده آتش که سرانجام گرفتت دامن
قاضی زندگی مردم دربند نباش
جز پشیمانی مطلق ندهد این خرمن
روشنائی ز وجود تو بتابد خوب است
تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن
عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست
جز بد و خوب نماند به جهان از هر تن .
چون تو بسیار آمدند و رفته بی حرف و سخن
از چه رو با کرده هایت دوختی از ما دهن
بوده رویای همه با بودن تو حال خوب
گشته ای اسباب مرگ گاوُ و اشک مشد حسن
فرق ما با تو زیاد است از زمین تا آسمان
درد تو درد ریاست درد ما باشد وطن
ادّعاهایت اگر عالم بگیرد خارج است
ساز خود را روی سن در وقت کنسرتت بزن
عاقل هستی تو برایت یک اشاره کافی است
جز بدی خوبی نمیماند نه از تو یا که من .