اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۹۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

بسته خزان هیئت گلهای باغ

مجلس روضه شده غم های باغ 

خشّ و خشِ برگ و صدای زمین

سینه زن ماتم فردای 

باغ

گردنه ها در شب مهتاب و یخ

تابلوی نقّاشی یلدای باغ

کشف حجاب همه ی شاخه ها

لُختی اندام و سرا پای باغ

آمدن قاصد و پیغام برف

راوی قصّه ننه سرمای باغ

کِشتِ زمستانی و بیحاصلی

نقشِ برآب آن همه رؤیای باغ

بلبل شوریده شد حسرت به دل

ﺑﻬﺮِ  بهاران و تماشای باغ 

می رسد از ره خبری بی خبر

اوّل برف و یخ و سرمای باغ.

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

عالم ذهن و قدرت انسان

بینظیر است در تمام جهان

میشود جسم آدمی نابود

این زمین مدفن بدنهامان

ماندنی روح و فکر و گفتار است

عشق هم قسمتی مهم از آن

راز مرگ جهان تز منفیست

مرگ عالم شود از آن آسان

هرزمان شد انرژی عالم

چون سیاهچاله های بی پایان

کهکشان را کشیده در گویش

یک شهاب است و این جهان ویران

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۸
  • احمد یزدانی

من و خواب بوده باهم ،دو رفیق و یارو همدم

من اسیر قهرو نازش و وی همدمم دمادم

به نظر همیشه بیدارو به دل اسیر کویش

دل و چشم هر دو در خواب وسفر به قهقرا هم

به تلنگری شبی باده فروش ِ مست بامن

به زبانِ بی زبانی بنِمود عُمرِ آدم

چو زِ دست رفته عمرت نشود دگر پدیدار

اَگَرم شوند یکدست همه ی زمانه با هم

چه بسا که چشم خواب است و جهانِ سینه بیدار

تو نخواب ،عمر کوتاه و به خواب می شود کم


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۰
  • احمد یزدانی

عاشقی از عاشقانم ؛ بی نیاز

عالیم ، هستم در اوج اهتزار

خوبِ خوبم ،مثبتِ مثبت وَسبز

غرقِ فکر مثبت و آینده ساز

شادمانی می رسد با فکر شاد

دارد هر مثبت نگر در خود سه راز

راز اوّل فاصله از فکر بد

احتراز از دیدِ منفی ؛ احتراز

دوّمین راز است گفتار درست

کاربردِ واژه های سبزو ناز

راز آخر مقصدی روشن و نور

در سر اهدافی بلندو دلنواز

این قوانین راز مانا بودن است

هر دل عاشق از آنها سرفراز

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۵
  • احمد یزدانی

ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺗﻮ

ﺧﻮﺷﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﻫﻤﺮﻩِ ﺗﻮ ، ﭘﺎﺑﻪ ﭘﺎﯼِ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺁﻫﻨﮓ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ

ﺣﺪﯾﺚ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎﯼ ﻋﺎﻟﻢ را برای ﺗﻮ

ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﻧﻮﺭ ﺭﻗﺼﯿﺪﻡ

ﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﯾﺮِ ﻧﻮﺭِ ﺭﻭﯼِ ﻣﺎﻫﺖ ﻣﺒﺘﻼﯼ ﺗﻮ

ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﻨﯽ ،ﯾﺎ ﻗﺼّﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﺟﻔﺎﯼ ﺗﻮ

ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ

ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺁﻧﻬﻢ ﺑﻪ 

ﭘﺎﯼتو

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۳
  • احمد یزدانی

رویش و نشاط در بهاری ای عشق

سبزینه ی شاد جویباری ای عشق

جانی تو به جسم عالم خاکی ما ،

در سختی روزگار یاری ای عشق

مانند نسیم صبح باغی، شادی

چون پینه ی دست رنج و کاری ای عشق 

یک باغ پر از جوانه ی امّیدی 

تو غنچه به روی شاخساری ای عشق

خونِ قلمی ، تو خطّ نستعلیقی

با نقش شکسته استواری ای عشق

افسانه ی زندگی پس از مرگی تو

آوای بنان و ماندگاری ای عشق .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۱۷
  • احمد یزدانی

باند بی ریشه های بی وجدان

بوده وابسته ، خاک بر سرشان

کرده خدمت  برای بیگانه

به وطن می رسد فقط شَرِشان

دردسر از برای میهن خود

پادوی دشمن ستمگرشان

اینطرف هم که دائماً جنگ است

بین خطّ و خطوط و لشکرشان

اصل دعوا برای ویرانیست

کشوری را نموده سنگرشان

چون ندیدند زور مردم خود

غرب وحشی تمام باورشان

نوکری در نهاد خود دارند

جیره خواری سلوک دیگرشان

غافل از مکر و کید شیطانند

تا که خاک وطن رود سرشان .

احمد یزدانی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۶
  • احمد یزدانی

خنده دارد حال و روزم ،خنده دارد روزگار

چون پرنده می پرد عمر و من حیران و فکار

هرطرف پا می گزارم در کمینم عده ای

میخورم هر روزه نیشی من از این دیوانه مار

هریکی از جنس من نزدیکتر از پیرهن

می زند نیش و سپس در ادعا مانند یار

برلبانم شکوه در دل راضیم از وضع خود

غیر از این باشد چرا هستم بجایم استوار

آب میگیرد سراغ آب و روغن روغنی

هرکسی با جنس خود میگیرد آرام و قرار

در گذرگاهی دگر اندیش صاحب رای گفت

نیست آجر روی آجر بند در این گیر و دار

روزگار سستی عهدو زمان دلخوریست

درد وقتی منتشر شد مرگ می آرد به بار

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۰۱
  • احمد یزدانی

سی و‌هشت سال نوشتم سی و هشت دفتر را

منقطع ، یکسره ، از خیر ، زمانی شر را

رنج ها دیده ام از گردش ایّام ، ولی

صیقلی کرده ام از درد رُخِ باور را

گفته ام از شب و از روز  ، بدی ها ، خوبی

خوانده ام هرچه که می‌شد سخن سرتر را

گفته گویا و روان باورخود را با شعر

زده ام بوسه ی پر عشق لب ساغر را

حاصل کار و تلاشم به دل دفتر هاست

کرده ام با قلمم فتح دژ و سنگر را

ادّعا نیست مرا ذرّه ای ، حتّی ارزن

نازنین گوش کن از من سخن آخر را

هرکه تعریف کند از خودش از بی هنریست

عطر  گل شاد کند سینه ی هر دلبر را .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۸
  • احمد یزدانی

بنام خدا

خوان هفتم خوانِ سخت و کارزار دیگر است

رستم است و بعدِ رزمِ او بهارِ دیگر است

هست چون پیرانِ ویسه با سپاهِ روبرو

گردشِ خورشید در دورِ مدارِ دیگر است

دیگران در فکر تدبیرند و ما را لازم است

متّحد باشیم ؛ وقت ابتکار دیگر است

باید اکنون پیرمردان راهیِ هرسو شوند

گفت باید که وطن در اضطرارِ دیگر است

گَژدُهُم ؛ گُردآفرید ؛ گَرشاسِب و قارَن وَ گیو

در دلِ میدان و میدان را غبارِ دیگر است

روبرو جمعند چپ تا راست ، پیران و شغاد

مُهرِ پیروزی به  گُرزِ آبدارِ دیگر است

قاچِ زین را هرکسی محکم گرفت او می برد

شهر دل در انتظار تکسوارِ دیگر است

می نویسم من تمامِ رفته های خوب و بد

سینه ی تاریخ خود آموزگارِ دیگر است.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۵
  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

کشیدند صندلی از زیر پاهای مسلمانی

گروهی سارق فرصت طلب، دزد خیابانی

عصا از کور می دزدند آیا تو نمی بینی؟

چرا ترسیده پیچیدی به صحّاری نادانی؟

چقدر صبر و تحمّل ؟از چه رو همراهی بیجا؟

شکایت کن از آنها تا نمانی در پشیمانی

شریک جرم باشد هرکه با مجرم مدارا کرد

مگر تاریخ و درس مانده بر جا را نمیخوانی؟

زمان و حوصله تنگ است و راهی نیست تا مرگت

رحیل آید شود چشمان بودن از تو بارانی

لباس قدرت است و هرکه پوشیدست واداده است

مگر یک عدّه ی کم مثل آن پیر خراسانی

نترس از حاشیه وارد شو در متن خطر برخیز

شود بازی تمام و داور است و سوت پایانی .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۱
  • احمد یزدانی

در جهنّم شده ام ساکن و در تنهائی

ظاهراً با من و همراهم و هم آوائی

جرئتم نیست که تا ناله نمایم از درد

قدرتم نیست تحمّل کنم هر رسوائی

تا کجا رانده شوم هر طرفی چون کاهی؟

می بری در دل آتش که دهی مانائی؟

مطمئنّم که سرانجام پشیمانی تو

ولی افسوس ضمانت نشدم فردائی

خسته هستم ز جدالی که مداوم شده است

خسته از موج خطرناک‌ چنین دریائی

نه زبانی که بگویم غم دل را با کس ،

نه توانی که تحمّل کنم هر غوغائی .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۳۷
  • احمد یزدانی

نازنینم چگونه است حالت ؟

نگرانم برای احوالت

چه زمان بدی شده اکنون

مثل باری به شانه اموالت

واقعاً غیر مهربانی نیست

همدم لحظه های بدحالت

عشق اگر رفته باشد از هستی

رفته برباد کلّ آمالت

نگرانم برای تو دائم

نگران صفا و جنجالت

دوست دارم که کوچکی بکنم

تو جلو بوده من به دنبالت

با همه پستی و بلندی ها

عاشقم من به قیل پر قالت .

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

نزدیکی بیش از حد بسوزاندمان ،

دوری بکند چو یخ ز ما روح و روان

من نیستم آنکسی که تو می خواهی

تو نیستی آن کسی که من کرده بیان

از من تو نساز آرزوهای خودت

من بوده خودم برای تو از دل و جان

اخلاق هنر تحمّل یکدیگر

نادیدن نقص و ضعف در ظرف زمان

در عرصه زندگی تفاوت ها هست

تصویر نموده است خداوند جهان

می آید و می‌رود بسرعت شب و روز

فرصت کم و می‌رود زمان از کف مان .

دریاب دو روز عمر کوتاه خودت

حسرت نشود نصیب ما ؟، هردویمان ؟

  • احمد یزدانی

شب یلدا شده آکنده ی غم در حیرت

شب بیداری و بیماری و اندوه ،عبرت

شب تحریم و گرانی شب نامردی ها

شب حمله به تمامی سلامت ، قدرت

شب کوتاه امید و شب طولانی بیم

شب بی معرفتی ها شب رفتن ، هجرت

چه شب سرد و سیاهی شده در تنهائی

شده از اوّل شب تا بسحرگه حسرت

رفته است شادی و آمد عوضش بیماری

ناسپاسی شده آورده به همراه فترت

آنهمه خیر و خوشی آنهمه زیبائی رفت

رفته شادی و به جایش شده حاکم عُسرت

داشتن گُم شده در وادی فقر و فاقه

مانده اندازه یلدا ز کرونا نفرت

صحنه ی عالم عوض شد همگی در تغییر

نه صفائی نه وفائی شب دردی مفرط

کی شود تا سرپا گشته جهان با شادی

همه ی عالمیان گفته سخن از عشرت

برود گُم بشود این کرونای منحوس

بشریّت بشود راحت از این بی غیرت ،

#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

عاشقان یک به یک از بام بلند افتادند

باده ی عشق عمل کرد و سر خود دادند
بفلک سر زده از دولت می قامت ها
از همینست که مستانه ز مادر زادند
ساز ناسازه ی خودخواهی و بدگوئی چند؟
نه مگر عاشق و معشوق ز یک بنیادند
بجز از گوشه ی میخانه نجویم هرگز
ساقیا داد بده مدعیان بیدادند
دل که از عشق خراب و نشود آبادان
آتش باده و ویرانی و دل همزادند
این چه نور است که با تابش آن آدمیان
مثل مومند اگر قبل طلوع فولادند
عاشق و عاقل و دیوانه اگر میبینی
همه شاگرد در بتکده ی استادند .

  • احمد یزدانی