با صفا کن با وجود خود فضای خانه را
تا همیشه منتظر میمانمت دنیای من
انتظارت میکند عاقل من دیوانه را.
- ۰ نظر
- ۲۱ دی ۹۸ ، ۲۱:۲۷
گریه دارد وضع عالم ، گریه دارد روزگار
کرده شیطان بزرگ غارت جهان را با قمار
ذیل پوششهای پوشالین قدرت با دروغ
عدّه ای از خودفروشان گشته او را یار غار
کرده ترویج خشونت زیر ماسک حیله ها
با بلوف ترسیده از او رهبران بی بخار
مثل گاوی شیرده میخواند او اطرافیان
حرفه اش باشد چپاول از یمین و از یسار
میکند سرکیسه هرکس را که گوید یک سلام
ورنه با نیش زبانش می چزاند در شرار
در عمل منحط شد هر عهد و قراری از ترامپ
نیست با او در توافقهای دنیا اعتبار
چون نمادی از جنون قدرت است در این زمان
عاقلان را نیست با دیوانگان عهد و قرار
منفعت را در میان تفرقه می جوید او
کرده است ایران برایش زندگی را زهرمار
او نگاهش بر نفوس مسلمین ابزاری است
دیده دنیا را چو شغلش مثل یک میز قمار
زیر و رو اندیشه اش دوز و کلکها پیشه اش
مثل سدّی روبرویش گشته ایران استوار
چون شهید ما سلیمانی لگد زد زیر میز
داده فرمان ترور ، لرزید خود بالای دار
آرزوی عارف عاشق وصال خالق است
گشته خونخواهش همه آزادگان در هر دیار
جنگ را هرگز نمیخواهم ، خدایا دور باد
وقت تحمیلش ،نشستن خفّت آرد مرگبار
ملّت ایران خروشید از برای انتقام
کرد دنیا را سپاه در چشم شیطان شام تار
شد سپاه ما یدالّهی خروش خشم و کین
حرف آخر را زد اوّل با اُبهّت ، افتخار
عقده ای چل ساله خالی شد به میدان نبرد
تازه معبر باز شد ،منظومه ها دنباله دار
خون ملّتهای اسلامی بجوش آید یقین
گشته کانون خبر ایران ما در اقتدار
گر خدا خواهد مرض درمان هر دردی شود
از شهیدان میشود حرکت چنین افسانه وار
@ahmadyazdanypoem
kootevall.blog.ir
استدعا دارم برای استفاده از فایل صوتی
کمی حوصله کنید
ابر سیاه شب ظلمانیم
سینه ی دریائی طوفانیم
خشم فرو خورده ای از دشمنان
زلزله سان موجب ویرانیم
هر شب و روزم شده یک واقعه
مثل هوای بد و بحرانیم
دامن هرکس که بگیرد پَرَم
شعله ی سرکش و پشیمانیم
بگذر و از خانه ی قلبم برو
درد فراگیر و پریشانیم
پای خودت را بکش ای دوست ، من
عاشق سرخورده ی ایرانیم .
.
خوب است زندگی و ندارم شکایتی
سختی و راحتی ام برقرار بود
در پشت سر شده شادی و غم درو
صیّاد بوده و گاهی شکار بود
در روبرو شب و روز است در طلب
تا گفتگو کنم که در اینجا چه کار بود
من مرغ زیرکم که نیفتم به دام غم
غمخانه در طلبم بیشمار بود
خوب و بد است همانی که کرده ای
غم بود کوه و شادی من چون غبار بود
وقتی شکایتی ندهد حاصلی تو را
بهتر که گفته خوشی در کنار بود .
بهتر است این زمین شود دریا
از خجالت رَوَم به قعرش تا
بخورد مثل یونسم ماهی ،
که نبینم ستم به انسان ها .
این جهان هفت آسمان دارد وَ رو
هرکدام از آسمانها غرق سو
روی اوّل از خوشیها دلخوشی
میرسد هرکس نماید جستجو
روی دوّم ، ناخوشی ،اندوه و درد
مثل چاقو می رود در جان فرو
روی سوّم تندرستی ، عافیت
دارد هرانسانی آنرا آرزو
رویِ چارُم کامیابی از زمان
بهره بردن از فضاهای چو مو
روی پنجم بخشش و آمرزش است
چشم پوشی از جفاهای مگو
رویِ شش باشد محبّت ، احترام
از برای هربنی نوعی نکو
هفتمین رو رد شدن از هر بدی
درگذشتن از بدِ بی آبرو
از خدا خواهم که یاران ، دوستان
بوده دائم بندِ یک را روبرو
دور باشند از فرازِ بند دو
سوّمین را داشته بی جستجو
چهارمین رو در مسیر هرکسی
پنجمین باشد براشان خلق و خو
بند شش را میکنم تقدیمتان
احتراماتی که اخلاق است و خو
بند هفت را از شما دارم طلب
از بدیهایم گذر بی گفتگو
ای عزیزان عمر کوتاه ، وقت تنگ
با عمل انسان شود با آبرو
بی عمل هرکس درختی بی بَر است
میشود آتش سرانجامِ چو او
دور باید بود از نفس و هوی
هرکسی خواهد سبکبالی چو قو.
#احمد_یزدانی
ساده تر از گل و جاری تر از آب
شعله ور ، ساکت و زیبائی ناب
مثل دریای عمیق و موّاج
جمع اضداد چو بیداری و خواب
آتشم زد و تماشا کردم
رفت و ماند حسرت دیدار و عذاب
باز من ماندم و تنهائی و غم
بازهم شادی بیهوده ، سراب .
در دهِ دوری که حرف حق زدن جانبازی است
صحنه در دست گروهی راضی ناراضی است
آنکه روزی در غم ایمان مردم بوده است
از برای نفع خود در کار کافرسازی است
چون که نان را در تنور قهر مردم می پزد
انعکاس سعی او مانند حزب نازی است
کرده کاری را که شیطانمانده در انجام آن
عاقلان فهمیده اند استاد صحنه سازی است
دهکده گر چند روزی میشود بالا و پست
در عوض رو میشود مشکل که از خودسازی است
میدهد کولی به دشمن کدخدای دهکده
حال و روزش حال و روز شخص از خودراضی است
هرکسی تنها بفکر حال و احوال خود است
از عجایب حال آن ناراضیان راضی است
ظاهر خود را موجّه کرده امّا غافلند
ریشِ بی ریشه چو پشمی بهر پشتک بازی است .
نسلِ پیچیده و زنجیری دنیا شده ایم
همچو رایانه وماکت ومقوّا شده ایم
در سخن داعیه دارانِ تفاهم هستیم
در عمل دشمن سازش و مدارا شده ایم
نیست لبخند به یک کوچه که تاپنجره ای
رو به آن وابِشَوَد،خالقِ غم ها شده ایم
گر دلی شادشدو خنده به لب دید کسی
از تعجّب به مَثَل چشم چاهارتا شده ایم
شب و دریا وَ غروب و دِه وجنگل ، رویا
نه خروسیم ، نه کبکیم ،معمّا شده ایم.
دل شب بود و غمت بود و من و حال خراب
خون دل شد غزلم چشمه ی وقتم مرداب
از تو گفتم و نوشتم و نوشتم گفتم
تا سحر هرچه نوشتم همه را داده به آب
ملّت رفیقِ راه و ندانسته قدرشان
دائم نبوده محبّت و صبرِشان
ترسم که در تهِ قصّه و ماجرا
گردیده سنگ لحد روی قبرشان
باشد ،قمار و برنده شما در آن
فریاد و درد خدایا از این بلا
چون موش گشته و انبار پر غذا
تاول شد آتش سینه ز شکوه ها
اینست قصّه ی درد و فغان ما
تکخال پشت هم شده فعلاً جنابتان
پاشیده اید ، ربا را که می خورید
حقّ همه ،زمین و هوا را که می خورید
چاه و دکل و حیا را که می خورید
مال یتیم ها ، ضعفا را که می خورید
می ماند عهد و قراری در این میان
یک پایتان به لندن و یک پایتان پکن
یک خانه بوده به کیش و یکی ویَن
دزدیده برده مداوم از این وطن
زنها و بچّه های شما خود حکایتن
اکنون قمار آخرو این خطّ و این نشان.
تمام هیکلش لب شد و منهم
برای بوسه لشکرها کشیدم
زدم بر قلعه ی زیبای لب ها
شدم وارد و تا گنجش رسیدم.