اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۴۵۸ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

 

:

امید تا که بتابی و شادمان باشی
تمام عمر جوان بوده بی خزان باشی
چو سایه سارِ امرداد داغِ تابستان
گریزگاه تمامی خستگان باشی
به نیمه شب چو دو دست دعا و استمداد
و قلب روشن و ذوق فرشتگان باشی
چنان طلیعه ی صبح از میان تاریکی
رهیده از ظلمات و گوهر فشان باشی
عزیز من که چو خورشید میدرخشی تو
چه خوب میشود ار شادی جهان باشی
نبین که داده زمان گرد پیریم ارزان
تو در پناه خدا نور بیکران باشی
اگرچه روز و شب از دوریت سیاهی شد
تو باطراوت و شاداب و نغمه خوان باشی
دعا کنم که بمانی زهر بدی ایمن
طراوت نظر پاک عاشقان باشی
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

مردان خدا بوقت رفتن نورند
پیمان شکنان در این جهان در گورند
ایمان و عمل به عالمی ثابت کرد
وابستگی و شرافت از هم دورند.

  • احمد یزدانی

در لحظه ی مرگ کوه ایمان حججی
بی واهمه چون خیل شهیدان حججی
او محکم و قاتلش بخود میلرزید
بر خوان خدای خویش مهمان حججی
#بنیاد_امام_جواد_ع 

  • احمد یزدانی

حضرت بخشنده و پرهیزگارو خوش نهاد

فخر اسلام و تشیّع ، آفتاب اعتقاد
عرض تسلیّت برای عاشقان راهتان
رهروانِ در مسیر علم و عشق و اجتهاد
کاظمین است وجوادین و غمِ ما شیعیان
از شما برجسته شد خوبی و خیرو عدل و داد
گرچه بودی چون گوهر ، با عمرِ کوتاهی چو گل
میشود از نامتان بوی شهادت مستفاد
ظاهراً دستور قتلت داده اند امّا خدا
زنده کرد بخشندگی با کنیه ی پاک جواد .

  • احمد یزدانی

همه در بند خود و من آزاد
غرق در لحظه ها و پندارم
روزها عالمِ من همهمه ها
شب الی صبح مات و بیدارم
یادها رنجهای دوران ها
می کُشد ، زنده میکند زارم
ای خدا ، صاحب همه دنیا
با تو امّیدوارو هوشیارم
لطف تو خالقا ، مرا کافیست
دل به مهر تو بسته میدارم
با تو ای آخرین پناه همه
کی توقّع ز دیگری دارم؟
#کوتوال

  • احمد یزدانی

زندگی تنها و بی همسر بد است
با چنین شخصی مخالف احمد است
هست تنهائی بلای روح و جان
مثل سرباری سرِ بارِ کسان
ابتدا وقتی خدایت آفرید
همسری هم از برایت آفرید
خرّم آن جانی که جفت خویش یافت
چنداسبه سوی خوشبختی شتافت
هرکه تنها باشد از زن یا که مرد
عاقبت اورا غمش با خود بَرَد
ما که از نسل قدیم میهنیم
سفت ومحکمتر ز سنگ و آهنیم
زندگی با همسر خود کرده ایم
از همین رو ضدّ غم ، روئین تنیم
در تجرّد بیشماران سختی است
لحظه هایش ماتم و بدبختی است
خوردو خوابت با خودت ، خوردن تراست
شستشو با تو نظافت هم جداست
از خرید میوه تا نان و تره
در دل بازار پر از همهمه
تا هماهنگیِ در صدها امور
تک وتنها در میان شیرو مور
نور میبارد ز همسر نازنین
تو فقط ارد از زنِ خود را نبین
هان جوانی که مجرّد مانده ای
در خیالت درس بیحد خوانده ای
زندگانی در تجرّد را نخواه
روحِ خودخواهِ تمرّد را نخواه
زودتر دستی بزن بالا ز زیر
زن بگیرو زن بگیرو زن بگیر.

احمد یزدانی

کوتوال خندان

 

 
 
 


دریافت

 

 

 

 

 

 

  • احمد یزدانی

 


 فیروزکوهی و چنگیز از تو خورد
سیلی، 
که همره خود

تا به گور برد
از خاطراتِ جنگِ دوّم و اشغالِ روس ها
دل های داغدارِ زیادی 
ز غم فِسُرد 
هر صفحه از کتاب تو 
دارد حکایتی
زد معرفت به دل مردمت رکورد
از شادمانی هر باغ و گوشه ات
هر شادمانی دیگر حقیرو خُرد
 دستِ کمک به رونقِ تو
 بی بلا وَ خوش
بسیار آرزو 
در حسرتِ آبادیِ تو مُرد
 حتماً 
 نهایتِ کارت گشایش  اسـت
آغاز ، 
بازیِ دورانِ بُرد بُرد.
#احمدیزدانی 

 

  • احمد یزدانی
دلنواز سینۀ زارم ، سلام
خالقم ،عشقم وَ سالارَم ،سلام
برهمه خوبان وَ استادان ، ادب
میکنم تقدیم من ، با احترام
می رسد صاحب ،تمام است انتظار
بیقرارِم ، بیقرارِِ بیقرار
چشمها بر رَه وَ در من روزها
شب حکایت ها جدا ،با ماجرا
منتظر شاید بیاید یارِ من
گفتگو گردد زِ ذهنِ زارِ من
شکرگویانم کنون شادو خوشم
تا رسد گوهرشناسِ سرخوشم
من که خود خود نیستم ،دیوانه ام
در رهِ طوفان بُوَد کاشانه ام
گاه در شرقِ زمین ماوا کنم
خالقِ خود را به دل آوا کنم
گهگُداری در جنوبِ باوَرَم
از دلِ گرما گوهر می آورم
قصّه ها دارم زِ غرب و باختر
پرزِ اندوهم در این پیرانه سَر
یا علی گویان روان و راهیم
گمشده در جستجویِ ساقیم
همرَهی میجویم و همداستان
تا دهم شرحِ فراقم در جهان
این جهان با اینهمه شورو شَرش
هست کوچک ،بندیم من در بَرَش
دستگیری کن مرا ،پندی بده
تلخ کامم ، جانِ من قندی بده
هرچه هست ازاوست ،من یک ذرّه ام
گمشده در خود چنان یک قطره ام
عشقِ من از طلعتِ رویِ رفیق
افتخارِ من گدائی از شفیق
داد انگشتر به من سلطانِ من
هدیه ی هردو جهان قرآنِ من
ورنه در این روزگارِ بی شکیب
نیست غیر از تلخکامیها نصیب
روح و تن دادم به قرآنِ مبین
منتظر ، بر انتظارِ خود یقین.
#احمدیزدانی
  • احمد یزدانی
سگ و گربه دگر ضرب المثل نیست
کچل دیگر به فکر موی سر نیست
تمام فکرها مال است و ثروت
به جز ثروت ملاکی بر هنر نیست
اگر اموال داری تو بزرگی
حرامی یا حلالی در نظر نیست
اگر داری لباس نو وماشین
موفّق هستی و خاکت به سر نیست
بهشت هم عرضه میگردد به بازار
دیانت مورد و مدّ نظر نیست
در این مکّاره بازار دورنگی
دعا را در دل خالق اثر نیست
نشانی نیست از تغییر اوضاع
شب دیجور را قصد سفر نیست
برای مالداران قفل ها باز
کلیدی غیر اسکن بی خطر نیست
عجوز زشتِ ثروتمند زیباست
به زیبای فقیر هرگز نظر نیست
اگر بیچاره زیبا شد ،خراب است
بجز چشم طمع چشمی دگر نیست
به وقت حرف اهل خوبی و خیر
سخن آسان ؛عمل را بار و بر نیست
#کوتوال_خندان 
  • احمد یزدانی
بهتر است این زمین شود دریا 
از خجالت رَوَم به قعرش ، تا روزگار
بخورد مثل یونسم ماهی 
که نبینم ستم به انسان ها
  • احمد یزدانی
 تو پدر رفتی و خاموش شدم
بی تو با مرگ هماغوش شدم
نه گُلی ماندو نه گلدان و گِلی
نه درختی و نه باغی و دلی
باغبان دست به غارتگر باد
دادو پا بر سر پیمان بنهاد
باد غرّنده چو داس
زده بر ریشه یاس
سرو ها خشک شدند
سایه ساران سترگ افتادند
صاعقه قاصد درد
همه ی باغ و درختانش را
کرد خاکستر سرد
و چه سان مادر گیتی
شود آبستن مرد؟
#احمدیزدانی 
  • احمد یزدانی
دادم به زن وبچّه ی خود وعده فراوان
گفتم سخن از زندگی راحت و آسان
گفتم همگی منتظر معجزه باشید
حل میشود هر مسئله با قدرت ایمان
زیرا که شده وعده ی دلشادی و خوبی
از سوی کسانی همه از قلّه نشینان
از شادی و آسایششان گفته سخن ها
من دادِ سخن داده بعنوان پدرجان
اکنون شده ام پیرو نشد وعده محقّق
پاسخ نتوانم بدهم من به جوانان
گردیده طلبکار و بدهکار و خرابم
درمانده شدم از سخن سرد عزیزان
ماندم به درون گِل نادانی خود من
تقصیر من است عجز وکیلان و وزیران؟
آنان که مرا قبله ی جان بوده همیشه
با بی عملی کرده غنی را چو فقیران؟
از دست گناهی که نکردم شده محکوم
چوپان شده گرگی که ندارد غم دوران
شرمنده ام از هموطنان از همه اقوام ،
از بس که دفاع کرده ام از وازَد میدان.
  • احمد یزدانی
از گلستان جهان بوئیده ام
میوه ها از شاخسارش چیده ام
دیده ام از زشت و زیبای وجود
هم زمین خوردم و هم بالیده ام
رفته ام تا اوج هر خوب و بدی
گاه گریان گاه هم خندیده ام
ظلم بسیاری بمن شد ، من ولی
چشم ها را بسته و بخشیده ام
همنشین شعله بودم سالها
اصطلاحاً گرگ بالان* دیده ام
تن در آتش ، جان در آتش بودو من
گُر گرفتم شعله ور گردیده ام
در میان شعله های هُرمِ خود
با تمام قدرتم جنگیده ام
در میان گیرو دار روزگار
از فَمَن یَعمَل بخود لرزیده ام
هرچه گشتم جز خودم موجب نبود
از همین رو از خودم رنجیده ام
با غرور خود و در اوج توان
در نجات از دام بد کوشیده ام
حاصل رنج و تلاشم خیر بود
نفسِ خود را  زیر پا کوبیده ام
میزدم من او بپا میخواست من
مستمر در جنگ با او بوده ام
لطف حق با من و بودم من به راه
شاکرم از خالق نادیده ام.
#احمد_یزدانی
 
* بالان نام تله (دام) ای است که شکارچیان در جنگل برای به دام انداختن گرگها و حیوانات وحشی از آن بهره می برند. 
گرگ بالان دیده ، یعنی گرگی که از این دام دهشتناک جان سالم به در برده است  به دیگر سخن گرگ بالان دیده یعنی ، گرگ با تجربه ،
گرگ باران دیده صحیح نمیباشد.
@ahmadyazdany
  • احمد یزدانی
آمد به جهان نورِ هدایت و تعالی
فرزند علی ابن ابوطالب عالی 
عالم شده روشن ز قدمهای حسینی
در سوّم شعبان شده هستی متعالی
شد کون و مکان وقت حضورش متلاطم
بخشیده مدینه به جهان عِزّ و جلالی
وقتی که خبر آمدو احمد شده آگاه
گریان شدو بوسیده حسینش متوالی
فرموده که در کربُبَلا میدهد ایشان،
با خون به بشر عزّتِ بیمرگ و زوالی
از خون حسین ابن علی حق متکثّر
حق جلوه ای از شعشعه ی نیک خصالی
یکبار نه ، هفتادو دو بار از طرف خصم
در کربُبَلا کشته شود حق به چه حالی،
نفرین به یزید ابن معاویّه وَ یاران
با هرکه که بد کرد ، اگرچه به خیالی
دنیا ست چو دریا و حسین کشتی امن است
تاریخ ندیده است چنین جانِ زلالی
یاران شریف هر یکشان عشق مجسّم
در تک تکِ اصحاب شریفش مُتَجالی
عشقی که جهان را ببرد زیر شمولش
عشقِ به حسین ابن علی ، مهرو تعالی.
#احمد_یزدانی
  • احمد یزدانی

قدرت و عصمت ،عروجِ تا ثریّا مرتضی

اوّل و آخر ،چو خورشید عالم آرا مرتضی

نورِ والای جهان ماده و معنا علی(ع)

بخشش و جود و کرم ،عادل و دانا مرتضی

زاده در کعبه ،قشنگ و خوش قدو بالا علی(ع)

همدم و یار نبی ،چشمان بینا مرتضی

اسوه در امر عدالت حضرت مولا علی (ع)

یار مظلومان و سرداری توانا مرتضی

لایق بانوی عالم حضرت زهرا علی (ع)

آیت رحمت و الگو در مدارا مرتضی

بنده در ظاهر و باطن ، دشمن مشرک علی (ع)

راهِ حق او حق خودش ، روحِ عطایا مرتضی

حلّ هر مشکل وَ داروی پریشانی علی (ع)

مقصدو مقصودِ امر دین و دنیا مرتضی.

  • احمد یزدانی

یک عدّه پست و روانی و خوش خیال
چشمی بجوش خوردن و چشمی به انفصال
تولیدشان همه از جنس شایعه
زائیده نطفه های حرامی و خام و کال
هر روز شایعه ، هر لحظه توطئه
شد آبدیده از آنها مقالِ  قال
از رو نرفته و مشغولِ کارِ خود
امیّدشان که بپا گشته قیل و قال
دیدند که نیست امیدی برایشان
ممتد روانه به چاله از عمق چال
در حیرتم من از این پشتکارها
ایکاش جای بدی بوده اهل حال.

 

  • احمد یزدانی

به آینه ی چشم خود بیا و ببین
بیاکه برایم نه عقل ماندو نه دین
شدم چون آبِ گرفتار جوی پیچاپیچ
از هرطرف خورم از  دوری تو کمین
تمامِ لحظه ی من از زمین بسوی هوا
غم است روانه که کرده ای تو چنین
دعای من شود آیا که کارگر افتد؟
بیائی و شده من آیت حدوث یقین؟
بیایی و راحت کنی از این ماتم 
خدا کند که بیائی، خداکند ؛ آمین
احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

میگزد ذات هنر را با رذالت افعی
شهر بی صاحب و حاکم به بطالت افعی
یکزمان شاعر زمانی دیگر از رقّاصه هاست
نقدِ بی منطق و در اوج ضلالت افعی
بهتر از خود را نخواهد دید زهرش حتمی است
میزند نیش خودش را بی اصالت افعی
لانه دارد سال ها در معبر دلدادگان
ظاهری پر نقش و باطن پر کسالت افعی
میشود تیرم نشیند بر دل قلب سیاه
مژده آید داده تاوان با عدالت افعی؟

  • احمد یزدانی

روز و شب های فراوان دیده ام
اصطلاحاً گرگ بالان دیده ام

همنشین شعله بودم سالها
گُرگرفتم ، شعله ور گردیده ام
تن در آتش ،جان رها ، آزاد بود
در تمام عمرخود جنگیده ام
گرچه من میسوختم از هُرم خود
بر فلک در سوختن خندیده ام
روزو شب با جسم زخمی با غرور
با تمام قدرتم کوشیده ام
بوستان عمر من پربار شد
میوه دادو من از آنها چیده ام
با یقین در معبر تنگ زمان
هر تقاضائی که شد بخشیده ام
نیست دیگر آرزوئی در دلم
شاکرم از خالق نادیده ام

احمدیزدانی

 

  • احمد یزدانی

خواب دیدم آتشی سوزنده ام
بر گروه داعشی فرمانده ام
امرو فرمان جنایت میدهم
نفس ارکستر است و من خواننده ام
خشمگین چون شعله های پر شرار
هرچه زیبا بود را سوزانده ام
در میان خواب آمد یاد من
ادّعاهای به کل بیهوده ام
آنچه در نفس است رویا میشود
من چنینم ، واقعاً درمانده ام
نیست در املای ننوشته غلط
چون نوشتم در غلط ها مانده ام.
احمد یزدانی

  • احمد یزدانی