به نارفیقی این روزگار میخندم
بریش سلطنت شام تار میخندم
چو میگذرد غم چرا نخندم من ،
به حال غم که ندارد قرار میخندم
- ۰ نظر
- ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۱۰
به نارفیقی این روزگار میخندم
بریش سلطنت شام تار میخندم
چو میگذرد غم چرا نخندم من ،
به حال غم که ندارد قرار میخندم
روز شعرو ادب و چشم زمین تر باشد
افق معرفت از ظلم مکدّر باشد
عرض تبریک و ادب خدمت اصحاب هنر
آرزویم که به تحلیل منوّر باشد
همه یکدست وَ یک دست شود چون یک مشت
مشتِ ما بر دهن ظلم مکرّر باشد
گیتی و هرچه در آنست تلاطم دارد
یک چریک است وجودی که سخنور باشد
به فنا داده زبان و ادب اجدادی
خواب غفلت به وطن از همه بدتر باشد
یاد استاد بخیرو سفرش ایمن باد
شهریاری که به شعرو سخنش سر باشد
شهری که خبر رسانیش پولی شد
نکبت عوض شعور مستولی شد
باید که بگوش شیر جنگل برسد
یک بچّه شغال بی هنر غولی شد .
دو خورشید تابنده ی مهربان
دو مهر فروزنده ی جاودان
چو دریای نور و چنان کوه نور
هنر روشن از تابش نورشان .
#استاد_اسرافیل_شیرچی
#استاد_محمود_فرشچیان
عرض تبریک تولّد بحضورت مهتاب
خانه از آمدنت شاد دل ما بیتاب
از تو پائیز بهار است عزیز دل من
جلوه ی ذهن منی موقع بیداری و خواب
حرف تو حرف شب و روز من و مادر تو
در دل ار آتش غم هست توئی آن را آب
بی سبب نیست که افسونگر دلها هستی
نور خورشیدی و هستی ز تو دارد تب و تاب
ماه زیبای درخشان و غرورانگیزی
هرکجا پا بگذاری شود آنجا مهتاب
داستان زیرکی را بد شنید
پاک بود و با رفیق بد پرید
تا بخود جنبید غرق بد شد او
یک رُمان دردناک آمد پدید
ابتدای کار زد یک زاویه
گشته زشتی دور آن قامت شدید
تا کند پیدا خودش را سالها ،
رنج برد و خوب و بد بسیار دید
وقت پیری تازه آمد در مسیر
توبه را با عشق از خالق خرید
پاک شد امّا پشیمان ، روسیاه
کاش حرف عقل خود را می شنید
از کرونا بلای بی درمان
خانه ها شدبرای ما زندان
رفته با پای خود به محبس ما
قطع زنجیره اش بود اینسان
شد فضا در زمین کرونائی
از حضور ندیده ای پنهان
مردم اکنون اسیر او هستند
کرده بیمار فوج همنوعان
در زمان منیّت انسان
گشته ثابت جهالتش آسان
دلخوشیهای کودکان برباد
مادران از برایشان حیران
همسران در خطر ز بیماری
خواهران و برادران گریان
شد عزائی دگر گریبانگیر
هق هقی در سکوت بی پایان
ظاهراً لانه کرده در جائی
دست اهریمنان بی وجدان
تلخی مرگ و دفن طاقت سوز
در قبوری بدون هیچ عنوان
سرشناسان بیشمار اکنون
رفته در دام او چو گمنامان
امتداد حوادثی خونین
گشته تکرار این زمان این سان
تسلیت مانده شد و درمانده
مانده دانش که تا کند درمان
شد زمین باردار تغییرات
چاره تنها نگاهی از یزدان .
احمد یزدانی
.
شیر ایران است نادر ، از خراسان بزرگ
مادر گیتی نزائید همچو ایشان ، یل ، سترگ
پوزه گردنکشان مالیده بر خاک وطن
روس و عثمانی چو برّه بوده او مانند گرگ .
مرد غمگین از خیالت در بغل زانو گرفت
ظلمت گیسوی موّاج تو از او رو گرفت
بارور شد یاد تو در مزرع جان در خیال
کشتی زیبای چشمت در دلش پهلو گرفت .
در بند و زنجیرت نشاندی هر که بود آزاد
ظلمی نخواهد رفت از ظالم ز کس از یاد
از اعتماد مردمان کاخی بنا کردی
آن کاخ حقّ النّاس آتش میکشد بنیاد
.
وقتی که در هوای قفس غوطه میخورم
رنجیده از خیال تبر با صنوبرم
طوفان در انتظار و خطرهاست در کمین
تو ساحلی خیالی و من مسخ باورم .
نگرانم و ندارم خبر از فردایم
شده زندان من از دوری تو دنیایم
رو بسوی تو روانم شب و روزم ای عشق
گمشده در خودِ خویشم نکنی پیدایم؟
از بام بلند عاشقی افتادم
دل را به خیال عشق خوبان دادم
در گوشه نشینیم در این خلوت سرد،
لب بسته نشسته عالمی فریادم .
در زیر درخت بید و رقصیدن باد
با یاد تو از خیال عالم آزاد
ای ساحر با صفای افسونگر من ،
با گوشه چشم خود دلم را کن شاد .
بنام خدا
خوان هفتم خوانِ سخت و کارزار دیگر است
رستم است و بعدِ رزمِ او بهارِ دیگر است
هست چون پیرانِ ویسه با سپاهِ روبرو
گردشِ خورشید در دورِ مدارِ دیگر است
دیگران در فکر تدبیرند و ما را لازم است
متّحد باشیم ؛ وقت ابتکار دیگر است
باید اکنون پیرمردان راهیِ هرسو شوند
گفت باید که وطن در اضطرارِ دیگر است
گَژدُهُم ؛ گُردآفرید ؛ گَرشاسِب و قارَن وَ گیو
در دلِ میدان و میدان را غبارِ دیگر است
روبرو جمعند چپ تا راست ، پیران و شغاد
مُهرِ پیروزی به گُرزِ آبدارِ دیگر است
قاچِ زین را هرکسی محکم گرفت او می برد
شهر دل در انتظار تکسوارِ دیگر است
می نویسم من تمامِ رفته های خوب و بد
سینه ی تاریخ خود آموزگارِ دیگر است.
قلم به کاغذ محزون بخون دل فرمود
زمانه سخت خراب است و روزگار زمخت
سکوت کن و پناه بر خدا ببر اکنون
میان گردو غبار است ریز مثل درشت.
کاش وقتی به خانه برگشتم
کفشهای تو پشت در باشد
جای تو در کنار مادر من
مثل یک عمر روی سر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
رخت مادر لباسی از گلها
استرس ساک رفتنش بسته
نا امید عازم سفر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
امرو نهیت شروع و من ساکت
تو چو سردارِ فاتح ، من سرباز
جفت پاها وَ چشم تر باشد
کاش وقتی به خانه برگشتم
چشمهایت نظاره گر باشد
نورِ جانِ تو مثل یک خورشید
حافظ خانه از خطر باشد
پدرم داغ تو توانفرساست
خارج از طاقت بشر باشد
در فراق شما پدرجانم
مرگ و یاد تو سر به سر باشد.
پدرم ،نیست پشت در کفشت
پدرم نیستی تو در خانه
داغِ تو تا قیامت معهود
با من و خانه همسفر باشد.
هستم دل بیقرار از دوری تو
دلواپس غربت تو مهجوری تو
برخیز بیا به روی چشمم بنشین
من هستم و آرزوی مسروری تو .
آرامش خواب ناز باشد خمده
زیبا چو بهشت و راز باشد خمده
مجموعه ی بی تای سبودارش تک،
بر خسته دلان نیاز باشد خمده ،
از خراسان سلطنت دارد امام مهربان
می شود حاجت روا هرکس رود آن آستان
ضامن آهو شدن دارد پیام روشنی ،
مهربانی راه حلّ مشکلات این جهان .