جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ
در روزگار آتش و اشک و غم و بلا
در روزگار آتش و اشک و غم وبلا
تنها محبّت است که میماند و وفا
میبخشد او به همه از صفای خود
اسرارِ بیشمارِ دلش کرده کارها
قفل از ستم بگشاید به خنده ای
باشد حضور محبّت چو کیمیا
بر مجلس شب و تاریکی و فنا
شمع است و میچکد از سینه اش بقا
بیمارو مبتلا و اسیرو فقیر را
چون اشک میشود آرامش از بلا
بر دشمنان قسم خورده وا کند
درهای بستۀ خشم و غم و عزا
آری محبّت است که میماندو از آن
دیوانه عاقل و بیگانه آشنا.