گیسوانت آبشاری از طلا
دیدگانت معبری از فتنه ها
لرزه بر اندام شهر انداختی
با همه خوبی و با ما بد چرا؟
- ۰ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۲۲
گیسوانت آبشاری از طلا
دیدگانت معبری از فتنه ها
لرزه بر اندام شهر انداختی
با همه خوبی و با ما بد چرا؟
مثل دریا آمدی با من کنار
ابر باران زا توئی من شوره زار
باش با من ای غم فرخنده ام
بر کویر تشنه ی قلبم ببار .
ای وطن ، ما بی ریا همواره یارت بوده ایم
روزگار خون و آتش در کنارت بوده ایم
وقت سختی ها برایت داده ایم از خون خود
ریشه مائی و ما هم جان نثارت بوده ایم .
متصاعد شود از رود محبّت شادی
میبری بهره زمانی که به آن دل دادی
گذرت هرچه بود بیشتر اینجا جانت
می شود صیقلی و ساخته با استادی
چون به دریای محبّت برسی خورشیدت
می کند ابر و پراکنده شوی با بادی
این تسلسل نه که پایان چو سرآغازی هست
تا که ویرانه ی جانها بکند آبادی
عمر جاوید کند هرکه محبّت آموخت
می برد تا ابدیّت سفر از این وادی .
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 37 ثانیه
از دلِ چاهِ بلا دست دعایی نیز هست
در میان ظلمت شب نور ماهی نیز هست
یوسف از عمق مرارت ها عزیز مصر شد
استجابت در دعا از بی پناهی نیز هست
تاج عزّت بر سرش دارد زلیخا از شرف
با گنهکاران گناه بیگناهی نیز هست
بی کفن اربابِ ما خورشید عالمتاب ما
بی کسان را گرمیِ پشت و پناهی نیز هست
مظهر ظلم و تباهی ها یزید و ضدّ او ،
حضرتِ عبّاسِ همچون قرصِ ماهی نیز هست
آهِ مظلومان عالم آتشی سوزنده است
شعله در هرخرمنی با سوزِ آهی نیز هست
این محرّم ویژه است و ره کمی نزدیک شد
با ولیّ عصرمان مرگِ تباهی نیز هست.
دارم عزیزم آرزوی دیدنت را
چون دوست میدارم تو و خندیدنت را
می رقصی و خوشحال و خندانی همیشه
ای گل نصیب من بکن بوئیدنت را
دست از غرور خود بکش تو نازنینم
دلداده هستم هیکل و لرزیدنت را
تو چون پلنگ صخره ها من در کمینت
هرگز نبیند چشم من ترسیدنت را
از یاد خود بردی چرا عهد و قرارت
من آرزو دارم ز شاخه چیدنت را
میمانم همواره کنار تو عزیزم
دیدم به رویاهای خود بوسیدنت را
وقتی که دامن می کشی من بهترینم
جان می دهم دیداری از چرخیدنت را
رنجم نده من طاقت دوری ندارم
خورشید من من عاشقم تابیدنت را
راهی نمانده هرچه میخواهی جفا کن
باید کنم جدّی تِزِ دزدیدنت را .