ای سردی دی ، طراوت فروردین
ایمان و نشاط سینه های غمگین
با دست بهار و رویش و سرسبزی
عصیانگری از بشر بفرما تمکین
- ۰۱ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۰۷
ای سردی دی ، طراوت فروردین
ایمان و نشاط سینه های غمگین
با دست بهار و رویش و سرسبزی
عصیانگری از بشر بفرما تمکین
هزار بیت نگفته ، هزار راه نرفته
بهار و رویش و افشای رازهای نهفته
دوباره خاطره هائی که زنده شد روئید
به مهربانی او غم ز سینه ها رفته.
اوّلین شعر است در قرن جدید
می سُرایم با دل خوش پر امید
شک ندارم می رسد شادی ز ره
خدمتش زانو زده غم مثل بید.
.
۱/۱ دقیقه ۱۴۰۱/۱/۱ حیاط منزل رحیم آباد زیر نم نم باران
#احمد_یزدانی
لحظه های بودن تو شاد باد
جان تو در عاشقی استاد باد
عمر تو سرشار از مهر و خوشی
خانه غم از تو بی بنیاد باد.
شادمانی در تو جاری در بهار
غم شود از تو فراری در بهار
روح و جانت سبز و رنج روزگار
خورده از تو زخم کاری در بهار.
هموطن سال نو بهارت سبز
حال و احوال روزگارت سبز
گشته مهمان تو گل و شادی
وضع خانه و کاروبارت سبز.
سال نو سال ببر و بی باکی
سال شادی، خوشی، طربناکی
مشکلات از شجاعتش آسان
کج روان از جسارتش شاکی.
گاو نامرد چه بر سر آورده ،
شاخ او زخم بستر آورده
ترسم از این که سال دیگر ببر
خورده ما را و پر درآورده😜
#کوتوال_خندان
عرض تبریک بهاران ،سال نو فرخنده باد
بخت بیدار و زمان برکام و تن بالنده باد
رفته در گورش گرانی با کرونا هر دو تا
دیدگان پر نور و دشمن کور و لب پرخنده باد.
حاکمان شعر تر نمی خوانند
سر ز شاعر به تن نمی خواهند
هرکجا از ادب سخن گفتند
حقّه بازی و پرده ای دارند.
مردم بی ریشه با نت صاحب عنوان شدند
با خیال خام خود خوابیده صبحش خان شدند
کاسه های داغ تر از آش هم همراهشان
جمع خان ها پشت این دیوانگان پنهان شدند.
مائیم و غمی کهنه و جانسوز و دگر هیچ
رندیم و خرابیم و پر از سوز و دگر هیچ
جرمی که نکردیم و به تاوان همه ی عمر
سوزانده شده هر شب و هر روز و دگر هیچ.
آتشی بودو سیاوش بود و تن
اوج مظلومیّت و تهمت ز زن
چون درون آتش سوزنده رفت
با حیا از کوه آتش زنده رفت
آتش سوزنده او را سرد شد
رد شد و در پشت پایش گرد شد
سربلند و با شکوه و با وقار
کرده اثبات حق خود در کارزار
مانده ای در خویشتن در اوج و هست
رنج تهمت زیر پایش رفته است
رفته است در آتش از آن جسته است
پاک برگشت آنکه از خود رسته است
از برای خاین آرامش کجاست ؟
هر تشنّج حاصلی از ترس ماست.
داده است شفا به کور پیراهن تو
ای جان جهان مست ز بوی تن تو
سرگشته و حیران و غریبم ای عشق ،
من آمده ام ، دست من و دامن تو .
مثل دریا آمدی با من کنار
ابر باران زا توئی من شوره زار
باش با من ای غم فرخنده ام
بر کویر تشنه ی قلبم ببار.
بازار ریا عجیب سامان دارد
هر چهره نقاب و نقش پنهان دارد
یکرنگی و سادگی متاعی نایاب
گنج است برای هرکه از آن دارد .
زندگی عشوه ی گُل در دلِ صحراست عزیز
رقص موج است ،چنان پهنه ی دریاست عزیز
شب و روز است ، پراز روشنی و تاریکی
زنده بودن گذر از فرش به بالاست عزیز
یک تداوم به کمال است همین اکنون است
قیمتش سرعتِ ما سوی افق هاست عزیز
اگر انگیزه ی ما خلق اثر با معناست
همه ی خوبی دنیاست که با ماست عزیز
دل شکستن نه ،چه خوبست که درمان باشی
پا روی شانه ی همنوع نه که زیباست عزیز
در جوانی که شلوغ است تورا دورو برت
خدمت خلق بکن ، امر مهیّاست عزیز
چون طلا باش ولی معدن آن در دل خاک
ارزش خاک به معدن و طلاهاست عزیز
عمقِ هستیست که قیمت بدهد بر طولش
خانه ی لعل و گوهر در دل دریاست عزیز