اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۴۹۵ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

دنبال روی شاه دل ها در رکاب تو
سوزانده ام سرباز خود را با عذاب تو
بیراهه را طی مینمودم جای ره عمری
در جستجوی مقصد خود در سراب تو .

  • احمد یزدانی

از آدم آلوده به غیبت پرهیز
از آن که سخن گفته به تهمت پرهیز
از آنکه به گردنش حقوق مردم
باشد و نموده استراحت پرهیز .

  • احمد یزدانی

آغاز شد آزادی از گوشه ی زندان ها
پژمرد گل زیبا در کُنجِ گلستان ها
از رنج قفس بلبل ، زد چهچهه با حسرت
آتش شده خاکستر از داغ زمستان ها .

  • احمد یزدانی

همدم تنهائی خود چون شبی وامانده ام
وایِ من ، در غربتم تنهای تنها مانده ام
رقص آتش بود برپا ، دلبران در دلبری،
شاهدان رفتند و من سرخورده ای جا مانده ام .

  • احمد یزدانی

آرامش وعده داده چون نزدیک است
جای کره ی سیلی ما در خیک است
اوضاع زمانه زیر و رو شد دیگر
دستور غذای کلّه پاچه شیک است .
#کوتوال_خندان

  • احمد یزدانی

هموطن عمرت دراز و خیر پیش
شادمان باشی و غم هایت پریش
خالق عالم بود یاور تو را
کارگر بر تو نگردد هیچ نیش
ضربه از بیگانگان دور از تو باد
مانده ایمن از خیانتهای خویش
گشته اینترنت برای تو قوی
بوده در بام تو میزان حال دیش
کرده با تو همرهی اطرافیان
داده با قدرت به سختی ها تو کیش
در سرازیری و سربالای راه
گشته نیروی تو از هرروزه بیش
جمله ی آخر ، تمام دلخوشی
گشته چسبیده به جانت با سیریش .

  • احمد یزدانی

ساک سفرم بسته و چشمان به راهم
دنبال تو می گردد و هستی تو پناهم
دل برده ای از من و رها کرده و رفتی
داغ تو به دل دارم و عشق تو گناهم
من در به در وحشی چشمان تو هستم
در حسرت چشمان تو یک عالمه آهم
حیرانی و ویرانی و حسرت شده کارم
تا روز رسیدن به تو چون روز سیاهم
باشد همه ی خواهش من یک نگه از تو
وقتی نپذیری بپذیرم که تباهم
زیبای ستمگر که به مرگم شده راضی
جان می دهم آسان تو اگر کرده نگاهم .

  • احمد یزدانی

خدایا گوشه چشمی بفرما
که هر رنجی شود رحمت بلطفت
بکن شادی برایم غُصّه ها را
شود ناراحتی راحت بلطفت
بکن تاریکیم را نور ، خالق
بده پایان شب فرقت به لطفت
بکن زشتی بزیبائی مبدّل
گرفتاری نده شدّت بلطفت
شود هر قهر بر من مهربانی
بده آرامش و عزّت بلطفت
بکن امکانپذیر هر کار سختم
بکن ترسم تو امنیّت بلطفت
خداوندا تو تنها تکیه گاهی
بکن ضعف مرا قدرت بلطفت .
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

چه لذّتبخش باشد ناسزا خوردن برای کشور ایران

چه لذّتبخش باشد آبرو دادن برای حرمت انسان
خداوندا شما را شکر میگویم برای پرده پوشی ها
بما آرامشی دادی که خوابش را نمیبینند بدکاران.

https://t.me/ahmadyazdany

  • احمد یزدانی

خداوندا نخواه از سفلگان بر مردمان بیداد
نخواه آزادگان را زیر پای دیو استبداد
خداوندا نخواه با حکمتت ظلم تبر بر باغ ،
خداوندا بکن دلهای غمگین خلایق شاد .
.

  • احمد یزدانی

سراغی از خردمندی ندارم
نگوید وضع فرهنگی خراب است
نگوید از بد اوضاع حاکم
نگوید دست تغییر از صواب است
اسیر دست افراطیم و تفریط
سوالات اساسی بی جواب است
نموده بد و رانده نخبه ها را
که ضدّ خطّ مشی عقل ناب است
یکی گوید که من علّامه هستم
ریاست حقّ من در انتصاب است
از آنسو بانگ فحّاشی بلند است
گروهی گفته حرف ما حساب است
از اینسو ساکت ، آنسو داد و بیداد
سخنهای رکیک و پر عتاب است
اسیر میز و مال و قدرت خود
به پیشانیشان جای نقاب است
گروهی مرتجع بوده اساسی ،
که تنها راه چاره اجتناب است
نداده پاسخی بر کرده هاشان
که از تطهیرشان درمانده آب است
امان از دست مدرک های جعلی
چو ابری سدّ راه آفتاب است
تراشیده برای خودمقامی ،
که شاهراهی به سوی منجلاب است
به نزد این نفوذیهای مزدور
دگر یاغی چو یک عالیجناب است
گرفتار توهّم بوده جمعی
تمام کینه از خرده حساب است
گروه بی سواد و پر افاده ،
که تنها فکر آنها رختخواب است
خداوندا نگهبان وطن باش
تمام دست یاری ها حباب است
بکن حل مشکل فرهنگی ما ،
دعای دلشکسته مستجاب است
خجالت حاکم هر خانواده ،
گرانی خارج از طاقت و تاب است
جوانان کرده اند هجرت از ایران
دل مردم از این دوری کباب است
خدایا راه حلّی کن عنایت ،
خطر در مشتی از اصحاب خواب است .

  • احمد یزدانی

امان از این عبادت های بازاری ،
پناه بر مستی از دست ریاکاری
دورنگی آفت جان شد خداوندا
بده با لطف خود قدری سبکباری .

  • احمد یزدانی

شب و چشمان غمگین خیره بر در
تمام خواهشم دیدار دلبر ،
نه دیداری نه پیغامی نه یادی
در حسرت مانده ای با دیده ی تر

منم درمانده و غمگین ، شب و من
در آتش شعله ور هستم ، تب و من
خداوندا سحر را کن نمایان ،
که غم هست و سکوت هرشب و من

بده صبری که با آن غم بسوزم
دهان ناامیدی را بدوزم
بده طاقت ، خدایا استقامت
که ظلمت را به نورش برفروزم

خداوندا تمام حکمت از توست
شب طوفان و روز قدرت از توست
تو هستی تکیه گاه من خدایا
تمامی غرور و عزّت از توست

فلک درهم فروریزی ، بمیری
عزا بهر عزیزانت بگیری
الهی روز خوش هرگز نبینی
گرفتی روز خوش را داده زاری

جهان کودکی همچون گلستان
صدای قهقهه از جمع یاران
جوانی آمد و عشق و امیدش
به پلکی رفت و شد فصل زمستان

جلو بودم حوادث در قفایم
زمانه با تبر می زد به پایم
به درد صلح و آزادی گرفتار
که تا اکنون به بندش مبتلایم .

  • احمد یزدانی

وقتی که تو مال این و آن میبردی
در بانک نهاده بهره اش میخوردی
چشمان خدا نظاره ات می فرمود
پس داده هر آنچه را که بردی خوردی
در گوشه ی دیگر عدّه ای نورانی
از کار تو دیدگانشان بارانی
از دست ستمگرت چو گل افسردند
برگرد زمان کم است ، بد میرانی

  • احمد یزدانی

منی که در قفس هستم ز دست پندارم
چگونه میشود از خود دلی بیازارم؟
اسیر چاه خیال از برادران هستم
چو یوسفم که گرفتار مکر بازارم
نبوده جز غم من همدمی که گویم راز
تمام سهم من از خلقتم شد آزارم
دلی که ساده تر از آینه به جانم بود
شکسته اند و مرا گفته اند گنهکارم
بهار عمر خودم را ندیده ام هرگز
بهار من شده زندان حسّ و افکارم
شکایتم به کجا برده با که گویم باز
منی که غیرِ غم هرگز نبوده غمخوارم .

  • احمد یزدانی

کُنج سلّول سیه بسته پر زندانی
پر زدن بوده همه شور و شر زندانی
روبرو پشت سر هرجا  همه جا دیوار است

هم نفس حسرت و عشقش به سر زندانی
آرزو عشق تباهش که ندارد راهی
که بیاید بنشیند به بر زندانی
روزنی نیست که از نخوت زندانبانان
تا به خورشید بخواند نظر زندانی
گل سرخی که به تاراج خزان تن داده است
شاهد ضجّه و چشمان ترِ زندانی
پشت میله همه ی نام و نشان گمنامیست
نیست جز غربت تلخ هیچ اثر از زندانی
می رسد قاصد زندان و بلرزد دلها
خبر مرگ پدر بر پسر زندانی .

  • احمد یزدانی

در کناری نشسته یک عدّه
همه کاره ، بجز هنرمندند
از هنر هرچه را که بشماری
مدّعی بوده از همان رنگند
گاه نقّاش نقشهای قشنگ
خوش نویسندو اهل آهنگند
عاشق شعرو موسیقی گاهی
شاعران را عجیب همرنگند
اعتمادِ به نفسشان بالا
بادکنک های شیک و کم مانند
محکمند ،با اُبُهّت و جدّی
به تمام مراجعین پندند
چون ندارند منطقی متقن
خورده در جمله های خود سوگند
شک کنی واقعاًکه ممکن هست؟
بوده با آل کاپون رفاقتمند ؟
گفته باشی اگر تملّقشان
خوبی و بینظیر و بی مانند
وای وقتی که کُرنشی نکنی
بر تو از انتقاد می بارند.

  • احمد یزدانی

نیمه شب
نیمه شب بود و من یاد تو و ذهن خراب
وَ گذرگاه عبور تو و افسون شراب
زنده شد یاد تو چون بال خیالم شده بود
من و تو بوده دو قو موج تصوّر شده آب
سُکر افسونگر هر لحظه ی یاد تو مرا،
برده تا عالم زیبای تصوّر به سراب
لذّت لایتناهی نگاه تو چو خون ،
بوده جاری برگم ،خوشدلیم کودک و تاب
تا سحرگه که رها بوده به دنیای تو من
فکر رفتن شده در روح و روان من عذاب
و سپیده زد و رفتی تو و من ماندم و غم
لوله و درهم و درمانده ،گریزی به شتاب
آنچه ام مانده خیال تو و دنیای غمت
آنچه ام رفته ملاقات تو در عالم خواب .
احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

رفته است چوبی به ماتحتی فرو
کرده مفعولان ز نوبت گفتگو ،
وضع و حالِ روزگار ماست چون،
می‌زنند از پشت ، امّا روبرو
با تعارف بیخیال و خنده رو ،
گفته ، ای چوپان تو از دزدان بگو،
گلّه وقتی مورد تاراج هست
از کبابش کوه و در پُر گشته بو
گفتگو از دزد‌ِ تنها بیخود است
دزد و چوپان باهمند بی گفتگو .

  • احمد یزدانی

نمیدانی چه ها دیدم من از خون درخت تاک
هرآنکس خورده یک جرعه از آن را رفته تا افلاک
بیا بنشین کنار من که شاید پا دهد روزی ،
تو هم نوشیده از آن تا شود دنیا و دینت پاک .

  • احمد یزدانی