خسته ای هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پرواز منی ، اوجم توئی
فکروذکر من ، غم ناب منی .
- ۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۸
خسته ای هستم که تو خواب منی
چشمه ای هستم که تو آب منی
بال پرواز منی ، اوجم توئی
فکروذکر من ، غم ناب منی .
من بدم خود معترف هستم به آن
از تو که نیکی چرا بد شد عیان
این جهان چون مزرعه باشد همه
کِشته ی خود را درو کرده در آن.
حقّ مردم را نخور ، خوردی ببین
میدهی تاوان سنگینی یقین
شاید اکنون خوانده ای شعر مرا
خنده کردی در دلت بر اصل دین
آتشی هستی که از هُرم تو میسوزم عزیز
بر خیال آتشینت دیده میدوزم عزیز
سالها رفت و نرفت از یاد من چشمان تو
خاطرات دیدنت ،یاد همان روزم عزیز .
ملّت آزاده را از فقر آزادش کنید
خاطر رنجیده را با همّتی شادش کنید
زخمی و جنگنده و درمانده از دست معاش
تابلوی هستی او را نقش فرهادش کنید
ملّت ایران بزرگ است و عمیق و ریشه دار
روح مجروح وطن را شهر آبادش کنید
گنجهای زیر پا را کرده استخراج بعد
هرکه اهل کار و کوشش بود امدادش کنید
کام مردم گر شود شیرین کند غوغا بپا
کشور آزادگان را بندی دادش کنید
سر بکار مردم خود کرده با شور و شعور
نقشه های دشمنان را پوچ و بربادش کنید.
وقتی که ادب منزوی و گشته فراموش
هر بی ادبی مدّعی فهم و ادب ، هوش
وقتی که به پا کرده ادب کاخ خرد را
گردیده دهان بسته و فعّآل سپس گوش .
در گوشه نشسته سرد و خاموش
یادم شده است تو را فراموش
تاوان فراق تو چه سنگین
با رنج جدائیم هماغوش .
همواره نشسته بوده در جای خودش
پنهان شده در پناه دنیای خودش
سعی ای ننموده مزد آن را میخواست
در حبس تصوّرات بیجای خودش
هر روز به نقش تازه ای رو میکرد
در مخمصه های سخت اجرای خودَش
مفهوم بشر بلای جانش شده بود
منکر به وجود طول و پهنای خودش
برخاسته خورده بعد از آن میخوابید
بی قید و رها ز دست امضای خودش
از زندگی و زمانه اش می نالید
مخفی شده در کمند معنای خودش
در حسرت روز خوش شد عمرش سپری
زد تیشه به پای حال فردای خودش
رفتند همه او در عالمش تنها ماند
زندانی در حصار غمهای خودش .
پناه آورده ام ای مهربان خالق بکن کاری
نده شادی به دشمن مردم ما را گرفتاری
هوا سرد است و اوضاع عجیبی حاکم است اکنون
نکن آلوده ی فقر و اسیر پنجه ی خواری .
من تو را میخواهم امّا تو نمیخواهی مرا
میکنی کفران نعمت میرود از کف تو را
جستجویم میکنی وقتی که آب از سر گذشت
میشوی درگیر نفرین، میخوری چوب خدا.
آلبومی از عیوب جوراجور
میزند با زبان خود از دور
هرکه را اهل حق ببیند او
متّهم میکند به فقر شعور .
از خدا خواهش نمودم ، از ودود
زندگی شیرین ، غمم را کرده دود
چون خدا گنجی برای من نمود ،
حمد و توحیدش در آن گنجینه بود
صافات صف هستی علی جان روح و جانی
عشقی ، زمینی ، آسمانی ، پرنیانی
نوری برای عالم هستی تو ماهی
انگیزه هستی تو شه آزادگانی
با بودن تو جستجو معنا ندارد
کافی برای مردمان این جهانی
باب الحوائج تو حوائج تو ، امامی
خورشید عالمتاب هستی بیگمانی
عالم نباشی تو امورش ناتمام است
تو ابتدا و انتها ، پیدا ، نهانی
در پیچ و تاب کار عالم ماندگانیم
تو راه حلّ مشکل درماندگانی
دین خطّ قرمز و میهن شرافتم
بر خائنان وطن مشت محکمم
در راه سربلندی و زیبائی وطن
خود را به مردم ایران فروختم
خود را فروختم به اصالت و نور و شور
من عاشق وطن و دین و مردمم
دینم تمام باور و ایمان و عشق من
چون کوه ریشه دار و چو سروی تناورم
خود را نداده ام به بهائی کم از پشیز
سود زیاد بردم و از بی وطن سرم
از بیوطن فراری و این حرف آخرم
هم میهنان من عشقم و باورم .
شعر من و شبگردیم رویای شیرین است
شبگردی رویا به باغ شعر دیرین است
شعرم می ناب است دل را میکند آرام
در هر پیاله از غزل ها اوج تسکین است
آیا کویر از درد باغ گل خبر دارد
او از حسد میسوزد و گل رنجش از این است
هر غنچه دامن میکشد تا جلوه گر باشد
در دامن معشوق عاشق سر به بالین است
دل تا نکرده عاشقی از عشق میفهمد؟
شیرین صدای تیشه ی فرهاد سنگین است .
فرق دارد حال و روز حاکمان با حاکمان
سیل مزداران چه زیبا داده است فرقش نشان
داده دستان را به یکدیگر که با عزمی بلند
کرده از نو زندگی در کام مزدارانمان
ایستادند و غم سنگین سبک تر کرده اند
با فداکاری نموده شاد روح رفتگان
آمدند از هرطرف عشّآق دلسوز وطن
بی ریا کردند کارستان ز سعی و کارشان
گرچه تا دِه دِه شَوَد صد شهر زحمت لازم است
باغ حاصل میدهد با سعی و رنج باغبان
راه طولانی شود آغاز با گام نخست
گفته اند موئی کمک باشد به حال ریسمان .
چشمان خردمندی انسان خبر است
تحریف وقایع جهانی خطر است
در عالم وابسته به دستان نفوذ ،
حق را به خبرنگار حق گو نظر است
کافیست ، چقدر عزا عزا فرمودی
در گور فرستاده رها فرمودی
هستی نه فقط برای مردن باشد
دستور نشاط ما خدا فرمودی .