اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۴۵۸ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

 

دل داده ی مردمم و از آن شادم

در سینه ی خود از عشقشان آبادم

جز مهر و محبّت خلایق عشقی

ارزانی من نکرده است استادم

                           (برای شنیدن فایل صوتی کمی حوصله 

لازم است )

 

  • احمد یزدانی

چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خویش

فکرم اسیرو گرفتارِ زار خویش

مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود

در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خویش

آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس

دادم بدست باد تمام غبار خویش

هستم اگرچه بظاهر میان شهر

چون سایه در مجاز مدار حصار خویش

از آدمی که خروش است و ادّعا

نشنیده ام بجز از افتخار خویش

گفتند حق طلبیم و شنیده ام

وقت عمل ندیده یکی از هزار خویش

پایان گرفته زندگی و راه مانده است

راه نرفته ی در احتضار خویش

از بس شعار دیانت شنیده ام

شد کفر دین و دین عملش انتحار خویش

در آرزوی دور و درازی است روح من

چشمش ندید و زد به گذر بیگدار خویش

لرزان چو شعله ی شمعم در انتظار

مرگم بیایدو من داغدار خویش

یا آنکه باد حوادث به تندری

یک شب مرا ببرد تا مزار خویش.

#احمد_یزدانی

 

  • احمد یزدانی

 

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

آمد به دنیا در فضای سرد و ناپاکی

آلوده شد روح و روانش در هوسناکی

مانند گل در مزبله بالید و زیبا شد

در دام او افتاد یاسی مظهر پاکی

با صید خود برپا نمود او کاخ آمالش

شد سرنگون در قعر خودخواهی به بیباکی

چون پرتوقّع بود و از خودراضی و مغرور

افتاد از عرشش درون برزخی خاکی

باد جدائی ها به طوفانی بدل گشته

در عاقبت درگیر با وضع اسفناکی

او مُرد و در گور سیاه خود فرو رفته

شد سرنوشتش تلخ با پایان غمناکی .

 

  • احمد یزدانی

میشویم آخر قوی تر از تو امریکا ، ببین

میزنیمت بر زمین گرم با علم و یقین

آمدی خاورمیانه شر به پا کردی فقط

بودی و هستی تو بدعهد و ادا ،ننگ زمین

  • احمد یزدانی

مَردم منم ، اسباب هیاهو شده ام

هرجا که نیاز بوده من رو شده ام

برجام دوپهلوی سیاست مردان

وقت ظلمات نیمه شب رو شده ام

.

کانون تمام گفتگوهای جهان

بازیچه شهر آرزوهای جهان

سربسته تر از پیام سرّی در جنگ

پیچیده چنان بگو مگو های جهان .

  • احمد یزدانی

از نِیـستان باز آوازی رسید

از دل نی سوز با سازی رسید

گفت مستان همره هم می‌شوند

دشمنی را زیر پاها می بَرَند

با نگاهی سوی اطراف خودم

از نبود عاشقی رنجیده ام

آنکه با شب بود دائم روبرو

دیرباور شد ، نباشد قصد او

من همانم دیرباور ، سختِ سخت

بُعدِ فرصت سوزیم پشتم شکست

هرچه می بینم فقط یک ناظرم

نیستم ، امّا به لفظی حاضرم

بازی تازه و فصلی تازه است

درد دل بسیار و بی اندازه است

روح و جان در جستجوی وحدت است

دست خالق همره جمعیّت است .

 

  • احمد یزدانی

نیست مهر مردمان را انتها

مثل یک دریای موّاج از صفا،

 

کوچه ها غرق وفا و راستی

بوده گلدانی پر از گل خانه ها .

  • احمد یزدانی

 

دل داده ی مردمم و از آن شادم

در سینه ی خود از عشقشان آبادم

جز مهر و محبّت خلایق عشقی

ارزانی من نکرده است استادم

  • احمد یزدانی

برای دیدن روی تو ای یار

به غربت سالها بودم گرفتار

ندیدم روی ماه نازنینت

ندیدم رنگ آرامش به یک بار

شب و روزم عجین با میگساری

و لایعقل بفکرت بوده هربار

اسیر روزگاران بوده از تو

نبود م راحتی در خواب و بیدار

شد هر تاری ز گیسویت برایم

طنابی که کشاندم تا سرِ دار

در آن غوغای عقل و عشق، آخر

حقیقت روبرویم شد پدیدار

رسیدم من به عشق خود سرانجام

شدم عاشق به روی عشق این بار

  • احمد یزدانی

عید غدیر  آمد و  وقت حدوث وفاست

غم به دلِ عاشقان ، اهلِ نظر باقی است

خادمِ حجّاج نیست بر ســـرِ پیمان خود

بر تنِ مهمانِ دوست، جایِ تبر باقی است

روزِ غدیر است و ما، پیروِ مولایِ خود

حضرتِ آقایِ ما، گفت خطر باقی است

در عرفات است حاج ، طیّب و طاهر چو گل 

گرچه به خاک منا ، رمی جمر باقی است

عالم و اقلیم شَر ، هـــرطرفی فتنه اســت

معبرِ امنِ غدیر ، بهرِ گذر باقی است

شیعه برد ره به نور ، عشـق و اَمانش علی

شب نَبُوَد ماندگار ، وقتِ سحرباقی است

 

 

  • احمد یزدانی

از آغاز هرچه دیدم در علی مرتضی دیدم

علی جان ، من شما را دست عدل کبریا دیدم

شما را بوی گل ،چون اشک شبنم ،رقصِ پای آب

شما را همنفس با ذات اقدس در حَرا دیدم

تو را رُکن یَمانی در کنار چشمه ی زمزم

تورا در هرصدا تا ماسوای رَبّنا دیدم

به مهرت بسته ام دل در امید بخششت هستم

تو را واضح وَ روشن در میان هَل اَتی دیدم

تورا مولود کعبه ، جانِ کَرّمنا بنی آدم

تورا مفهوم شیدائی وَ تا قالوبَلا دیدم

تورا آرامش دلها ،تورا بر عاشقان مولا

جهان را بحر هستی و شما را ناخدا دیدم

میان کفرو دین در اتّهامم من ، نمیدانم

خدا را در شما یا من شما را در خدا دیدم؟

احمد_یزدانی

 

 

  • احمد یزدانی

 


خون گریه میکنم به سکوت از فراق خویش

ای دوست از که بگیرم سراغ خویش؟

شاهم وَ بسکه به من کیش داده اند

واداده تاج و تخت و پناه بر اطاقِ خویش

دیوانه ام وَ به تقلید بسته اند

روحِ مرا که نباشم چراغ خویش

با دست و پای بسته درونِ اجاق عشق

هستم چو شعله فراریِ داغ خویش

لیلاجم و همه شب در قمارِ مهر

ولگردو وازده ی جفت و طاقِ خویش

ما را چه همنشینیِ اصحاب اعتبار؟

بهتر که گم شده ی اشتیاقِ خویش

تو عاقلی ، بده پاسخ که بشنوم

آتش کشیده تو دیدی به داغِ خویش؟

کوتوال

 

  • احمد یزدانی

 

 

  • احمد یزدانی

اگر از دل بگویم سرد و خالیست

هوای روح و جانم بی قراریست

بیا پایان بده حال بدم را

تو باشی زندگی را ماندگاریست

  • احمد یزدانی

بوسه ها را خاویاری کن بکش آتش مرا

آتشینی،روی دست تو دگر مشروب نیست

در نبودت حال من بد هست بدتر میشود

تو که باشی در مدار زندگی آشوب نیست

دیده در راه تو دارم نیست از رویت خبر

صبر و طاقت نیست دیگر دوره ی ایّوب نیست

گوشه ی باغ است و یاران نیز دورم کرده اند

با نبودت حوصله تنگ و زمان مطلوب نیست

با دو گیلاس از تو حالم میشود افسانه ای

جای حاشا نیست وقتی حال انسان خوب نیست

دوستت دارم و تنها با تو راضی میشوم

عاشقان را ترس از شلّاق و از سرکوب نیست

  • احمد یزدانی

برای دیدن روی تو ای یار

به غربت سالها بودم گرفتار

ندیدم روی ماه نازنینت

ندیدم رنگ آرامش به یک بار

شب و روزم عجین با میگساری

و لایعقل بفکرت بوده هربار

اسیر روزگاران بوده از تو

نبود م راحتی در خواب و بیدار

شد هر تاری ز گیسویت برایم

طنابی که کشاندم تا سرِ دار

در آن غوغای عقل و عشق، آخر

حقیقت روبرویم شد پدیدار

رسیدم من به عشق خود سرانجام

شدم عاشق به روی عشق این بار .

  • احمد یزدانی

 

شفّاف چو نمرود خروشان یاران

پاکیزه تر از برف زمستان یاران

با حوصله ای شگرف و احساسی پاک

همپای گذر ز مرز بحران یاران.


 

  • احمد یزدانی

 

گفته ام از غم شیعه به تمام باور

هرکه دنباله کند حق بدهد آخر سر

راز دارم و بگوئید به پاسخ که چرا

سر نشد عمر امامی به میان بستر ؟

بحث زندان پدر ، پنجره فولاد پسر

قتل پاکان زمین ، قصّه ی سم یا خنجر

پدران و پسرانی همگی نورانی

آمدند و بشریت شده است زیباتر

اینهمه جنگ و جدل ، قتل و ترور را ،چاره

هست تنها که عمل کرده به حق نوع بشر

مانده ام بر سر راهی که دوراهی دارد

اشک و ماتم شده اند از غم خوبان مضطر

طعنه می بارد و ما متّهم دورانیم

که چرا گریه کند شیعه چنین ویرانگر؟

پسران خطر و دختر عفّت هستیم

تا ظهور ولی عصر امام آخر .

  • احمد یزدانی