مَشکی تهی هستند اینها ، سلبریتی ها
از حق بری هستند اینها ، سلبریتی ها
پیداست در جهل مرکّب غوطه ور هستند
چون مدّعی هستند اینها ، سلبریتی ها .
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۳۱
مَشکی تهی هستند اینها ، سلبریتی ها
از حق بری هستند اینها ، سلبریتی ها
پیداست در جهل مرکّب غوطه ور هستند
چون مدّعی هستند اینها ، سلبریتی ها .
زمان جنگ بود و ما و جبهه
شدند ایثارگر یک عدّه دیگر
زمان صلح و وقت ساختن شد
گروه دیگر آنجا برده اند بر
به هر نوعی رقم میخورد اوضاع
گروه ابن وقت از آن جلوتر
جوانی بود و عمری بود و امّید
جوانی طی شد و امّید بی بر
گمانم بود از آغاز اینسان
که ظالم بوده از عادل قوی تر .
نان و نمکش معجزه دارد این خاک
هرکس بخورد شود ز بدعهدی پاک
خوردم نمکش را و به آن پابندم
هستم ز غرور میهن خود بیباک .
گوهر است سنگی که سختی را ز سر
بگذرانید و نترسید از خطر
سختی دوران ندارد واهمه ،
مشکلات از آدمی سازد گوهر .
میشود از سنگ گوهر برنمود
میشود منطق بگوش خر نمود
وای از دست سخن چین خراب
گوش را باید به حرفش کر نمود .
ما داده از جان تا جهان گردد گلستان
جان رفت و دنیا شد برای ما چو زندان
اصحاب ثروت در کنار باند قدرت ،
پا را نهاده بر سر خون شهیدان .
بدگوئی من شد و خدا خواست برایم
خیری که نگنجد به تصوّر و گمانی
از سوی خداوند عنایت شده بر من
خوشبختی کافی و بدور از نگرانی
من بیخبر از پشت قضایای الهی
باور نکند آدمی از خام گمانی
آنچیز که ترسیده ام از آن همه ی عمر
اموال حرام است و دروغ است و تبانی
از خالق عالم شده تدبیر امورم
تدبیر شد از حق که نباشد نگرانی
دلداده ای از داعیه داران جنونم
خوشحال که دارم ز خدا خطّ امانی .
حال دارم توصیه ای مردمان
صبر باشد مرهم درد جهان
راه نزدیک رسیدن تا خوشی
صبر باشد صبر اوج دلخوشی
گرچه سخت است و تحمّل سخت تر
هرکسی با صبر بردارد ثمر
من بگویم راه نزدیک هدف
صبر مروارید و صابر چون صدف.
مردمی بی دین و آئین و بها
بوده از قانون و اجرایش رها
ساز ناکوک عدالت دست ظلم
صهیونیست حمله ور بر بچّه ها
هرکجا شد جنگ و درگیری به پا
ردّ پائی مانده از آنها به جا
اهل طغیان از نصیحت دور دور
با همه دشمن چه پیدا یا خفا
دیده دنیا را چو یک میز قمار
انگولک شاهکارشان در هر کجا
ظالمانی غاصب و بی حیثیت
خوانده خود را مجری امر خدا
خودپسند و راضی از خود با غرور
بر زمین و بر زمان دست بلا .
همچو یک پهلوان قلّابی
که اسیر غرور و خودخواهیست
مینشیند کنار یارانش
آنچه ثبت میکند عجب عکسیست
از تماشای آن نگردد سیر ،
غافل است از سند که بدبختیست
می خورد نان از عکس و آوازه
عکس و آوازه ای که از پستیست
تا که طشتش بیفتد از بامش
شاتالاپّش به وسعت هستیست .
آمده همچون شما بسیارها روی زمین
کرده عدل و ظلم بسیاری روا با مهر و کین
عدّه ای نیکوسرشت و عدّه ای بد سرنوشت
رفته در آخر و مانده مردم این سرزمین .
گفتم به یک رفیق دغلکار خود چنین
آن معرفت که از آن دم زدی تو کو؟
در طیّ مدّت عمرم کجا و کی ،
پرسیده حال مرا ؟ گفته ، کرده رو
امّا خدا نکند عطسه ای کنی
باید که آمده با این و آن و او
بردت به نزد طبیبان حاذقی
داده وثیقه تمامی آبرو
تبعیض موجب آزار و اذیت است
بهتر که رفته ز نزد تو من ، عمو
دردی بسینه بیان کرده ام کنون
حرفی خلاف ادب گفته ام بگو
پیداست ترک جفایت نموده ام
از بی وفا شده باشی جدا ، نکو .
گفته دشمن نموده درگیرش
کرده شلّیک او زمینگیرش
با بهانه تلف نمود عمرش ،
از پر خود ندیده در تیرش .
حال وطن از گرانفروشان ناجور
یک عدّه منافع طلب از حق دور
آلوده به کسب سود نامشروعند
خودخواه و خراب و نزد مردم منفور .
هرکس که گفته سخن را به پیچ و تاب
مامور دشمن و بر چهره اش نقاب
حرف حساب تمامش دو جمله است
هر کشمکش نوشتن خط است روی آب .
توبه کردم از خطا در بندگی
آمدم در راه طاعت ، زندگی
دیده ام لطف خداوند بزرگ
من همه کفران و او بخشندگی .
روز خیّام است ، رِند مِی پرست
عاشقان را کرده با اشعار مست
در نجوم و در ریاضی بی نظیر
عالمی از قدرتش در حیرت است .
خون دل خوردن ، کمی غیرت یقین بد نیست ، هست؟
کرده از دلتنگیت هجرت یقین بد نیست ، هست؟
زندگی مرگ است در زیر طفیل این و آن
اندکی مردانگی ، همّت یقین بد نیست ، هست؟
دشمن ظالم و الگوئی برای حق شدن
رادمردی معرفت عزّت یقین بد نیست ، هست؟
از چه رو ظلم از ستمگر را تحمّل ، از چه رو ؟
برده از آزادگی لذّت یقین بد نیست ، هست؟
سرو آزاده میان جنگلی زیبا شدن
دلخور از افراد بی غیرت یقین بد نیست ، هست ؟
دادن تاوان برای سربلندی ، روشنی
استراحت بعد از هر سختی یقین بد نیست ، هست؟
تا به کی بی بُتّه بودن در کویر آرزو ؟
گشته دشمن با شب و ظلمت یقین بد نیست ، هست؟
میشود هرکس بقدر آرزوهایش بزرگ
تا به مقصد جنگ با قدرت یقین بد نیست ، هست؟
میشوی هم قدّ دنیای خودت در انتها
گر دهی بر رشد خود شدّت یقین بد نیست ، هست؟
بی بها هرگز نمی بیند بزرگی را کسی
گر بپردازی به خود مزدت یقین بد نیست ، هست؟
سربلند کرده از دل تاریخ
نام ایران ما غرورانگیز
هرچه مخفی نموده نامش را
یا که بد گفته عدّه ای ناچیز
خاک آن گنج خود به بالا داد
شد از او در زمانه رستاخیز
گفتگوهای عالم از ایران
گشته مهر و خرد از او لبربز
آمد از آسمان سروش از غیب
شد زمان تلالوئت ، برخیز .
در معبر تنگ زندگانی راندن
از تجربه ی عالِم و عامی خواندن
از حرص و طمع بمال و سیری از عقل
حیرت زده در بحر معانی ماندن .