- ۰ نظر
- ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۰
برای شنیدن مثنوی چارده خورشید در یک آسمان اندکی تامّل بفرمائید
بَه بَه ،از نام محمّد مصطفی
شد بنا کاخ دیانت از خدا
عمقِ ظلمت نورباران شد، شکست
قصر استکبار برخاکش نشست
برترین گوهر وَ از هر حیث پاک
مثل الماسی درخشان، تابناک
بر تمام کائنات ایشان امین
می درخشد خُلق و خویش چون نگین
رحمتِ للعالمینند و رسول
برده دنیا را به زیر یک شمول
دیده ی جهل و تباهی کور از او
پهنۀ ظلمت شده پرنور از او
معجزاتش را چه گوید این زبان
راز قرآن شد بعشق او عیان
هر چه گویم از کلامِ حق ،کم است
رشتۀ پیوند با اومحکم است
لوحِ محفـوظ است بر ایشان عیان
معبر امن است راه پاکشان
آمدو دنیا منوّر شد از او
منطق عالم شد از او گفتگو
گـوشه ای دارم در ،سرزمین پدری
شادمانم از آن ،گذری و نظری
هستم آرام و رها ، از هیاهو و جدال
راحتم از دنیا و تمنّا و خیال
حال خوبی دارم ، صبح برمیخیزم
تن و جانم را در ،قبله می انگیزم
همسرم بیداراست ،چای و صبحانه براست
سفـرۀ کوچک ما غرق خوبی و صفاست
من و او از آغاز همرهِ هم بودیم
یاورِ هم وقت شادی و غم بودیم
هرچه من می گفتم ، او وفا می ورزید
هـر چه ایشان می گفت ، به بها می ارزید
از جوانی محکم ،می نمودم آغاز
کار خود با نامش ، خالق بنده نواز
عشق من ایران است ،من در آن میگردم
دل به هر گوشۀ آن ،باسفر می بندم
ثروت بسیار است ،با قناعت با من
شاه هم مثل گداست،بی قناعت حتماً
از تظاهر دلخور،ساده و دلشادم
هرچه آمد دستم بی تملّق دادم
راضیم از عمرم، صبر دارم و شکیب
عاشق او هستم حضرت یار ، حبیب
اعتقادم این است،زندگی شیرین است
رنج وشادی با هم ، لذّتش در این است
بوده ام در گوشه ای از زندگی
فارغ از خود در خیال بندگی
زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان
زمزمه از عشق خالق بر زبان
آمد از جائی کسی نزدم نشست
رشته ی افکار من از او گسست
گفت راز بندگی آموز تا
عاشقانه برده من نام خدا
گفتم او را لنگ هستم من خودم
پای جان را سنگ هستم من خودم
من چه دارم تا بیاموزم به تو
خود گرفتارم چه آموزم به تو؟
ول نکرد و کرد اصرار زیاد
من وزیدم رو به او مانند باد
گفتم آیا غنچه ای در خانه ات
چونکه میخندید وا شد سینه ات؟
گفت از غنچه نگردم شادمان
نیست در خاطر مرا یادی از آن
گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا
لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟
پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،
من نگشتم شاد از خط هیچگه
گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ
شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟
گفت هرگز من نگشتم شادمان
از نوا و خواندن آوازه_خوان
باز گفتم از قشنگی ها بگو
صورتی زیبا و نازی مثل قو
گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست
شوق زیبائی درون سینه نیست
گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟
قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟
پاسخش منفی و گفت هرگز نبود
از چنین وضعی برایم هیچ سود
باز پرسیدم من آیا برف را
دیدی و گفتی ز رازش حرفها ؟
گفت از روی تعجّب اینچنین
برف یعنی سردی روی زمین
گفتم آیا خنده های کودکی
کرده است حال تورا خوش اندکی
باز پاسخ داد منفی او به من
گفتم از آب و گلی حرفی بزن
خنده های دیگران شادت نمود؟
اشکهای_دیگران درد تو بود ؟
کرده ای سیب و اناری را نگاه
بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟
دل به نقشی در کتابی داده ای؟
دستگیری کردی از افتاده ای؟
گفت از این قصّه هایت هیچگاه
لذّتی هرگز نبردم غیر آه
گفتم از من دور شو ای بی صفا
گر بگورستان روی باشد روا
عاشقی شاید به سنگی یاد داد
بهر تو راهی ندارم من بیاد
راه وصل و عشق خرسندی بود
عاشقی اوج خردمندی بود
ابتدا در سینه ات عشقی بکار
تا کند رشد و نشیند آن به بار
بار دل چون عشق گردد از خدا
میشوی خود قبله گه عشّاق را
آن زمان دست از دل منهم بگیر
تا به نفس سرکشم گردم امیر .
ابن ملجم در خیالی خام بود
ظلمتی مطلق و بد فرجام بود
ضربت او فرق مولا را شکافت
آتش آن ضربه دنیا را گداخت
ضربه بر مولا شقاوت بوده است
حمله بر کاخ عدالت بوده است
خون پاکش در خودش گل پرورید
نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید
ریشه و راهی برای شیعیان
چارده خورشید در یک آسمان
چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ
چارده رنگِ دلاویز و قشنگ
چارده لبخند بر لبهای حق
چارده گیسویِ مانند شَبَق
چارده دلبند سرتا پا وقار
چارده فصل ،هرکدامش یک بهار
چارده زلف سیاهِ موج موج
چارده فوّاره ی زیبا به اوج
چارده پروین درون یک جهان
چارده نورند در یک کهکشان
چارده گلزار با یک باغبان
چارده حسّ تناور در زمان
چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر
چارده گنجینه از نوعِ بشر
چارده رودند ،جاری در زمان
چارده دروازه ی یک آستان
چارده معصومِ پاک و بی بدیل
چارده آیت برایِ یک دلیل
قدرتِ حق را گواهی می دهند
بر بشر نوری الهی میدهند
شاکرندو بر شکوران مهربان
هرکدامین چون جهانی در جهان
نرگسِ این چارده گل صاحب است
چون خدا فرمود اکنون غایب است
رهبر است و مرشد است و رهنما
دلخور از رفتارِ ملجم زاده ها
عاشق است بر رستگاریِ بشر
ساده و پاک است،خیرِ مستمر
نورشان سازد جهان را کامکار
با ظهورش می شود عالم بهار
مردمی بودند در تاریخ دور
سربلند و شادمان ، پر شرّ و شور
صنعتی پر رونق و کسبی حلال
غرق خوشحالی به دور از هر ملال
اختلافی شد سر مرز و حدود
اصل مطلب بود آبی از دو رود
حاکم یک سرزمین با ادّعا ،
گفت مال ماست این رود هر دوتا
حاکم همسایه با صبر و وقار ،
گفته است هستیم ما هم در کنار
از دو رود جاری در منطقه
برده ما هم سهم ، حرفی منطقه
حرف همسایه پذیرفته نشد
نطفه ی جنگ و جدل ها بسته شد
گشته درگیری چو آتش شعله ور
گشته هریک سوی آن یک حمله ور
ادّعای بیخودی از حاکمان
میشود تاوان برای مردمان
مردم راحت و غرق دلخوشی
رفته در دام هزاران ناخوشی
چون که اوضاع سخت شد در آن میان
کرده هجرت هرکسی بودش توان
سالها جنگ و گریز و فتنه ها
کرده ویران قلب ها و خانه ها
در سرانجام آمدند از هر طرف
خیرخواهان بزرگ و بیطرف
داده اند از رود سهم هرکدام
یک به این و یک به آن ، فتنه تمام
در نهایت صلح شد جنگ عبث
جز ضرر سودی نبرده هیچکس .
.
از نِیـستان باز آوازی رسید
از دل نی سوز با سازی رسید
گفت مستان همره هم میشوند
دشمنی را زیر پاها می بَرَند
با نگاهی سوی اطراف خودم
از نبود عاشقی رنجیده ام
آنکه با شب بود دائم روبرو
دیرباور شد ، نباشد قصد او
من همانم دیرباور ، سختِ سخت
بُعدِ فرصت سوزیم پشتم شکست
هرچه می بینم فقط یک ناظرم
نیستم ، امّا به لفظی حاضرم
بازی تازه و فصلی تازه است
درد دل بسیار و بی اندازه است
روح و جان در جستجوی وحدت است
دست خالق همره جمعیّت است .
من شـدم عاشق به ایّام قدیم
عشق و همراهش هزار امّیدو بیم
داستان و قصّه اش طولانی است
میدهم شرح آنچه را واقع شده است
دل درون سینه ام آتشفشان
میشد آتش از شرارش روح و جان
روزو شب کارم غم چشمان او
بــوده ام زندانیِ زندان او
ترس و لرزو وحشتی حاکم ،عجیب
بود بر جانِ من از عشقم نصیب
در تن و روحم شده آتش به پا
آتشی سوزنده امّا با صفا
از قضا روزی به راهی بود ، من
میگذشتم از همان طرف چمن
دوستانش همرهِ او بوده اند
آگه از عشـق من و او بوده اند
از کنارم رد شد ، او با یک نگـاه
کرد دنیای سفیدم را سیاه
من که ترسان بودم از خشم نگار
دیده ام لبخند بر لبهای یار
رد شدندو من شدم شاه جهان
مثل نادرشاه افشارِ زمان
شد زمستان دلم همچون بهار
یار خندیدو شدم امّیدوار
کیف کردم غرق خوشحالی شدم
بد اگر بودم دگر عالی شدم
گرچه شد او دور از من ظاهراً
بود نزدیکم چنان خون در بدن
چند ماهی فکرو ذکرم وصل او
حرف و کارو بارو فکرم وصل او
یک شب از شبهای سردو پرملال
با پدر تعریف کردم روزو حال
گفتگوها با پدر آغاز شد
روی بسته نزدِ ایشان باز شد
تا سرانجام از سر لطف خدا
گشته راضی تا ببیند یار را
مشکلی دیگر در این بازار بود
دختـری دیگر به پای کار بود
دختری از بستگان مادرم
بود عاشق پیشه فکر میکرد کَرَم
فتنه ها برپا شد از او ، قال ها
جنگ ها کردیم در کرنال هـا
جنگ کردم مثل نادر ، دوستان
تا گرفتم دهلی از هندوستان
عاقبت کردم عروسی را به پا
هفت روزوشب فقط جشن و صفا
داستانش هست چون افسانه ها
تاکه آوردم به خانـه یار را
حال سی چل سال رفت اندر میان
مینویسم من وصیّت دوستان
ای جوانان ، ای عزیزانِ گُلم
نازنینان ، مهـرتان هست و دلم
همسر خود را نمائید انتخاب
هست این امری الهی و صواب
گر در اینجا غفلـتی صورت گرفت
رخنه شد، شیطان از آن فرصت گرفت
میبرد با خود به دوزخ بیگمان
زندگانی میشود رنج جهان
نیست دیگر بر چنان دردی دوا
نیست تدبیری به خود کرده روا
هرکه را زن دیگری کرد انتخاب
نیست دیگر راحتی در خوردو خواب
در جهنّم می کند او زندگی
گـرچه مخفی داردو پوشیدگی .
عجب دنیای پر از رمزو رازی
عجب عشق و صفا دارد مجازی
زنی یک دکمه فوراً در یمینی
به آنی تو در آنسوی زمینی
ولی باید حواست جمع باشد
که تا مثل بلای جان نباشد
کسی که میخورد خرما نباید
بگوید خوردنش کس را نشاید
زمان اسب و خر دیگر تمام است
کنون دوران امواج رسام است
اگر آنروزگار آنجور بوده
وَ اوضاع همه ناجور بوده
بگورش رفت ،دیگر رفت برباد
از اینترنت شده دلهای ما شاد
خدایا قدرتی افزون به نت ده
بده سرعت به آن در شهرو هر ده
که اکنون رکنی از ارکان هستی است
به مغزِ حقّه بازان چوبدستی است
ابن ملجم در خیالی خام بود
ظلمتِ مطلق و بد فرجام بود
ضربت او فرق مولا را شکافت
آتش آن ضربه دنیا را گداخت
ضربه بر مولا شقاوت بوده است
حمله بر کاخ عدالت بوده است
خون پاکش در خودش گل پرورید
نسلِ پاکانِ زمین آمد پدید
حضرتِ مولا خودش فرموده است
بی بصیرت قاتلِ او بوده است
ما همه بالقوّه ابنِ مُلجِمیم
وای اگر غافل ز نفس خود شویم
هرکه از نفسش نموده پیروی
ابنِ مُلجِم شد وَ ضربت بر علی
شیعه یعنی ،طیّ راه با راهنما
شیعه یعنی بر عدالت جان فدا
شیعه هستم ، شادمان و سربلند
راهیِ اهداف عالی و بلند
پرچم ما پرچم آلِ عباست
برفرازو قلّه ی افکار ماست
نقشه ی راه حرف اسلام و خداست
بندگی جانمایه ی رفتار ماست
ریشه دار است پرچم ما شیعیان
چارده خورشید در یک آسمان
چارده گُل با طراوت ، رنگ رنگ
چارده رنگِ دلاویز و قشنگ
چارده لبخند بر لبهای حق
چارده گیسویِ مانند شَبَق
چارده دلبند سرتا پا وقار
چارده فصل ،هرکدامش یک بهار
چارده زلف سیاهِ موج موج
چارده فوّاره ی زیبا به اوج
چارده پروین درون یک جهان
چارده نورند در یک کهکشان
چارده سجّاده درهم بافته
چارده ترمه خدائی تافته
چارده گلزار با یک باغبان
چارده حسّ تناور در زمان
چارده گنجِ غنیّ و پر ثمر
چارده گنجینه از نوعِ بشر
چارده رودند ،جاری در زمان
چارده دروازه ی یک آستان
چارده معصومِ پاک و بی بدیل
چارده آیت برایِ یک دلیل
قدرتِ حق را گواهی می دهند
بر بشر نوری الهی میدهند
شاکرندو بر شکوران مهربان
هرکدامین چون جهانی در جهان
نرگسِ این چارده گل صاحب است
چون خدا فرمود اکنون غایب است
راهبرندو رهبرندو رهنما
زخمیِ شمشیرِ مُلجِم زاده ها
عاشقند بر رستگاریِ بشر
پاکدامن بوده ،خیرِ مستمر
میکنم دستم بسوی حق بلند
از خدا خواهم که باشم سربلند
تاکه قرآن حاکم و مردم به کار
کشور ایران بماند برقرار.
#احمدیزدانی
عالم اسیر دست شیطان ؛ زشت عالم
هر روز در یک کشوری برپاست ماتم
دنیای دشمن پست و دنیای هیاهو
سلّول وحشتزای ترس و مرگ هرسو
اینسوی بازار است پای کار ملّت
بیزار از جنگ است و از کشتار ملّت
سی سال میسازد ؛ نشد آباد آوار
شد کارِ ملّت صبح وشب، شب تا به صبح کار
هرکس که تخم زشتی و نامردمی کاشت
برداشت زشتیها از آن تخمی که میکاشت
دست خدا همراهِ جمع ماست یاران
مسئول هستیم از برای حفظ ایران.
احمدیزدانی
تو تابلویِ مینیاتوری از فرشچیانی
آوازِ خوش و نازِ جهانیِ بنانی
افسانه ی شهزاده وَ اسب و سفری تو
چون دخترِ رَز باده ی پر شورو شَری تو
عشقی وَ جوانیست مرامِ تو وَ مستی
پیری نپذیری وَ پراز شوری و هستی
تو آخرِ زیبائیِ گلهایِ جهانی
زیباتر از آنی که بگویم که چنانی
من دلشده هستم ،دلِ خود را به تو دادم
دادم دلِ خود را وَ از این غائله شادم
دارم گُلِ من از تو تمنّایِ نگاهی
با گوشه ی چشمت بنِگر گاه به گاهی
بنام خدا
بر سفره ی پر مهرِ شهیدان هستیم
هستیم اگر ، به مهرِ آنان هستیم
هستند به ما نظاره گر،ما بیدار
با عطرِ حضورشان همه پایِ قرار
اینجاست زمین گذرگه ما باشد
هر خیر که میوزد از آنها باشد
اینجـاست تلاقی ستاره با ماه
اینجاست حضورِ رُخِ مهتاب به چاه
اینجاست که بخشند به کاهی ،کوهی
اینجاست که حق دیده شود با هوئی
اینجاست سرِ مرزِ سعادت ، خوبی
اینجاست که شمشیر شود اَبروئی
اینجاست که هرحرف هنر میگردد
اینجاست که هر کِشته ثمر میگردد
اینجــاست نظرکردنِ بر وجه الله
اینجاست هنرکردنِ مردانِ خدا
اینجاست همان نقطۀ پاک و میزان
اینجـــاست قدمگاهِ تمامِ پاکان
اینجاست به پا کنگره از عرش کنون
اینجاست که عقل است ره آوردِ جنون
برپاست اگر حقّ و تجاوز مُرده
با نور، شهید تیره گی را بُرده
شکراست وظیفه ای که یزدان فرمود
کردند عمل، به آنچه ایشان فرمود
ای شاهدِ ما ، به روزِ محشر مددی
ای خونِ خدا ، ساقی کوثر مددی
دستانِ تهی، ولی به دل عاشقِ حق
سر در رهِ حق نهاده چون وامق حق
وام اسـت به گردن و همه مدیونیم
بر خونِ شهید عاشق و مفتونیم
شاکر به حضورِ نور گردان ما را
ای حضرتِ حق، شکور گردان ما را
تا زنده کنیم یاد و نام شهدا
اجری ببریم از مرام شهدا
هستند نمادِ عاشِقان در عالم
هر عشق به نزدِ عشقشان باشد کم
ما جرعه زنانِ کویِ ایمان ،مَستیم
تا وقتِ ظهور پایِ پیمان هستیم.
احمدیزدانی
باز دل عاشق شد و پر زد وَ رفت
شیعه
بارالها ، سینه ها را غم گرفت
داستان عشقِ ما عالم گرفت
حـاکمان و بندگان زور و زَر
از نجابتهای عاشق با خبر
میزنند هر افترا بر شیعیان
منتشر کرده در اقطاب جهان
حیله ها و شیطنت ها مستمر
خیمه برپا کرده در هرگوشه شر
صهیونیزم پست و اذناب پلید
بوده بر شیعه دقیقا چون یزید
با ترور با قتل و غصب و کینه ها
شیعه را کردند خون در سینه ها
دشمنی دارند از روز الست
خانه ای ویرانه اند از پای بست
مفتضح ، بدنام در کل جهان
نزد ملت ها حقیر و بد زبان
شیعه بر خوبی توکل کرده است
از همین رو اینچنین گل کرده است
حرف شیعه حرف قرآن و خداست
راه شیعه از ستمگرها جداست
شیعه یعنی داستان راستان
شیعه یعنی رودی از ایمان روان
شیعه یعنی فقر در عین غنا
شیعه یعنی دست مظلـوم و عصا
شیعه یعنی بهترین همسایه ها
شیعه یعنی سایه ی بی سایه ها
شیعه یعنی نفی آشوب و گزند
شیعه یعنی شهد شیرین مثل قند
شیعه یعنی مهر و شورو دلخوشی
شیعه یعنی دور از آدمکشی
شیعه یعنی بر تجاوزها دفاع
شیعه یعنی چون ابوالفضلش شجاع
شیعه یعنی در طریق زندگی
شیعه یعنی باستم جنگندگی
شیعـه یعنی یک ترانه یک غزل
شیعه یعنی انتظاری چون عسل
شیعه یعنی رقص گل در صبحدم
شیعه یعنی رو بقبله ، خوش قدم
شیعه یعنی مجری امر خدا
شیعه یعنی نوکری بر مقتدا
شیعه یعنی مهربان و حقمدار
شیعه یعنی خنده بر لبهای یار
شیعه یعنی اشک در شبهای تار
شیعه یعنی بر جهالت غصّه دار
شیعه یعنی یار مظلوم و فقیر
شیعه یعنی بر ستمکاران نفیر
شیعه یعنی پاک مرد پاک پاک
شیعه یعنی بر نفهمی غصّه ناک
شیعه یعنی مهربانی عشق و حلم
شیعه یعنی راه دانش راه علم
شیعه یعنی بر تبهکاران پیام
شیعه یعنی بر خودی مثل غلام
شیعه یعنی با ادب مرد عمل
شیعه یعنی خشمگین از هر دغل
شیعه یعنی سدّراه بی وطن
شیعه یعنی بر تن ظالم کفن
شیعه یعنی مظهر بخشندگی
شیعه یعنی رو بقبله بندگی
شیعه یعنی مظهر مظلومیت
شیعه یعنی آخر انسانیت
شیعه یعنی روزی و رزق حلال
شیعه یعنی با سخاوت باجلال
شیعه یعنی جوهر اسلامیت
شیعه یعنی پاکی و نورانیت
شیعه یعنی آخر صبرو صفا
شیعه یعنی پرتحمّل بر جفا
شیعه یعنی چشم بستن بربدی
شیعه یعنـی پاکباز سرمدی
شیعه یعنی بندۀ مخصوص حق
شیعه یعنی چاکر و پابوس حق
شیعه یعنی روز پاسخ در معاد
شیعه یعنی زندگی با قلب شاد
شیعه یعنی تیزبین و با خرد
شیعه یعنی آتش روز نبرد
شیعه یعنی طیّب و طاهر ،امین
شیعه یعنی کشور ایران زمین
مهدی موعود ، یا صاحب زمان
دستگیری کن شما از شیعیان
چاره ی کارست از سویت نگاه
تا نَگِریَد چشم های بیگناه
ملت ایران نگاهش بر شماسـت
عاشقان را عشق اصل ماجراست .