اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۵۰۱ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

عشقی تو وَ بوی خوب نانی به همه
آرامشِ خانه ای ، چو جانی به همه
نازِ نفسی ، سپیده دم ، شبنم و گل
یک ساحل امن و بیکرانی به همه
چون چشمه زلالی و چو دریا موّاج
سرزندگی آب روانی به همه
دلگرمی مردمی، خیالی راحت
شوری و چو نور جاودانی به همه
سرسبزی جنگلی ، بلوطی ، راشی
آزادگی سرو چمانی به همه
در جوی روانِ زندگانی مهری
نوروز خوشی و کامرانی به همه .
احمد یزدانی
  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

مردان بزرگ آفتابند

هستند که تا بما بتابند

مانند چراغ راهِ تاریک

روشنگر و خوب و بی نقابند

در سینه شقایقی نهفته

در شهر چو شعر بکر و نابند

باران بهاریندو رویش

سرسبزی کوچه های باغند

بخشنده، سخی و باکرامت

زاینده چو چشمه های آبند

آرام چو خواب راحت شهر

دلسوخته آند ، چون گلابند

دستان بلند مهر و ایثار

مفهوم شریف یک کتابند.

#احمد_یزدانی #امان_الله_یزدانی #جناب_سرهنگ_یزدانی


  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

ه

  • احمد یزدانی

اوج است فراز بی فرود است شهید

بر خیمه معرفت عمود است شهید

نوری که ندارد همچو خود مانندی

مفهوم همه بود و نبود است شهید .

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی


تلخ است کام همه کام روزگار
باید نشسته بگویم مرا چه کار؟
باید نگویم اینکه فقیرند مردمان؟
باید نگویم از رخ زرد و تن نزار ؟

  • احمد یزدانی


بوده مانند خسی بی ادّعا

سالها بند بلا را مبتلا

تونجاتم داده ای ازبندخویش

رَستم وآنگه شدم دربندخویش

آب وجاروی وجود از آن توست

جان عاشق بندی زندان توست

تو تمامی بزرگی را سزا

بودن من ها و ما ها از شما

گوشۀ چشمی به رندانت فکن

دستگیری کن به زندانت فکن .

@ahmadyazdany

  • احمد یزدانی

دامگه بودی و شیطان افتاد
در دل آتش دامی که نهاد
ترورت شد سند رسوائی
دشمنی رذل به آن فرمان داد
شد عوض صحنه ی عالم سردار
خون تو تفرقه را داد به باد
در بیان هنر ملّت ها
از ترامپ است ترور در هر یاد
هر کجا بحث ترور گردد باز
تو شهیدش شده هستی چو نماد
خون تو ماشه ی رویاروئی
انتقام است چو حق نی بیداد
شده امضا سند حق خواهی
شر به نابودی خود فرمان داد
خون تو بذر رفاقت افشاند
بین ایران و جهانی آزاد
تو شهید همه ی ملّتها
ضدّ اشغال و ترور ، استبداد
ید واحد شده ایرانی ها
دل کشور شد از این وحدت شاد .

  • احمد یزدانی
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
  • احمد یزدانی

کاش می شد حق چو نوری در دلم
چون نماز صبح و اشک صبحدم
در قیام و در قعود کار خود
می خورم افسوس عمر رفته ام .

  • احمد یزدانی
بگو از دوستی تا راحت جان در میان باشد
نگو از دشمنی ، رنج فراوانی در آن باشد
به هر راهی که پا بگذاری از آن میرسی جائی
چه خوب است راه حلّ مشکلات تو در آن باشد .
  • احمد یزدانی
دل شب بود و تو و شعر و من و حال خراب
خون دل شد غزلم چشمه ی عمرم مرداب
از تو گفتم و نوشتم و نوشتم گفتم
تا سحر هرچه نوشتم همه را داده به آب.
  • احمد یزدانی