- ۰ نظر
- ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۰
از نِیـستان باز آوازی رسید
از دل نی سوز با سازی رسید
گفت مستان همره هم میشوند
دشمنی را زیر پاها می بَرَند
با نگاهی سوی اطراف خودم
از نبود عاشقی رنجیده ام
آنکه با شب بود دائم روبرو
دیرباور شد ، نباشد قصد او
من همانم دیرباور ، سختِ سخت
بُعدِ فرصت سوزیم پشتم شکست
هرچه می بینم فقط یک ناظرم
نیستم ، امّا به لفظی حاضرم
بازی تازه و فصلی تازه است
درد دل بسیار و بی اندازه است
روح و جان در جستجوی وحدت است
دست خالق همره جمعیّت است .
نیست مهر مردمان را انتها
مثل یک دریای موّاج از صفا،
کوچه ها غرق وفا و راستی
بوده گلدانی پر از گل خانه ها .
دل داده ی مردمم و از آن شادم
در سینه ی خود از عشقشان آبادم
جز مهر و محبّت خلایق عشقی
ارزانی من نکرده است استادم
برای دیدن روی تو ای یار
به غربت سالها بودم گرفتار
ندیدم روی ماه نازنینت
ندیدم رنگ آرامش به یک بار
شب و روزم عجین با میگساری
و لایعقل بفکرت بوده هربار
اسیر روزگاران بوده از تو
نبود م راحتی در خواب و بیدار
شد هر تاری ز گیسویت برایم
طنابی که کشاندم تا سرِ دار
در آن غوغای عقل و عشق، آخر
حقیقت روبرویم شد پدیدار
رسیدم من به عشق خود سرانجام
شدم عاشق به روی عشق این بار
عید غدیر آمد و وقت حدوث وفاست
غم به دلِ عاشقان ، اهلِ نظر باقی است
خادمِ حجّاج نیست بر ســـرِ پیمان خود
بر تنِ مهمانِ دوست، جایِ تبر باقی است
روزِ غدیر است و ما، پیروِ مولایِ خود
حضرتِ آقایِ ما، گفت خطر باقی است
در عرفات است حاج ، طیّب و طاهر چو گل
گرچه به خاک منا ، رمی جمر باقی است
عالم و اقلیم شَر ، هـــرطرفی فتنه اســت
معبرِ امنِ غدیر ، بهرِ گذر باقی است
شیعه برد ره به نور ، عشـق و اَمانش علی
شب نَبُوَد ماندگار ، وقتِ سحرباقی است
#احمد_یزدانی
#انجمن_ادبی_کوتوال
از آغاز هرچه دیدم در علی مرتضی دیدم
علی جان ، من شما را دست عدل کبریا دیدم
شما را بوی گل ،چون اشک شبنم ،رقصِ پای آب
شما را همنفس با ذات اقدس در حَرا دیدم
تو را رُکن یَمانی در کنار چشمه ی زمزم
تورا در هرصدا تا ماسوای رَبّنا دیدم
به مهرت بسته ام دل در امید بخششت هستم
تو را واضح وَ روشن در میان هَل اَتی دیدم
تورا مولود کعبه ، جانِ کَرّمنا بنی آدم
تورا مفهوم شیدائی وَ تا قالوبَلا دیدم
تورا آرامش دلها ،تورا بر عاشقان مولا
جهان را بحر هستی و شما را ناخدا دیدم
میان کفرو دین در اتّهامم من ، نمیدانم
خدا را در شما یا من شما را در خدا دیدم؟
احمد_یزدانی
خون گریه میکنم به سکوت از فراق خویش
ای دوست از که بگیرم سراغ خویش؟
شاهم وَ بسکه به من کیش داده اند
واداده تاج و تخت و پناه بر اطاقِ خویش
دیوانه ام وَ به تقلید بسته اند
روحِ مرا که نباشم چراغ خویش
با دست و پای بسته درونِ اجاق عشق
هستم چو شعله فراریِ داغ خویش
لیلاجم و همه شب در قمارِ مهر
ولگردو وازده ی جفت و طاقِ خویش
ما را چه همنشینیِ اصحاب اعتبار؟
بهتر که گم شده ی اشتیاقِ خویش
تو عاقلی ، بده پاسخ که بشنوم
آتش کشیده تو دیدی به داغِ خویش؟
کوتوال
اگر از دل بگویم سرد و خالیست
هوای روح و جانم بی قراریست
بیا پایان بده حال بدم را
تو باشی زندگی را ماندگاریست
بوسه ها را خاویاری کن بکش آتش مرا
آتشینی،روی دست تو دگر مشروب نیست
در نبودت حال من بد هست بدتر میشود
تو که باشی در مدار زندگی آشوب نیست
دیده در راه تو دارم نیست از رویت خبر
صبر و طاقت نیست دیگر دوره ی ایّوب نیست
گوشه ی باغ است و یاران نیز دورم کرده اند
با نبودت حوصله تنگ و زمان مطلوب نیست
با دو گیلاس از تو حالم میشود افسانه ای
جای حاشا نیست وقتی حال انسان خوب نیست
دوستت دارم و تنها با تو راضی میشوم
عاشقان را ترس از شلّاق و از سرکوب نیست
برای دیدن روی تو ای یار
به غربت سالها بودم گرفتار
ندیدم روی ماه نازنینت
ندیدم رنگ آرامش به یک بار
شب و روزم عجین با میگساری
و لایعقل بفکرت بوده هربار
اسیر روزگاران بوده از تو
نبود م راحتی در خواب و بیدار
شد هر تاری ز گیسویت برایم
طنابی که کشاندم تا سرِ دار
در آن غوغای عقل و عشق، آخر
حقیقت روبرویم شد پدیدار
رسیدم من به عشق خود سرانجام
شدم عاشق به روی عشق این بار
کوتوال
شفّاف چو نمرود خروشان یاران
پاکیزه تر از برف زمستان یاران
با حوصله ای شگرف و احساسی پاک
همپای گذر ز مرز بحران یاران.
گفته ام از غم شیعه به تمام باور
هرکه دنباله کند حق بدهد آخر سر
راز دارم و بگوئید به پاسخ که چرا
سر نشد عمر امامی به میان بستر ؟
بحث زندان پدر ، پنجره فولاد پسر
قتل پاکان زمین ، قصّه ی سم یا خنجر
پدران و پسرانی همگی نورانی
آمدند و بشریت شد از آن زیباتر
اینهمه جنگ و جدل ، قتل و ترور را ،چاره
هست تنها که عمل کرده به حق نوع بشر
مانده ام بر سر راهی که دوراهی دارد
اشک و ماتم شده اند از غم خوبان مضطر
طعنه می بارد و ما متّهم دورانیم
که چرا گریه کند شیعه چنین ویرانگر؟
پسران خطر و دختر عفّت هستیم
تا ظهور ولی عصر امام آخر .
سایه سار خنک چلّه ی تابستانی
تنگه ی واشی* و طنّازی مزداران ی*
ارجمند * هستی و زیبائی بی همتایش
جوششِ چشمه ی جوشان ده زرمان ی*
تو جلیزجند ی* و سرسبزی شهرآباد ی*
بادرود نظر و همّت درویشانی
مانده ام تا چه بگویم من از آسور* قشنگ
عصر زیبای لزور * و سحر وشتان ی*
اندریه * و نجفدر * دو گل گلزارت
قطب تولید وفا از طرف نیکانی
غزل خواندنیِ مردم زریندشت ی*
حاصل میوه ی باغ دهِ دهگردان ی*
نور خورشیدی و گرمای تو لذّتبخش است
گردوی ناب حصاربن*وَ بِهِ آنانی
پارک مخصوص و حفاظت شده ای ، پیرده ی*
گلّه های بز و میش و نر کوهستانی
مهربان تر ز برادر به وطن هستی تو
نقطه ی خاصی و لطف از طرف یزدانی
سرخی خون انار ده سیمین_دشت ی،
به کویر عطشِ تار * و گچه * بارانی ،
وطنم برده ای از هرکه دلی داشت ، چه خوب
نقطه ی وصل همه ، دلبر و دلدارانی .
احمد_یزدانی
https://t.me/ahmadyazdany
روز جهانی قدردانی از دوست بود ،
بپاس چند سال دوستی و قدردانی از اینکه هستی 💐💝
تقدیم :
قدردانی میکنم ای دوست ، من
از تو ای زیبا گلَ دانای من
آبرو هستی برایم ، اعتبار
بر بدیهای من هستی پیرهن
عیبهایم را نمی بینی شما
می دهی عشق فراوانی به من
مهر تو زیباتر از هرباغ گل
سایه سارِ تو نیاز این چمن
تو چو خورشید فروزانی رفیق
میکنی روشن شب تاریک من
دوستت دارم و با یادت خوشم
می درخشی نازنینِ خوش سخن
دلخوشم با مهربانیهای تو
شاخه ای زیباتر از رُز ، یاسمن.
#احمد_یزدانی
چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت
برای لغزش تو وعده سیب می دهدت
سوار بال خیالش کند بچرخاند
نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت
.
بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد
به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد
رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه
به دست توطئه های رقیب می دهدت
.
به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی
تو در گمان که توانی جهان نو سازی
درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،
همان که برده به اوجت نشیب می دهدت
.
بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس
به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث
غمین و شب زده ، خسته به خانه می آئی
زِ درد و محنت و رنجش نصیب می دهدت
.
به تازیانه ی اوهام می نوازد ، بعد
به هر گذر ز تو یک خاطره بسازد ، بعد
به لطف عمر تو خود را جوان کند ، آنگه
بدست پیری و ناز طبیب می دهدت
.
مخور فریب فراز و مشو غمین ز فرود
بساط عالم از آغاز خود همین سان بود
بکار بذر محبّت ، ثمر دهد بی شک
به کِشته برکت خود را حبیب می دهدت.
#احمد_یزدانی
#ادبستان_تهران
#بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_ایرانیان
#انجمن_ادبی_کوتوال
@ahmadyazdanypoem
دل اگر بسپری به حضرت یار
حق شود یاور تو در هر کار
چون رَوی زیر چتر یاوریش
نشود کارگر بدِ دیّار
شب تاریک میشود چون روز
بخت خوابیده میشود بیدار
همه ی تلخیت شود شیرین
لاغرت ناگهان شود پروار
میش های تو میدهند برّه
سینه ی گاو می شود پربار
زن و فرزند سرخوش و شاداب
رمه هایت هزار تا به هزار
دوستانت به تو وفادارند
دشمنان تو میشوند ناکار
پر ثمر مرتع و چراگاهت
خیر می بارد از در و دیوار
درِ بسته شود برویت باز
راحتی میشود تمام فشار
سرو سامان بگیرد عمر عزیز
سهل و آسان شود تو را دشوار
قصد بد بر تو کارگر نشود
می کِشَد حق به دور تو دیوار
وای از دوری از خدای بزرگ
نکند قسمت کسی دادار
راه پر درد و رنج و ناجوریست
نرود در چنین رهی هوشیار
هرکه باشی به هر کجا برسی
بد سر انجامی است آخر کار
این سخن را فقط کسی داند
که به عبرت کند سفر بسیار .
#احمد_یزدانی
#انجمن_ادبی_کوتوال
@ahmadyazdany