اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریاست» ثبت شده است

  • احمد یزدانی

ریاست بود و میزی بود و پشتش
درخت دشمنی هر روز می کاشت
زمان برگشت و میزش واژگون شد
زمانه داس و او را هرزه انگاشت
شکایت مینمود از روزگارش
برایش راحتی یکروز نگذاشت
نمی گفت از عملکرد خودش هیچ
از آن تخمی که در آغاز ره کاشت
نمی چینی بجز آنی که کاری
دهد میوه تو را هر کاشت برداشت .

  • احمد یزدانی



اگر وعده بمیدان پای کار است
اگر جای عمل حاکم شعار است
اگر نامحرمان اینجا امینند
اگر خونابه اشک روزگار است

اگر دارد طمع بر شیر روباه*
اگر شد کعبه ی مردم اروپا
اگر وادادگی دارد تفاخر
اگر شد بر جوانان غرب رویا

اگر در واعظان دیگر عمل نیست
اگر یکعدّه میگویند دین چیست
اگر شد مدّعی شیطان به ایران
اگر همخوابه ی کشور گرانیست

اگر شد ارثیه امر ریاست
اگر بیماری ما رو به شدّت
اگر از در شده وارد چپاول
اگر دزدی شود از جیب ملّت

اگر تحریف می گردد وقایع
اگر محصول خرمن هاست ضایع
اگر پند خردمندان فراموش
اگر لنگ است اوضاع صنایع

اگر چشم وطن چون ابرها خیس
اگر تهدید می گردد نوامیس
اگر باند است حاکم جای قانون
اگر شادی ز سردی میزند ریس

اگر تلخ است گفتن از حقایق
اگر کشتی ما گردیده قایق
اگر طفل روابط نخبگی هست
اگر نخبه کند در انزوا دق

اگر سرقت هنر مثل هنرهاست
برای سارقان بستر مهیّاست
تمام واکنش ها از کُنش هاست
همه از انعکاس خواب ماهاست.

  • احمد یزدانی

مدّعی روی سخن با تو و می گویم من

میتوانی نپذیری سخنم را اصلاً

ابتدا فارغ از هر حاشیه ای میگویم

هر جوان کوه انرژی و چراغی روشن

ریشه ی مشکل جدّیست ریاست اکنون

میزها مثل غذا بوده ولی بی روغن

گرچه گفتی که نمیخواهی و خواهش کردند

شده روشن که گشاد است تورا پیراهن

گر توجّه بشود منطق من روشن هست

بوده آتش که سرانجام گرفتت دامن

قاضی زندگی مردم دربند نباش

جز پشیمانی مطلق ندهد این خرمن

روشنائی ز وجود تو بتابد خوب است

تیره بودن که هنر نیست به آن نازیدن

عاقل هستی و برای تو اشارت کافیست

جز بد و خوب نماند به جهان از هر تن .

  • احمد یزدانی

چون تو بسیار آمدند و رفته بی حرف و سخن

از چه رو با کرده هایت دوختی از ما دهن

بوده رویای همه با بودن تو حال خوب

گشته ای اسباب مرگ گاوُ و اشک مشد حسن

فرق ما با تو زیاد است از زمین تا آسمان

درد تو درد ریاست درد ما باشد وطن

ادّعاهایت اگر عالم بگیرد خارج است

ساز خود را روی سن در وقت کنسرتت بزن 

عاقل هستی تو برایت یک اشاره کافی است

جز بدی خوبی نمیماند نه از تو یا که من .

  • احمد یزدانی