اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آفتاب» ثبت شده است

حال منهم مثل حال دیگران عالی ، خراب
سایه ساران خنک سوزنده تر از آفتاب
طی شد عمرم در خیال دیدن روی خوشی
غرق دنیای توهّم ، خانه ای بر روی آب .

  • احمد یزدانی

باران ببار و زندگی را تازه تر کن
راهی مرا چون موج ها رو بخطر کن
با آفتابی ابر کن از نو بباران
قلب زمین را از حضورم پر ثمر کن
چون جان تازه در کویر از من بجوشان
هر بوته ی خشکیده را از نو تو تر کن
در عمق دریا ساکنم کن با سخاوت
قحطی و خشکی را برایم بی اثر کن
جاری شو همچون اشک از چشمانم هر شب
مرگ و تولّد را برایم مستمر کن
با جویباران راهیم کن رو به دریا
حال مرا از مرغ طوفان خوب تر کن
سُکر شرابت را بنوشان بر من ای عشق
سهم مرا دیدار عالم با سفر کن

  • احمد یزدانی

می‌کند قرن ها طلوع اینجا
آفتاب از زمین نه از بالا
حضرتِ رحم ، ضامن آهو
شده خوبی اسیر تو آقا
همه ی مهر عالمی در دل
سینه ی شیعیان و مهر شما
هر زمانی که ذکر مشهد شد
گشته در سینه از طپش غوغا
از خدا انتخاب شد ایران
که شود خاک پای زائرها
دلربائی شروع شود از صبح
رقص زیبائی از کبوترها
جذبه ی نامتان کند تسخیر
از خراسان تمام دل‌ها را
غربت از عطرتان وطن آسا
چتر امنیّت شما بالا
یا امام رضا عزیز همه
بپذیرید این تمنّا را .

 

 

 

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

بوده ام در گوشه ای از زندگی

فارغ از خود در خیال بندگی

زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان

زمزمه از عشق خالق بر زبان

آمد از جائی کسی نزدم نشست

رشته ی افکار من از او گسست

گفت راز بندگی آموز تا

عاشقانه برده من نام خدا

گفتم او را لنگ هستم‌ من خودم

پای جان را سنگ هستم من خودم

من چه دارم تا بیاموزم به تو

خود گرفتارم چه آموزم به تو؟

ول نکرد و کرد اصرار زیاد

من وزیدم رو به او مانند باد

گفتم آیا غنچه ای در خانه ات

چونکه میخندید وا شد سینه ات؟

گفت از غنچه نگردم شادمان

نیست در خاطر مرا یادی از آن

گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا

لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟

پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،

من نگشتم شاد از خط هیچگه

گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ

شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟

گفت هرگز من نگشتم شادمان

از نوا و خواندن آوازه_خوان

باز گفتم از قشنگی ها بگو

صورتی زیبا و نازی مثل قو

گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست

شوق زیبائی درون سینه نیست

گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟

قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟

پاسخش منفی و گفت هرگز نبود

از چنین وضعی برایم هیچ سود

باز پرسیدم من آیا برف را

دیدی و گفتی ز رازش حرف‌ها ؟

گفت از روی تعجّب اینچنین

برف یعنی سردی روی زمین

گفتم آیا خنده های کودکی

کرده است حال تورا خوش اندکی

باز پاسخ داد منفی او به من

گفتم از آب و گلی حرفی بزن

خنده های دیگران شادت نمود؟

اشک‌های_دیگران درد تو بود ؟

کرده ای سیب و اناری را نگاه

بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟

دل به نقشی در کتابی داده ای؟

دستگیری کردی از افتاده ای؟

گفت از این قصّه هایت هیچگاه

لذّتی هرگز نبردم غیر آه 

گفتم از من دور شو ای بی صفا

گر بگورستان روی باشد روا

عاشقی شاید به سنگی یاد داد

بهر تو راهی ندارم من بیاد

راه وصل و عشق خرسندی بود

عاشقی اوج خردمندی بود

ابتدا در سینه ات عشقی بکار

تا کند رشد و نشیند آن به بار

بار دل چون عشق گردد از خدا

میشوی خود قبله گه عشّاق را

آن زمان دست از دل منهم بگیر

تا به نفس سرکشم گردم امیر .

  • احمد یزدانی