- ۰ نظر
- ۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۶:۵۴
تلخ است حال همه ،حال روزگار
باید نشسته ، بگویم مرا چکار ؟
باید نگویم اینکه ، فقیرند مردمان؟
باید نگویم از رُخ زرد و تنِ نزار ؟
#احمد_یزدانی
بیعرضگی و بد عملی یار شماست
این ها همه سوغات گرانبار شماست
خاکی همه جای آن پر از گنج و شما
دزدیده و برده خورده این کار شماست
هربار که آب بگذرد از سر ما
می آید و می رود غمی در بر ما
این رفتن و آمدن ندارد پایان
تا هست وجود نحس شب دلبر ما.
غم عالم و تو با هم چه به هم می آئید
تابلوی زنده ای از عاشقی و دنیائید
سوختن اوّل و پایان غم انگیز از عشق
در کنار هم و طوفانی و بی فردائید.
مهربانی بود و عشق و خنده های پر صدا
شد عوض اکنون فضا خشم بشر بی انتها
هرطرف را بنگری از مهربانی نیست هیچ
شد بلا از غرب نازل شرق بر آن مبتلا .
دستها در دست یکدیگر ولی دل ها جدا
بستر سرد هیچگه کامی نمیسازد روا
زن شده مانند مرد و مردها مانند زن
رفته است عشق حقیقی رو بسوی قهقرا
من اینجا مانده ام بریک دوراهی سخت حیرانم
نچیدم میوه های آرزومندی پشیمانم
به پایش داده ام عمر و جوانی را ، ولی افسوس
نمیدانم بمانم یا جدا گردم پریشانم
فریب وعده های مردم نااهل را خوردم
به ظاهر بسته ام دل اشتباه کردم و میدانم
رفیقان گفته اند و من نفهمیدم که حق دارند
کنون دیر است و فهمیدم و دستی بر گریبانم
نباشد پاسخ فکر و خرد توهین یا تهمت
همه در فکر خود هستند و پاسخ نیست ، گریانم
در این صحرای پر مکر و فسون لعنت و تهمت
بدنبال نجات خویش حیرانی شتابانم.
بایکوتم در انزوای خانه ام
گرد شمع جان خود پروانه ام
راحتم از همنشینان دو رو
دلخور از غمخواری بیگانه ام
در کشاکش با هزاران علّتم
در خیال درد و رنج ملّتم
کاغذ از خون قلم رنگین کنم
با نوشتن از غم خود راحتم
در خودم لولیده با تنهائیم
اشک خونین قلم مانائیم
خلوتم اوج سعادتمندیم
گوشه تنهائیم دارائیم.
تو مزرعه ی سبز و پر از برکت شالی
تو جنگل انبوه و پر از عشق شمالی
تو ساحل امن همه ی شب زدگانی
تو چشمه ی پاکیزه و یک جان زلالی.
رود هستی و من دشتم
محتاج تو من هستم
جاری شو عزیز من
هستی تو که من هستم
کافیست شوی جاری
چون مرهمی و کاری
من منتظرت هستم
بر تشنه نمی باری؟
با یاد تو من مستم
هستی تو که من هستم
دلدار وفادارم
دستان تو و دستم
بی تو چو کویر هستم
از زندگی سیر هستم
با تو چو بهارانم
از سبزه سفیر هستم
جان می کنم ارزانی
گر قدر مرا دانی
تا لحظه ی مرگ خود
وابسته به پیمانی .
قطار مانده و ریلی که از سفر فرسود
همیشه دیر میرسد انسان بمقصد خود زود
حجاب و غربت عریان و دست فاصله ها
تمام قصّه ی بودن در عصر آهن و دود .