ای وای عزادارم
داغ رخ گل دارم
میپیچم و میگریم
تب دارم و می بارم
چون خواب و خیالی بود
در حسرت دیدارم
افسوس که رفت از کف
عشقم نفسم یارم .
- ۰ نظر
- ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۵
ای وای عزادارم
داغ رخ گل دارم
میپیچم و میگریم
تب دارم و می بارم
چون خواب و خیالی بود
در حسرت دیدارم
افسوس که رفت از کف
عشقم نفسم یارم .
سرسبزی من جانم
آزادی زندانم
در کوچه ی تنهائی
جوئیده تو را امشب
در خلوت عشقت آه
در پهنه ی مهرت ماه
در بستر رسوائی
بوسیده تورا امشب
با سایه ی تو تنها
طی کرده خیابانها
دیوانه ی دیوانه
لولیده تو را امشب
در باد تو من کاهم
با یاد تو همراهم
دلبسته به مهر تو
شوریده تو را امشب
برگرد بیا یارم
از دوری تو زارم
در مزرعه ی جانم
جوئیده تو را امشب
بر سفره ی مهر تو
مبهوت سپهر تو
در عالم بدنامی
نوشیده تو را امشب
پوشیده امت امشب
رقصیده امت امشب
از عمق وجود خود
بخشیده امت امشب.
خود را به کشورم ایران فروختم
با شور و عشق فراوان فروختم .
دور از نگاه حسودان مدّعی ،
با نرخ خون شهیدان فروختم
ما اسیر بازی لژهای شیطانی شدیم
دستِ تنها وارد دریای طوفانی شدیم
خاک موضوعیّتش را داده از دستش کنون
با انرژی مهره ی امیال پنهانی شدیم .
ای زنده اندیشی که گورت کاخ آباد است .
در کبریای روح عالم خاطرت شاد است
در سایه سار ارغوانت زندگی جاریست
روح خردمندی تو زیباترین یاد است .
بر هر ستونی تکیه کردم گشته آوار
هر شاخه ای بر آن نشستم شد به من دار
تنها ادا کردی تو حقّ لطف خود را
یک لحظه من را وا منه ای حضرت یار .
چون انرژی روبرو با کاهش است
فقر عالم سویه اش افزایش است
درّه های فقر و ثروت شد عمیق
راه حل تنها کلید دانش است .
به کشتی در دل دریا رهائیم
همه جنبیده تا غرقش نمائیم
خِرَد شد در میان ما فراموش
دوچهره بی ریا و با ریائیم
سخن ها از عدالت ، مهربانی
ستمکاری که عادل می نمائیم
کتاب هرگز نمی خوانیم و تنها
همه فیثاغورث در ادّعائیم
دیانت لقلقه ، دین یک دکان است
بلای جان مخلوق خدائیم
جهان آتش بگیرد گو بگیرد
ولی ما را نسوزاند که مائیم
نکرده کار جدّی بوده در خواب
چنان چون مرده خورهای گدائیم
خردمندان فراری گشته از ما
به کوی خودپسندی ها ندائیم
تعارف های ما هم خنده دارد
ریاکار بظاهر بی ریائیم
زباناً بوده اهل خیر و خوبی
ولی در شهر تهمت ها صدائیم
نظرباز و هوسباریم و تنبل
بلا اندر بلا اندر بلائیم
امانت گر بدست ما بیفتد
چنان چون خاوری یک اژدهائیم
اگر کوچک نموده دیگران را
اگر بر خودپسندی مبتلائیم
اگر از مشکلات آکنده هستیم
اگر از خوش خیالی در فضائیم
اگر جای عمل اهل شعاریم
اگر ناراضی پر مدّعائیم
خدایا راه حلّی کن عنایت
نباشد یاریت رو به فنائیم .
به محرّم و صفر راه نفسگیر سلام
به حسین ابن علی عشق فراگیر سلام
به سفیر خبر فاجعه ی عاشورا ،
زینب، آن روح لطیف و دل چون شیر سلام
به ابوالفضل علمدار و همه تشنه لبان
به همه حق طلبان کُشته به شمشیر سلام
به رفیقانِ وفادار جناب ارباب
که وفاداریشان بوده به تدبیر سلام
به صفای قدم تک تک یاران حسین ع
که نگشتند ز همراهی حق سیر سلام
به هرآنکس که دلش در گرو خوبان است
و نترسیده ز بدخواهی و تحقیر سلام
به عزاداری هرساله ی اصحاب ادب
که نموده دل دشمن بَتَر از قیر سلام .
معرفت از غم خوبان جهان میسوزد
سینه از آتش بیداد زمان میسوزد
گوئیا آخر دنیاست ، محرّم آمد
داغ عبّاس همه ی کون و مکان میسوزد
کربلا نقطه ی وصل همه ی خوبان است
وصل از ظلم حقیران و بدان میسوزد
حرم آلِ پیمبر به اسارت بردند
دلِ آتش هم از این ظلم عیان میسوزد
نه فقط مُرد شرافت و وفاداریشان
هُرم بیرحمیشان امن و امان میسوزد
آتشِ سینه ی یارانِ اباعبدالله ،
چون چراغیست که تا هست جهان میسوزد
پا به پای تو میرم تا ته دنیا ای عشق
توی میخونه و تو صومعه هرجا ای عشق
پیش دلهای شکسته سر پلهای خراب
در به در میدوم همراه تو زیبا ای عشق
زندگی با تو قشنگه تو عزیز گل من
به تو دلبسته و با تو شده معنا ای عشق
میخورم از تو فریب و دلمو خوش میکنم
با خیال تو میشم واله و شیدا ای عشق
میدونم حرف دروغی میدونم بال عذاب
عاشقت هستم و دیوونه و رسوا ای عشق.
قطار خسته و ریلی که از سفر فرسود
دوباره دیر رسیدن ،کویر و حسرت رود
حجاب غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود.
اگر چه زندگی در خانه ای از جنس شیشه واقعاً زیباست
ولی در راه حفظ خانه ای از شیشه سختی ها و مشکل هاست
اگر سنگی بیندازی بسوی خانه ای از همجوارانت
خطر دور سرت در گردش و احوال اهل خانه واویلاست .
#احمد_یزدانی
طغیانگری هستم که پای گردبادم
امّا نمیدانم چرا خواندند آدم
گفتند آه و دم تو هستی آدم هستی
یک عمر آهی تو و یک تاریخ هم دم
آهن بخوانم آدمی را برتر از آن
محکم تر از آهن ستونی در دو عالم
این ماجراهایی که بر من رفته است را
با کوه اگر گویم کند سر را بمن خم
با قدرتم بر آسمان پنجه کشیدم
امّا حریف نفس پست خود نگشتم
وقتی که نادان عهده دار کار میگردد
بر عاقلان هستی چو مرگی زار میگردد
آجر نخواهد رفت روی آجری آنجا
رنجیده گل شاد از غم او خار میگردد
دیگر نخواهد بود آنجا بحث آبادی
گرگ از برای برّه ها غمخوار میگردد
دلسوز ها در انزوا حرّاف ها حاکم
خوشحال و خندان دشمن غدّار میگردد.
دختران من پری های قشنگ
ای ز دانش بینظیر و رنگ رنگ
مرگ هم حق است نوعی زندگیست
می چشد هر زنده از آن با درنگ
خوش ندارم در فراقم گریه را
یا که محزون بوده با دلهای تنگ
خاطراتم را بگوئید از خوشی
شیشه غم را بکوبیدش به سنگ
زندگی با رویتان افسانه بود
قدرتم بودید در میدان جنگ
آنقدر پشتم قوی بود از شما
بوده در دریای طوفانی نهنگ .
امروز سرم به آسمان خورد چه خوب
اندوه گذشته در دلم مُرد ، چه خوب
یک روز قشنگ و خاص عمرم امروز
غم در قفس سینه ام افسرد چه خوب
امروز جهان و هرچه در آن زیباست
امروز خدا و نور ایشان با ماست
یک عمر تلاش و کار و کوشش عشق است
عشق است که راحتی پس از سختی هاست.
عشقی تو بهار و باد و باران با تو
آوازه ی نام نیک نامان با تو
در حسرت دیدار تو چشمی در ره
دستان دعای سرونازان با تو.