- ۱۵ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۴
فرصتی باشد اگر با مهربانی سرکنم
عمر خود را صرف آن تا لحظهٔ آخر کنم
در دل دریای طوفانی خطرها در کمین
مهربانی را برای کشتی ام لنگر کنم
عمر اگر باشد به آغوشم کِشَم هر تکدرخت
هر گلی را دیده ام بو می کشم مانند بخت
اوج تردیدم شود راز ظهور صبح و شب
می کنم با دید مثبت در دل دنیا سفر
فرصتی باشد اگر از دوست من خواهم سرود
از عزیزان کرده دیداری مرتّب با درود
قدر مهر و یاری آنها نهم بر دیدگان
کرده با گرمی آنها غم درون سینه دود
عمر اگر باشد دگر صرف شنیدن می کنم
بیشتر می خوانم و کم از سرودن می کنم
می کنم کمتر سخن را ، میشوم گوش و دو چشم
سیر آفاق از برای میوه چیدن میکنم
فرصتی باشد اگر ترک طلبکاری کنم
از توقّع کرده کم درمانده را یاری کنم
می شوم مدیون انسان ها برای مهرشان
حرکتی جدّی برای این بدهکاری کنم
عمر اگر باشد نخواهم گفتگو را با دوکس
آنکه دور فکر باطل می زند پر چون مگس
یا کسی که نان افکار خودش را می خورد
هرچه منطق رو شود مشت است و سندان عَبَث
فرصتی باشد نبینم عیب مردم را دگر
یک خطای کوچک از آنان نسازم کوه شر
چشم خود را می گشایم بر عملکرد خودم
تا که مردم زندگی کرده کنارم بیخطر
عمر اگر باشد نسازم گفتگو از راز خلق
دست خود را می کشم از دکمه های ساز خلق
سینه ام را سازم همچون صندوق اسرارشان
می کنم همراهی آنان، شوم دمساز خلق
عمر اگر باشد دگر ترک حماقت می کنم
بُرج و بارو ها بنا گِرد سیاست می کنم
دل نمی بندم به اظهارات اصحاب دروغ
فرصتی باشد به پا کاخ عدالت می کنم .
سلام ای فصل رنگارنگ پائیز
سلام ای عاشقی های دل انگیز
سلام ای چیره دست شور پرور
که از غم بوده هر روز تو لبریز
سلام ای برگهای قرمز و زرد
سلام ای خشّ و خش های پر ازدرد
درود ای سرخ گون زرد آسا
که رنگِ روی تو افسانه انگیز
سلام ای ابرهای پاره پاره
پیام ترک و دلبستن دوباره
سلام ای دسته های زاغ غمگین
کلاغ پیر و آوازی غم انگیز
سلام ای انتظار عاشقانه
بهار دل سپردن بی بهانه
سلام ای قاصد فصل زمستان
زمین با درد پژمردن گلاویز .
بَه بَه ،از نام محمّد مصطفی
شد بنا کاخ دیانت از خدا
عمقِ ظلمت نورباران شد، شکست
قصر استکبار برخاکش نشست
برترین گوهر وَ از هر حیث پاک
مثل الماسی درخشان، تابناک
بر تمام کائنات ایشان امین
می درخشد خُلق و خویش چون نگین
رحمتِ للعالمینند و رسول
برده دنیا را به زیر یک شمول
دیده ی جهل و تباهی کور از او
پهنۀ ظلمت شده پرنور از او
معجزاتش را چه گوید این زبان
راز قرآن شد بعشق او عیان
هر چه گویم از کلامِ حق ،کم است
رشتۀ پیوند با اومحکم است
لوحِ محفـوظ است بر ایشان عیان
معبر امن است راه پاکشان
آمدو دنیا منوّر شد از او
منطق عالم شد از او گفتگو
روشنایِ آسمانِ مهرِ مادر دختر است
بر پدر دُردانه و غمخوارِ دانا دختر است
چلچراغ اجتماع ، انگیزه ی کار پدر
قُمری مستِ چمن ، دنیای بابا دختر است
نور روشنگر به خانه ، عزّتِ نفس پدر
لنگر کشتیّ جانهای شکیبا دختر است
غنچه ی زیبای گل بر شاخسار زندگی
هر پدر را نعمتِ حیّ توانا دختر است
غمگسارِ هر برادر وقت رنج روزگار
خواهرِ یکرنگ و غمخواری توانا دختر است
لطف مخصوصی اگر خالق روا دارد به ما
لطف مخصوص خدا بر جان شیدا ، دختر است
روز دختر ، روز جشن شاد ابناء بشر
ضامنِ نسلِ بشر در دار دنیا دختر است
چون خردمندان به آیات الهی دل دهند
کوثر بخشیده بر پیغمبر ما دختر است.
رویش و نشاط، چون بهاری ای عشق
سبزینهٔ شاد جویباری ای عشق
جانی تو به جسم عالم خاکی ما ،
در سختی روزگار یاری ای عشق
مانند نسیم صبح باغی، شادی
چون پینه ی دست رنج و کاری ای عشق
یک باغ پر از جوانهٔ امّیدی
تو غنچه به روی شاخساری ای عشق
خونِ قلمی ، تو خطّ نستعلیقی
با نقش شکسته استواری ای عشق
افسانه ی زندگی پس از مرگی تو
آوای بنان و ماندگاری ای عشق .