- ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۴
قصّه ی ما سقوط باور بود
خشم داس و تن صنوبر بود
آنقدر شد دروغ قدرتمند
حق غریبه و حرف دیگر بود
همه بودند در تمام سطوح
باطل از بهرشان چو دلبر بود
مانده تنها و بیکس و غمگین
هرکه با حق چنان برادر بود
دشمنان شاد و دوستان غمگین
این سرانجام و حرف آخر بود .
بسته ام دل را به گل دادم به دست باد و باران
میشود با هر نسیمی باغ امّیدم پریشان
رنج عالم را به دل دارم به وقت رنجش او
خنده اش باشد برای دیگران غم سهم این جان
میشود تهدید و میلرزد دلم از غُصّه هایش
بوده تنها دلخوشی خندیدنش وقت بهاران
میزند بر سینه آتش دست طوفان در وزیدن
میکنم دائم دعا تا بوده او شاد و خرامان
تا نباشی باغبان از هجر گل چیزی نفهمی
باشد عشق باغبان خندیدن گل در گلستان .
دارم عزیزم آرزوی دیدنت را
چون دوست میدارم تو و خندیدنت را
می رقصی و خوشحال و خندانی همیشه
ای گل نصیب من بکن بوئیدنت را
دست از غرور خود بکش تو نازنینم
دلداده هستم هیکل و لرزدنت را
هستی پلنگ صخره ها من در کمینت
هرگز نبیند چشم من ترسیدنت را
از یاد خود بردی چرا عهد و قرارت
من آرزو دارم ز شاخه چیدنت را
می مانم همواره کنار تو عزیزم
دیدم به رویاهای خود بوسیدنت را
وقتی که دامن میکشی من بهترینم
جان میدهم دیداری از چرخیدنت را
رنجم نده من طاقت دوری ندارم
خورشید من من عاشقم تابیدنت را
کوتاه نمی آیم از عشقت نازنینم
باید کنم جدّی تِز دزدیدنت را .
#احمد_یزدانی
kootevall.blog.ir
من بودم و خاطرات او بود و غمی
غمگین تر از آن بوده که گویم سخنی
آمد به سر قرار و از رفتن گفت
او رفت و من و سکوت و آه و مِحَنی
خالی شده از امید و شادی دل من
تا نیستی ام فاصله مانده به دمی
من ماندم و تنهائی و افسانه ی او
آواره ترین در حسرت شب شکنی
با قلب شکسته و وجودی که تهیست
دیگر چه کسی نگه کند بر چو منی ؟
.
ای که رفتی و شده قسمت من حیرانی
خانه خالی و سکوت و شب و سرگردانی
بازگرد و دل تاریک مرا روشن کن
نور مهتابی و خلوتگه دلدارانی
مهربانم ، تو نباشی نتوانم باشم
رفتنت کرده هوای دل من بارانی
داده ام هستی خود را به تو امّا رفتی
کاخ مخروبه به جا ماند و من و ویرانی
تو نباشی نتوانم که بمانم بی تو
دامگه میشود عالم و زمین بحرانی
بازگرد ای همه ی تاب و توانم همه تو
بی تو من هستم و تاریکی گورستانی .
یا حسین ابن علی ، دلبستگانت آمدند
یا حسین ابن علی، وابستگانت آمدند
از تمامی جهان بر سر زنان، سینه زنان؛
عاشقانت ، پاکبازان ،اخترانت آمدند
گوئیا شصت ویک هجری رسید از گرد راه
گفتی هل من ناصر آقا شیعیانت آمدند
عشق تو در خونشان مثل هوای زندگیست
تو ندا دادی و از دردی کشانت آمدند
تو تمام هستی ما مستی ما یا حسین
خنده کن سالارما ، گریه کنانت آمدند
چشم دنیا خیره شد بر زائرانت یا حسین
گوئیا از برکه ها نیلوفرانت آمدند
تو امام ما و ارباب تمام کائنات
حاکم دلها شمائی ، نوکرانت آمدند
نینوا غرق عزا غرق غم جانکاه تو
دید با چشمان خود کرّوبیانت آمدند
گفت یزدانی به راه شیری عشّاق تو
یک ستاره از دل صد کهکشانت آمدند .
خیمه گه میسوزد و در آسمان ماتم بپاست
روز مرگ اشرف آدم و در عالم عزاست
حضرت عبّاس و اصحاب و زنان و کودکان
در بهشتند و خدا خود منتقم بر اشقیاست
داده اند درس ستم سوزی به دنیا با عمل
هرکه با ظالم بسازد بدترین خلق خداست
روز عاشورا حسین ابن علی با یاوران
روبروی ظلم جنگیدند و این آئین ماست
در کلاس درس انسانسازی آل عبا
هر زمینی کربلا هر روز عاشورا بپاست
@ahmadyazdany
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 37 ثانیه
از دلِ چاهِ بلا دست دعایی نیز هست
در میان ظلمت شب نور ماهی نیز هست
یوسف از عمق مرارت ها عزیز مصر شد
استجابت در دعا از بی پناهی نیز هست
تاج عزّت بر سرش دارد زلیخا از شرف
با گنهکاران گناه بیگناهی نیز هست
بی کفن اربابِ ما خورشید عالمتاب ما
بی کسان را گرمیِ پشت و پناهی نیز هست
مظهر ظلم و تباهی ها یزید و ضدّ او ،
حضرتِ عبّاسِ همچون قرصِ ماهی نیز هست
آهِ مظلومان عالم آتشی سوزنده است
شعله در هرخرمنی با سوزِ آهی نیز هست
این محرّم ویژه است و ره کمی نزدیک شد
با ولیّ عصرمان مرگِ تباهی نیز هست.
به محرّم و صفر راه نفسگیر سلام
به حسین ابن علی عشق فراگیر سلام
به سفیر خبر فاجعه ی عاشورا ،
زینب، آن روح لطیف و دل چون شیر سلام
به ابوالفضل علمدار و همه تشنه لبان
به همه حق طلبان کُشته به شمشیر سلام
به رفیقانِ وفادار جناب ارباب
که وفاداریشان بوده به تدبیر سلام
به صفای قدم تک تک یاران حسین ع
که نگشتند ز همراهی حق سیر سلام
به هرآنکس که دلش در گرو خوبان است
و نترسیده ز بدخواهی و تحقیر سلام
به عزاداری هرساله ی اصحاب ادب
که نموده دل دشمن بَتَر از قیر سلام .
دارم عزیزم آرزوی دیدنت را
چون دوست میدارم تو و خندیدنت را
می رقصی و خوشحال و خندانی همیشه
ای گل نصیب من بکن بوئیدنت را
دست از غرور خود بکش تو نازنینم
دلداده هستم هیکل و لرزیدنت را
تو چون پلنگ صخره ها من در کمینت
هرگز نبیند چشم من ترسیدنت را
از یاد خود بردی چرا عهد و قرارت
من آرزو دارم ز شاخه چیدنت را
میمانم همواره کنار تو عزیزم
دیدم به رویاهای خود بوسیدنت را
وقتی که دامن می کشی من بهترینم
جان می دهم دیداری از چرخیدنت را
رنجم نده من طاقت دوری ندارم
خورشید من من عاشقم تابیدنت را
راهی نمانده هرچه میخواهی جفا کن
باید کنم جدّی تِزِ دزدیدنت را .
ماه بانوی قصّه های بلند
عاشقان تو بیشمارانند
هرکدام از تو قصّه ای در سر
قصّه هائی شنیدنی دارند
عدّه ای عاشق دوچشمانت
مست گیرائی نگاه تواند
عاشقان دگر ز گیسویت ،
گفته ، با پیچ و تاب آن در بند
هرکسی از نگاه و زاویه ای
داده دل را به دستت آرامند
من ولی عاشق وفای توام
باوفایان وفا طلب دارند
دل و دین داده ای گرفتارم
چون فقیری که بوده ثروتمند
شده ام مبتلای درد تو گل
و از این درد شادم و خرسند
بپذیر ادّعای عشق مرا
صادقان را نمی دهند سوگند .
سرنوشتم چو توپ فوتبال است
بهره ام یک لگد بهر حال است
می شود دائماً به من حمله
خطّ آتش همیشه فعّال است
حال و روزم شده تماشائی
استرس حاکم بد اقبال است
تب شده چون رفیق روزِ خوشی
کارش آتش زدن به احوال است
شکوِه ها دارم از خودم جدّداً
قبله ام ظاهراً پر اشکال است
ای خدا درد خود کجا ببرم؟
چون که سرباز صفر ژنرال است
عاجزم از گرفتن حقّم
روی عمرم بسوی پارسال است
می روم من ولی به دنده عقب
قلمم محتضر و بدحال است .
میوه را کامل کنی بر شاخسار
برگ ها را زیر پا بخشی قرار
میوه ام کن کاملم کن خالقم
زیر پا خُردم مفرما زار زار .
من ندارم طاقت عدل تورا
ابر بخشش را به اعمالم ببار
در تمام عمر خود در سرکشی
بوده ای باران ولی من شوره زار
دستها خالی و روی من سیاه
سرکشی بدعاقبت در پای دار
بازهم دارم طمع بخشندگی
تو کریم و من طمعکاری نزار
رو بتو آورده ام شرمنده ام
هر گدا دارد ز سلطان انتظار.
متصاعد شود از رود محبّت شادی
میبری بهره زمانی که در آن افتادی
غرقه بودن که بلا میشود هرجا محسوب
برخلاف همه چون غرق شوی دلشادی
گذرت هرچه بود بیشتر اینجا جانت
می شود صیقلی و ساخته با استادی
چون به دریای محبّت برسی خورشیدت
می کند ابر و پراکنده شوی با بادی
این تسلسل نه که پایان چو سرآغازی هست
تا که ویرانه ی جانها بکند آبادی
عمر جاوید کند هرکه محبّت آموخت
می برد تا ابدیّت سفر از این وادی .
من مصدرم ،تنها که معنائی ندارم
تو واژه هایم ،بی تو دنیائی ندارم
عشقِ من و دور از منی ،تنها غمینم
بی عشق روی تـو که رویائی ندارم
امروز دستم را بگیرو یادِ من باش
هر روزِ من دیروز ، فردائی ندارم
من رودم و جاری به صحرای کویرم
در حسرتت رویای دریائی ندارم
رفتن فقط در جستجویت لطف دارد
بی تو برای رفتنم پـائی ندارم
در آرزوی تنگ آغوشت گرفتـار
من عاشق و در عشق پروائی ندارم
آه ای امید جاریِ در لحظه هایم
من در نبود تو تماشـائی ندارم
چشمان به راهِ تو ، دل بیقرار خویش
افسرده از ندیدن روی نگار خویش
عطر تو هست ، نمی بینمت چرا ؟
ای گل ، نظر نکنی سوی خار خویش ؟
بردی دلم به محبّت و ناز خود
شد سینه عاشقِ تو ، داغدار خویش
هربار سر به خیال تو می زنم
از سوز فاصله ها سر بدار خویش
هستی تو حاضر غایب ز دیده ها
دریاب عاشقِ چشم انتظار خویش
شاید که دیده ببیند ولی تورا
نشناسد از سیاهی قلب نزار خویش
با خود ببر به سفرهای دور دست
با موج مهربانی عالم شکار خویش
آقا ، تو گوشه ی چشمی نشان بده
غوغا کنم به قلم با شرار خویش
برمنتظر همه دنیا نگاه یار
پروانه ی خیال تو دارد کنار خویش .
رویش و نشاط در بهاری ای عشق
سبزینه ی شاد جویباری ای عشق
جانی تو به جسم عالم خاکی ما ،
در سختی روزگار یاری ای عشق
مانند نسیم صبح باغی، شادی
چون پینه ی دست رنج و کاری ای عشق
یک باغ پر از جوانه ی امّیدی
تو غنچه به روی شاخساری ای عشق
مانند قلم و خطّ نستعلیقی
با نقش شکسته استواری ای عشق
افسانه ی زندگی پس از مرگی تو
آوای بنان و ماندگاری ای عشق
عقل اگر بود وطن را غم بن بست نبود
کرونائی که برایش بکند مست نبود
عقل اگر بود همه باهم و همدل بودیم
این مرض مثل شفا یکدل و یکدست نبود
عقل اگر بود نمی رفت کسی در جاده
شخص ویروس چنین غرّه و بدمست نبود
عقل اگر بود جهان وحدت ما را میدید
یک تردّد که خطر دارد و بد هست نبود
عقل اگر بود نبودیم سوار کشتی
و به غرقش هنر و بی هنر همدست نبود
عقل اگر بود یکی بوده همه چون یک مشت
جراتی تا که بماها بزند دست نبود
عقل اگر بود نمی خواند رجز یک ویروس
خوره روح و روان بیشرف و پست نبود
بازهم شکر خدا ، جای تشکّر باقیست
وضع ما بدتر از اینی که کنون هست نبود !
#کوتوال_خندان
امیر شعر ، بانوئی خردمند
میان جمع استادان برومند
نژادی پاک ، محکم ، با صلابت
ادیب و عالم ، استادی توانمند
پدر صاحب نظر ، شاعر و کامل
وَ از همسر مصفّا و شکوهمند
نسازد لفظ استادی بزرگش
بود کم خدمتش القاب و پسوند
خدایا حفظ فرما از حسودان
دهم خالق تو را بر عشق سوگند ،
نگهداری کن از جان عزیزش
بتابد تا همیشه آبرومند .
.