اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۴۴ مطلب با موضوع «مثنوی های کوتوال» ثبت شده است


من شـدم عاشق به ایّام قدیم
کار من شد روز و شب امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم اکنون براتان شرح و بسط
دل درون سینه ام آتشفشان
روح من میسوخت هرلحظه از آن
روزو شب کارم  غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشق حبیب
در تن و روحم شده آتش به پا
انتظارم لطف از سوی خدا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان ره ، نیز هم
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
لحظه لحظه بهترو عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم به مثل پیرهن
چند ماهی  فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
در خیالش فکر میکرد او خرم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت بر کسان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را کنید خود انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـت از کس سر زند
دیر یا زود است شیطـان در زند
می برد تا قعر آتش غافلان
نیست عذری برکسی در آن میان
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
انتخاب همسـر امری خاص هست
امر آن مثل درخت و داس هست
داس را با دســت خود بر آن نزن
گر زدی باید بمیری ، دم مزن
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی

  • احمد یزدانی

 

 

گیج وحیرانم زِ وضعِ بادها
بام یک بام و هوا باشد  دوتا
می بُرَندو  میبَرَندو  می دَوَند
همرهِ هر باد هرسو  میروند
چشمِ امّیدِ همه  روزِ حساب
روزهایی که بیاید با شتاب
راستی آنجا نباشد بی کتاب؟

یا نباشد چهره ها پشت نقاب؟
از ریا وُ  رنگ آیا پاک هست؟
در دو چشمِ حقّه بازی خاک هست؟
پلکِ پنهانی نپوشد روی حق؟
رشوه خواری پُر نسازد جویِ حق؟
یا روابط ، پول و پارتی ها ،چطور؟
ظالم از عادل نسوزاند موتور؟
با زبان بازان چه تدبیری کنند؟
سفته بازی را چه تفسیری کنند؟
هست حق در جایگاهِش سربلند؟
یا که آنجا هم تقلّب میکنند؟
Kootevall.blog.ir

 

  • احمد یزدانی

 

 

 

 

  • احمد یزدانی
دریافت
شیعه

بارالها ، سینه ها را غم گرفت 
ظلم شیطان آسمان را هم گرفت
حاکمان و بندگان زور و زَر
بسته بر نابودی شیعه کمر
میزنند هر افترا بر شیعیان
منتشر کرده به ناحق در جهان
حیله ها و شیطنت ها مستمر
خیمه برپا کرده در هرگوشه شر
شیعه بر خوبی توکل کرده است
از همین رو اینچنین گل کرده است
شیعه یعنی عاشقِ خوبی وَ خیر
شیعه یعنی چون ظُهیرو چون بُریر
شیعه یعنی علم با بینش عجین
شیعه یعنی دیدگانی تیزبین
شیعه یعنی داستان راستان
شیعه یعنی رودی از ایمان روان
شیعه یعنی فقر در عین غنا
شیعه یعنی دست مظلوم و عصا
شیعه یعنی بهترین همسایه ها
شیعه یعنی سایه ی بی سایه ها
شیعـه یعنی نفی آشـوب و گزند
شیعه یعنی شهد شیرین مثل قند
شیعه یعنی مهر و شورو دلخوشی
شیعه یعنی دور از آدمکشی
شیعه یعنی بر تجاوزها دفاع
شیعه یعنی چون ابوالفضلش شجاع
شیعه یعنی در طریق زندگی
شیعه یعنی باستم جنگندگی
شیعه یعنی یک ترانه یک غزل
شیعه یعنی انتظاری چون عسل
شیعه یعنی رقص گل در صبحدم
شیعه یعنی رو بقبله ، خوش قدم
شیعه یعنی مجری امر خدا
شیعه یعنی نوکری بر مقتدا
شیعه یعنی مهربان و حقمدار
شیعه یعنی خنده بر لبهای یار
شیعه یعنی یار مظلوم و فقیر
شیعه یعنی بر ستمکاران نفیر
شیعـه یعنی مهربانی عشق و حلم
شیعـه یعنی راه دانش راه علم
شیعه یعنـی بر تبهکاران پیام
شیعه یعنی بر خودی مثل غلام
شیعه یعنی با ادب مرد عمل
شیعه یعنی خشمگین از هر دغل
شیعه یعنی سـدّراه بی وطن
شیعه یعنی بر تن ظالم کفن
شیعه یعنی مظهر بخشندگی
شیعه یعنی  رو بقبله بندگی
شیعه یعنی مظهر مظلومییت
شیعه یعنی آخر انسانیت
شیعه یعنـی روزی و رزق حلال
شیعه یعنی با سخاوت باجلال
شیعه یعنی جوهر اسلامیت
شیعه یعنی پاکی و نورانیت
شیعه یعنی آخر صبرو صفا
شیعه یعنی پرتحمّل بر جفا
شیعه یعنی روز پاسخ در معاد
شیعه یعنی زندگی با قلب شاد
شیعه یعنی اهل منطق با خرد
شیعه یعنی آتش روز نبرد
شیعه یعنی طیّب و طاهر ،امین
شیعـه یعنی کشور ایران زمین
مهدی موعود ، یا صاحب زمان
دستگیری کن شما از شیعیان
چاره ی کارست از سویت نگاه
تا نَگِریَد چشمهای بیگناه
ملت ایران نگاهش بر شماست
عاشقان را عشق اصل ماجراست.
  • احمد یزدانی

 


برای شنیدن مثنوی چارده خورشید در یک آسمان اندکی تامّل بفرمائید

  • احمد یزدانی

بَه بَه ،از نام محمّد مصطفی

شد بنا کاخ دیانت از خدا

عمقِ ظلمت نورباران شد، شکست

قصر استکبار برخاکش نشست

برترین گوهر وَ از هر حیث پاک

مثل الماسی درخشان، تابناک

بر تمام کائنات ایشان امین

می درخشد خُلق و خویش چون نگین

رحمتِ للعالمینند و رسول

برده دنیا را به زیر یک شمول

دیده ی جهل و تباهی کور از او

پهنۀ ظلمت شده پرنور  از او

معجزاتش را چه گوید این زبان

راز قرآن شد بعشق او عیان

هر چه گویم از کلامِ حق ،کم است

رشتۀ پیوند با اومحکم است

لوحِ محفـوظ است بر ایشان عیان

معبر امن است راه پاکشان

آمدو دنیا منوّر شد از او

منطق عالم شد از او گفتگو

  • احمد یزدانی

گـوشه ای دارم در ،سرزمین پدری

شادمانم از آن ،گذری و نظری

هستم آرام و رها ، از هیاهو و جدال

راحتم از دنیا و تمنّا و خیال

حال خوبی دارم ، صبح برمیخیزم

تن و جانم را در ،قبله می انگیزم

همسرم بیداراست ،چای و صبحانه براست

سفـرۀ کوچک ما غرق خوبی و صفاست

من و او از آغاز  همرهِ هم بودیم

یاورِ هم وقت  شادی و غم بودیم

هرچه من می گفتم ، او وفا می ورزید

هـر چه ایشان می گفت ، به بها می ارزید

از جوانی محکم ،می نمودم آغاز

کار خود با نامش ، خالق بنده نواز

عشق من ایران است ،من در آن میگردم

دل به هر گوشۀ آن ،باسفر می بندم

ثروت بسیار است ،با قناعت با من

شاه هم مثل  گداست،بی قناعت حتماً

از تظاهر دلخور،ساده و دلشادم

هرچه آمد دستم بی تملّق دادم

راضیم از عمرم، صبر دارم و شکیب

عاشق او هستم حضرت یار ، حبیب

اعتقادم این است،زندگی شیرین است

رنج وشادی با هم ، لذّتش در این است

  • احمد یزدانی

بوده ام در گوشه ای از زندگی

فارغ از خود در خیال بندگی

زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان

زمزمه از عشق خالق بر زبان

آمد از جائی کسی نزدم نشست

رشته ی افکار من از او گسست

گفت راز بندگی آموز تا

عاشقانه برده من نام خدا

گفتم او را لنگ هستم‌ من خودم

پای جان را سنگ هستم من خودم

من چه دارم تا بیاموزم به تو

خود گرفتارم چه آموزم به تو؟

ول نکرد و کرد اصرار زیاد

من وزیدم رو به او مانند باد

گفتم آیا غنچه ای در خانه ات

چونکه میخندید وا شد سینه ات؟

گفت از غنچه نگردم شادمان

نیست در خاطر مرا یادی از آن

گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا

لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟

پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،

من نگشتم شاد از خط هیچگه

گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ

شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟

گفت هرگز من نگشتم شادمان

از نوا و خواندن آوازه_خوان

باز گفتم از قشنگی ها بگو

صورتی زیبا و نازی مثل قو

گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست

شوق زیبائی درون سینه نیست

گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟

قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟

پاسخش منفی و گفت هرگز نبود

از چنین وضعی برایم هیچ سود

باز پرسیدم من آیا برف را

دیدی و گفتی ز رازش حرف‌ها ؟

گفت از روی تعجّب اینچنین

برف یعنی سردی روی زمین

گفتم آیا خنده های کودکی

کرده است حال تورا خوش اندکی

باز پاسخ داد منفی او به من

گفتم از آب و گلی حرفی بزن

خنده های دیگران شادت نمود؟

اشک‌های_دیگران درد تو بود ؟

کرده ای سیب و اناری را نگاه

بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟

دل به نقشی در کتابی داده ای؟

دستگیری کردی از افتاده ای؟

گفت از این قصّه هایت هیچگاه

لذّتی هرگز نبردم غیر آه 

گفتم از من دور شو ای بی صفا

گر بگورستان روی باشد روا

عاشقی شاید به سنگی یاد داد

بهر تو راهی ندارم من بیاد

راه وصل و عشق خرسندی بود

عاشقی اوج خردمندی بود

ابتدا در سینه ات عشقی بکار

تا کند رشد و نشیند آن به بار

بار دل چون عشق گردد از خدا

میشوی خود قبله گه عشّاق را

آن زمان دست از دل منهم بگیر

تا به نفس سرکشم گردم امیر .

  • احمد یزدانی

ابن ملجم در خیالی خام بود

ظلمتی مطلق و بد فرجام بود

ضربت او فرق مولا را شکافت

آتش آن ضربه دنیا را گداخت

ضربه بر مولا شقاوت بوده است

حمله بر کاخ عدالت بوده است

خون پاکش در خودش گل پرورید

نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید

ریشه و راهی برای شیعیان

چارده خورشید  در یک آسمان

چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ

چارده رنگِ دلاویز و قشنگ

چارده لبخند بر لبهای حق

چارده گیسویِ مانند شَبَق

چارده دلبند سرتا پا وقار

چارده فصل ،هرکدامش یک بهار

چارده زلف سیاهِ موج موج

چارده فوّاره ی زیبا به اوج

چارده پروین درون یک جهان

چارده نورند در یک کهکشان 

چارده گلزار با یک باغبان

چارده حسّ تناور در زمان

چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر

چارده گنجینه از نوعِ بشر

چارده رودند ،جاری در زمان

چارده دروازه ی یک آستان

چارده معصومِ پاک و بی بدیل

چارده آیت برایِ یک دلیل

قدرتِ حق را گواهی می دهند

بر بشر نوری الهی میدهند

شاکرندو بر شکوران مهربان

هرکدامین چون جهانی در جهان

نرگسِ این چارده گل صاحب است

چون خدا فرمود اکنون غایب است

رهبر است و مرشد است و رهنما

دلخور از رفتارِ ملجم زاده ها

عاشق است بر رستگاریِ بشر

ساده و پاک است،خیرِ مستمر

نورشان سازد جهان را کامکار

با ظهورش می شود عالم بهار

  • احمد یزدانی

مردمی بودند در تاریخ دور

سربلند و شادمان ، پر شرّ و شور

صنعتی پر رونق و کسبی حلال

غرق خوشحالی به دور از هر ملال

اختلافی شد سر مرز و حدود

اصل مطلب بود آبی از دو رود

حاکم یک سرزمین با ادّعا ،

گفت مال ماست این رود هر دوتا

حاکم همسایه با صبر و وقار ،

گفته است هستیم ما هم در کنار

از دو رود جاری در منطقه

برده ما هم سهم ، حرفی منطقه

حرف همسایه پذیرفته نشد

نطفه ی جنگ و جدل ها بسته شد

گشته درگیری چو آتش شعله ور

گشته هریک سوی آن یک حمله ور

ادّعای بیخودی از حاکمان

میشود تاوان برای مردمان

مردم راحت و غرق دلخوشی

رفته در دام هزاران ناخوشی

چون که اوضاع سخت شد در آن میان

کرده هجرت هرکسی بودش توان

سالها جنگ و گریز و فتنه ها

کرده ویران قلب ها و خانه ها

در سرانجام آمدند از هر طرف

خیرخواهان بزرگ و بیطرف

داده اند از رود سهم هرکدام

یک به این و یک به آن ، فتنه تمام

در نهایت صلح شد جنگ عبث

جز ضرر سودی نبرده هیچکس .

.

  • احمد یزدانی

از نِیـستان باز آوازی رسید

از دل نی سوز با سازی رسید

گفت مستان همره هم می‌شوند

دشمنی را زیر پاها می بَرَند

با نگاهی سوی اطراف خودم

از نبود عاشقی رنجیده ام

آنکه با شب بود دائم روبرو

دیرباور شد ، نباشد قصد او

من همانم دیرباور ، سختِ سخت

بُعدِ فرصت سوزیم پشتم شکست

هرچه می بینم فقط یک ناظرم

نیستم ، امّا به لفظی حاضرم

بازی تازه و فصلی تازه است

درد دل بسیار و بی اندازه است

روح و جان در جستجوی وحدت است

دست خالق همره جمعیّت است .

 

  • احمد یزدانی

من شـدم عاشق به ایّام قدیم 
عشق و همراهش هزار امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم شرح آنچه را واقع شده است
دل درون سینه ام آتشفشان
می‌شد آتش از شرارش روح و جان
روزو شب کارم  غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشقم نصیب
در تن و روحم شده آتش به پا
آتشی سوزنده امّا با صفا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان طرف چمن
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
بد اگر بودم دگر  عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم چنان خون در بدن
چند ماهی  فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
بود عاشق پیشه فکر میکرد کَرَم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگ ها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت دوستان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را نمائید انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـتی صورت گرفت
رخنه شد، شیطان از آن فرصت گرفت
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی .

  • احمد یزدانی

زندگی تنها و بی همسر بد است
با چنین شخصی مخالف احمد است
هست تنهائی بلای روح و جان
مثل سرباری سرِ بارِ کسان
ابتدا وقتی خدایت آفرید
همسری هم از برایت آفرید
خرّم آن جانی که جفت خویش یافت
چنداسبه سوی خوشبختی شتافت
هرکه تنها باشد از زن یا که مرد
عاقبت اورا غمش با خود بَرَد
ما که از نسل قدیم میهنیم
سفت ومحکمتر ز سنگ و آهنیم
زندگی با همسر خود کرده ایم
از همین رو ضدّ غم ، روئین تنیم
در تجرّد بیشماران سختی است
لحظه هایش ماتم و بدبختی است
خوردو خوابت با خودت ، خوردن تراست
شستشو با تو نظافت هم جداست
از خرید میوه تا نان و تره
در دل بازار پر از همهمه
تا هماهنگیِ در صدها امور
تک وتنها در میان شیرو مور
نور میبارد ز همسر نازنین
تو فقط ارد از زنِ خود را نبین
هان جوانی که مجرّد مانده ای
در خیالت درس بیحد خوانده ای
زندگانی در تجرّد را نخواه
روحِ خودخواهِ تمرّد را نخواه
زودتر دستی بزن بالا ز زیر
زن بگیرو زن بگیرو زن بگیر.

احمد یزدانی

کوتوال خندان

 

 
 
 


دریافت

 

 

 

 

 

 

  • احمد یزدانی
دلنواز سینۀ زارم ، سلام
خالقم ،عشقم وَ سالارَم ،سلام
برهمه خوبان وَ استادان ، ادب
میکنم تقدیم من ، با احترام
می رسد صاحب ،تمام است انتظار
بیقرارِم ، بیقرارِِ بیقرار
چشمها بر رَه وَ در من روزها
شب حکایت ها جدا ،با ماجرا
منتظر شاید بیاید یارِ من
گفتگو گردد زِ ذهنِ زارِ من
شکرگویانم کنون شادو خوشم
تا رسد گوهرشناسِ سرخوشم
من که خود خود نیستم ،دیوانه ام
در رهِ طوفان بُوَد کاشانه ام
گاه در شرقِ زمین ماوا کنم
خالقِ خود را به دل آوا کنم
گهگُداری در جنوبِ باوَرَم
از دلِ گرما گوهر می آورم
قصّه ها دارم زِ غرب و باختر
پرزِ اندوهم در این پیرانه سَر
یا علی گویان روان و راهیم
گمشده در جستجویِ ساقیم
همرَهی میجویم و همداستان
تا دهم شرحِ فراقم در جهان
این جهان با اینهمه شورو شَرش
هست کوچک ،بندیم من در بَرَش
دستگیری کن مرا ،پندی بده
تلخ کامم ، جانِ من قندی بده
هرچه هست ازاوست ،من یک ذرّه ام
گمشده در خود چنان یک قطره ام
عشقِ من از طلعتِ رویِ رفیق
افتخارِ من گدائی از شفیق
داد انگشتر به من سلطانِ من
هدیه ی هردو جهان قرآنِ من
ورنه در این روزگارِ بی شکیب
نیست غیر از تلخکامیها نصیب
روح و تن دادم به قرآنِ مبین
منتظر ، بر انتظارِ خود یقین.
#احمدیزدانی
  • احمد یزدانی

عجب دنیای پر از رمزو رازی
عجب عشق و صفا دارد مجازی
زنی یک دکمه فوراً در یمینی
به آنی تو در آنسوی زمینی
ولی باید حواست جمع باشد
که تا مثل بلای جان نباشد
کسی که میخورد خرما نباید
بگوید خوردنش کس را نشاید
زمان اسب و خر دیگر تمام است
کنون دوران امواج رسام است
اگر آنروزگار آنجور بوده
وَ اوضاع همه ناجور بوده
بگورش رفت ،دیگر رفت برباد
از اینترنت شده دلهای ما شاد
خدایا قدرتی افزون به نت ده
بده سرعت به آن در شهرو هر ده
که اکنون رکنی از ارکان هستی است
به مغزِ حقّه بازان چوبدستی است

  • احمد یزدانی

ابن ملجم در خیالی خام بود

ظلمتِ مطلق و بد فرجام بود

ضربت او فرق مولا را شکافت

آتش آن ضربه دنیا را گداخت

ضربه بر مولا شقاوت بوده است

حمله بر کاخ عدالت بوده است

خون پاکش در خودش گل پرورید

نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید

حضرتِ مولا خودش فرموده است

بی بصیرت قاتلِ او بوده است

ما همه بالقوّه ابنِ مُلجِمیم

وای اگر غافل ز نفس خود شویم

هرکه از نفسش نموده پیروی

ابنِ مُلجِم شد وَ ضربت بر علی

شیعه یعنی ،طیّ راه با راهنما

شیعه یعنی بر عدالت جان فدا

شیعه هستم ، شادمان و سربلند

راهیِ اهداف عالی و بلند

پرچم ما پرچم آلِ عباست

برفرازو قلّه ی افکار ماست

نقشه ی راه حرف اسلام و خداست

بندگی جانمایه ی رفتار ماست

ریشه دار است پرچم ما شیعیان

چارده خورشید  در یک آسمان

چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ

چارده رنگِ دلاویز و قشنگ

چارده لبخند بر لبهای حق

چارده گیسویِ مانند شَبَق

چارده دلبند سرتا پا وقار

چارده فصل ،هرکدامش یک بهار

چارده زلف سیاهِ موج موج

چارده فوّاره ی زیبا به اوج

چارده پروین درون یک جهان

چارده نورند در یک کهکشان

چارده سجّاده  درهم بافته

چارده ترمه خدائی تافته

چارده گلزار با یک باغبان

چارده حسّ تناور در زمان

چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر

چارده گنجینه از نوعِ بشر

چارده رودند ،جاری در زمان

چارده دروازه ی یک آستان

چارده معصومِ پاک و بی بدیل

چارده آیت برایِ یک دلیل

قدرتِ حق را گواهی می دهند

بر بشر نوری الهی میدهند

شاکرندو بر شکوران مهربان

هرکدامین چون جهانی در جهان

نرگسِ این چارده گل صاحب است

چون خدا فرمود اکنون غایب است

راهبرندو رهبرندو رهنما

زخمیِ شمشیرِ مُلجِم زاده ها

عاشقند بر رستگاریِ بشر

پاکدامن بوده ،خیرِ مستمر

میکنم دستم بسوی حق بلند

از خدا خواهم که باشم سربلند

تاکه قرآن حاکم و مردم به کار

کشور ایران بماند برقرار.

#احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

عالم اسیر دست شیطان  ؛ زشت عالم

هر روز در یک کشوری برپاست ماتم

دنیای دشمن پست و دنیای هیاهو

سلّول وحشتزای ترس و مرگ هرسو

اینسوی بازار است پای کار ملّت

بیزار از جنگ است و از کشتار ملّت

سی سال میسازد ؛ نشد آباد آوار

شد کارِ ملّت صبح وشب، شب تا به صبح کار

هرکس که تخم زشتی و نامردمی کاشت

برداشت زشتیها از آن تخمی که میکاشت

دست خدا همراهِ جمع ماست یاران

مسئول هستیم از برای حفظ ایران.

احمدیزدانی

 

  • احمد یزدانی

صفحه ی شطرنجِ دل شد پهن در یک ماجرا
کیش شد شاهِ دلم ، بعداً شدم ماتِ فضا
در محیطی دولتی دیدم عجایب قصّه ای
گوش باید کرد از حکمت ، دقیقاً قصّه را
از برایِ امرِ فرهنگی در آنجا بوده ام
شاهدِ بحثی شدم ناخواسته من از قضا
داستانی واقعی با ماجرایِ سَلم و تور
دید چشمان ، رفت روحم تا به عمقِ انحنا
یک میانسالِ بداخلاق و پریش و ملتهب
حرف میزد با رئیسش با تکبّر با ریا
حرف حرفِ عزل بودو نصب بودو جایگاه
او خودش را مستحق می دیدو حق را زیرِ پا
از کلامش شد برایم روشن او فرهنگی است
نیست چاقوکش وَ لاتِ چاله ی میدانِ ما
ابتدا کردم تصوّر آن رئیس محترم
می نوازد سیلی و با یک لگد ختمِ بلا
اشتباه کردم نکرد ایشان چنین اقدام تند
صبر کردو کرد کارِ آدمِ واقع گرا
هرچه توضیح داد در گوشِ طرف چون پنبه بود
بر صدای خویش افزودو طلبکاری روا
صحنه ای افسانه ای بودو لوکیشن بس بدیع
داش مشتی وار ، رندی بود دمپائی به پا
گفت و گفت و من سراپا گوش می کردم به او
ابتدا باور نکردم صحنه وَ تصویر را
برقِ چشمانم پرید از سر وَ در خود مانده ام
تازه فهمیدم دبیر است و پراست از ادّعا
در تناقض من گرفتارم از آن گفت و شنود
یکطرف اوجِ متانت یکطرف پرمدّعا
هرچه می گفت مدّعی حرف و سخنهای درشت
روحِ آرامِ رئیسش بود درسِ بچّه ها
بعدها گفتند با من آن عمل با نقشه بود
رفتنِ من کرد آن نقشه چو نقشی بر هوا
داشت تنها نامِ فرهنگی وَ چون بیگانگان
از معلّمها نبود او بود یک واپسگرا
ساحتِ تعلیم و تربیّت چنان گلخانه است
خارهم دارد گُلِ زیبایِ در گلخانه ها
ریشه های منحرف در تربیت کم نیستند
گرچه بیهوده شود تعریف در حدّ ثنا
جانِ حرفم در بزرگی و صفای باغبان
بود ایشان عالِمِ عامل وَ مدرک دکترا
سخت باشد کارِ شهرستانِ کوچک در عمل
گفتمش غوغا کنی دکتر اگر خواهد خدا
هم بدانش کاملی هم در خرد هم دینمدار
از تو می گردد منظّم تربیّت ،ای بی ریا
آب از سرچشمه پاک است و گوارا و زلال
تا که جاری هست مقصد عمقِ اقیانوس ها
تابلویِ قلّابی و اعمالِ قلّابی بد است
کن تو حقِّ مطلب قانون به عشقِ حق ادا
 
  • احمد یزدانی

تو تابلویِ مینیاتوری از فرشچیانی

آوازِ خوش و نازِ جهانیِ بنانی

افسانه ی شهزاده وَ اسب و سفری تو

چون دخترِ رَز باده ی پر شورو شَری تو

عشقی وَ جوانیست مرامِ تو وَ مستی

پیری نپذیری وَ پراز شوری و هستی

تو آخرِ زیبائیِ گلهایِ جهانی

زیباتر از آنی که بگویم که چنانی

من دلشده هستم ،دلِ خود را به تو دادم

دادم دلِ خود را وَ از این غائله شادم

دارم گُلِ من از تو تمنّایِ نگاهی

با گوشه ی چشمت بنِگر گاه به گاهی

  • احمد یزدانی

بنام خدا

بر سفره ی پر مهرِ شهیدان هستیم

هستیم اگر ، به مهرِ آنان هستیم

هستند به ما نظاره گر،ما بیدار

با عطرِ حضورشان همه پایِ قرار

اینجاست زمین گذرگه ما باشد

هر خیر که میوزد از آنها باشد

اینجـاست تلاقی ستاره با ماه

اینجاست حضورِ رُخِ مهتاب به چاه

اینجاست که بخشند به کاهی ،کوهی

اینجاست که حق دیده شود با هوئی

اینجاست سرِ مرزِ سعادت ، خوبی

اینجاست که شمشیر شود اَبروئی

اینجاست که هرحرف هنر میگردد

اینجاست که هر کِشته ثمر میگردد

اینجــاست نظرکردنِ بر وجه الله

اینجاست هنرکردنِ مردانِ خدا

اینجاست همان نقطۀ پاک و میزان

اینجـــاست قدمگاهِ تمامِ پاکان

اینجاست به پا کنگره از عرش کنون

اینجاست که عقل است ره آوردِ جنون

برپاست اگر حقّ و تجاوز مُرده

با نور، شهید تیره گی را بُرده

شکراست وظیفه ای که یزدان فرمود

کردند عمل، به آنچه ایشان فرمود

ای شاهدِ ما ، به روزِ محشر مددی

ای خونِ خدا ، ساقی کوثر مددی

دستانِ تهی، ولی به دل عاشقِ حق

سر در رهِ حق نهاده چون وامق حق

وام اسـت به گردن و همه مدیونیم

بر خونِ شهید عاشق و مفتونیم

شاکر به حضورِ نور گردان ما را

ای حضرتِ حق، شکور گردان ما را

تا زنده کنیم یاد و نام شهدا

اجری ببریم از مرام شهدا

هستند نمادِ عاشِقان در عالم

هر عشق به نزدِ عشقشان باشد کم

ما جرعه زنانِ کویِ ایمان ،مَستیم

تا وقتِ ظهور پایِ پیمان هستیم.

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی