وقتی مسلمانی اسیر کافری باشد
وقتی که هرگوشی گرفتار کری باشد
بهتر نباشد تا نصیحت را رها سازیم،
وقتی شعار از ما عمل با دیگری باشد؟
- ۰ نظر
- ۱۷ تیر ۰۳ ، ۱۳:۲۷
وقتی مسلمانی اسیر کافری باشد
وقتی که هرگوشی گرفتار کری باشد
بهتر نباشد تا نصیحت را رها سازیم،
وقتی شعار از ما عمل با دیگری باشد؟
یکسان نبود عمرم مداوم کرده تغییر
گاهی سفید و گه سیه بودم چنان قیر
جوشیده ام در کوره های سخت بسیار
تا گشته ام انسان از خود رسته ای پیر .
هر که پا پس بکشد عشق کند او را طرد
عاشقی نیست هوسبازی مشتی بی درد
خون دل خوردن و آوارگی و بی خوابی
باشد اوّل قدم عشق ، نگردی دلسرد .
ره می سپارد در مسیر تازه ای دنیا
آغاز شد بحث جدید و تازه ای حالا
در این کشاکشهای علم و آدم و عالم
هرگز نخواهد بود چون دیروزمان فردا.
آلوده به میکروب حماقت شده ایم
یاریگر لشکر عداوت شده ایم
دنبال سراب چشمه در قلب کویر،
بازیگر نقش با سخاوت شده ایم .
من ایرانیم افتخارم وطن
نباشد که تحقیر خود کار من
خدا را پرستش کنم با خرد
پرستیدن دیگران شرک و رد
کسی اهل فکر است و یا منتقد
به منطق سخن را کند منعقد
نبیند کسی پاچه خواری ز من
من آزاده ام جانفدای وطن
اگر کرده تعریف خیر از وفا
بود قصد و نیّت برای خدا
کمی فکر روشن کند حال من
همه سعی من ارتقا وطن .
برف بارید و شده دل ها شاد
سینه ریز فلک پیر افتاد
آمد او رقص کنان خنده به لب
تا کند خانه ی چشمه آباد .
یک نفر ایرانی از حکّام عهد خود غمینم
آرزومند حضوری سبز و انسانی امینم
از دروغ و از ریا و ارتجاع و خودفریبی
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
فرصتی پیش آمد و مردی امین آمد به میدان
داده ام رای خودم را تا بخندد سرزمینم
انتخابی باخرد از روی تدبیر و عقیده
با امید و آرزوی حلّ مشکل ها عجینم
از خدا خواهم که باشد مستقل دور از شیاطین
تا ندزدد ناامیدی با حضورش عقل و دینم .
اطرافیانی از رقیبم منتقد بودند
اطرافیانم کرده تعریف مرا بیجا
تعریف بیجا کرده اند از من پسندیدم
تعریف او را کرده اند رنجیده از آنها
تا در نهایت او قوی شد من تماشاگر
او رفته در مقصد و من تنها زدم درجا
یاران نادان دشمن جان خرد هستند
باردگر گل خورده ام از دشمن دانا .
شد زمستان مدّعی تر از بهار
خنده در پستو نشسته غمگسار
بوده درگیر گرانی مملکت ،
لاکچری شد کاسه ای ماست و خیار .
شیطان شریکم شد و با او کاشتم گندم
انذار می دادند از مکرش به من مردم
من در خیال روز خرمن بوده ام امّا
او خوشه ها را برد و من درمانده سردرگم .
چقدر عمر خوشی کوتاهه کوتاه
سر راهه همه یک چاهه یک چاه
شتابان ما بسویش می شتابیم
سرانجام جهان یک آهه یک آه .
چشمان ماه به چاهی نمی رسد
پای گدا به ساحت شاهی نمی رسد
بهترکه رحم کرده خدا مرگمان دهد
وقتی حقوق سال بماهی نمیرسد
عاشقم و کوچه و بازاریم
بنده ی عشقم و از آن راضیم
دست و دلم در کف تقدیر عشق
روح و روان بسته به زنجیر عشق
هرچه بگویم سخن از عشق کم
عشق نباشد شود حاکم ستم
قصّه ی یوسف و زلیخاست عشق
حرف دل وامق و عذراست عشق
ویس شده قبله ی رامین از عشق
تلخی خسرو شده شیرین از عشق
در همه ی نقطه و جای جهان
عشق ببینی تو چو تاجی بر آن
خوردن و خوابیدن و امثال آن
نیست تمنّای دل عاشقان
بودن و بالیدن انسان از عشق
سختیِ هر مسئله آسان از عشق
عشق همان روح ستایشگر است
بندگی و شکر پس از باور است.
درگیرِ تو هستم عشق درگیر توام
من پیر تو هستم عشق، من پیر تواَم
با لیلی چشم تو زمانی مستم
در چاهِ نگاهِ ماهِ شبگیر تواَم
با قاصدک بهانه هایت شادم
مجنونِ گرفتارو زمینگیرِ تواَم
از شعله ی عشقِ آتشینِ مردم ،
میسوزم و در حبسِ نفسگیرِ تواَم
با خود ببرم به هرکجا میخواهی
من گیر تو هستم عشق ، من گیر تواَم
آغوشِ تو بسترِ همه خوبیهاست
من کشته ی قدرت فراگیرِ تواَم
تا روزِ حلولِ کاملِ آزادی
در خاک توام ؛ بندیِ زنجیرِ تواَم.
پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر
ورقی میزدم که تا شاید
مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای
از تو در سطرهای آن دیدم
بهمین صورتی که میگویم
تو محقّق شدی وَ من با تو
رویِ میزی کنار یک کافه
قهوه ای خورده ام وَ خندیدم
خنده ها بود و لذّتِ دیدار
وَ سفر با تو لابلای سطور
هی ورق پشت هم وَ شد تکرار
مثل عابر به باغ چرخیدم
شب شد آنجا هوای سردی بود
تو پناهنده ی به آغوشم
وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو
می نوشتم که عشق ورزیدم
زده ای تو بهم خیالم را
بالِ پرواز من شکست آنجا
نیمه شب بودو من شدم بیدار
خواب آغوش یار می دیدم.
فضای نت شده مانند میهمانی مفت
پُر از کُپی و پر از چت میان سفره ی پست
یکی یکی شده اند راوی و بیان کردند
که گفته شد به فلانی چنین و او میگفت،
به زیر چتر شبی سیستم قدیمی من
به لطف حافظه اش گفت عمق راز نهفت
سکوت کن وَ پناه بر خدا ببر ، اکنون
میان گردو غبار است ریز مثل درشت.
بندی تن شده ام محبسِ من شد جانم
آرزومند فراری شدن از زندانم
بُعد دیوار شد هر جزء وجودم در چشم
قفل دل را بگشا ، لطف کن ای جانانم
ببر از قالب تن تا به جهان دگرت
با نگاه تو خوشم حضرت حق ، یزدانم
بجز از مهر تو هیچم نبود امّیدی
با امید تو شود سختی ره آسانم
این دو روزی که در این دامگهت افتادم
بوده کفران و گناه دگران تاوانم
سوختم ، شعله کشیدم و شدم خاکستر
بده دستور به بادی که کند ویرانم
ببرد هرطرفی ذرّه جسمم با عشق
بشوم خاک ره کشور خود ، ایرانم .
نبوده راه گذر ، بی گذر به آب زدند
به روی رنج وطن دیده را به خواب زدند
برای غارت اموال مردم در بند
خرافه را گره بر آیه های ناب زدند
نشسته بر سر گور خرد و منطق را
به آتش دل اهل نظر کباب زدند .
صبح است و اذان و یک سرآغاز
دنیای نماز و شوق پرواز
میخواند هر آنکه را که اهل است
درهای زمین و آسمان باز
باران دعا و سینه بیتاب
در چهره منتظر غمی ناب
چشمان به ره نگاهی از دوست
شب منتظر حضور مهتاب
در خلوت گفتگوی با یار
یک سینه غم است و شوق دیدار
آید سر وعده رفته هجران
خنده شده بر لبان پدیدار
در باغ دعا گل اجابت
از سوی خدا شود عنایت
شادی همه جا ز شوق دیدار
یک چهره ساده از قیامت .