اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۸۹ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

زمستان

تماشا کرده ام با زخم دل ظلمِ به خوبان را

کشیدم من به آتش خاطر سرد پریشان را

نخندیدم به روی مردمان پست هرجائی

چو دیدم من نمک نشناسی و تردیدو طغیان را

اسیر کینه های کهنۀ مشتی دغلکارم

که از اموال خود دانسته برج عاج ایمان را

نمیدانی چه آمد برسرم از دست تهمت ها

خـداوندا ، نبخش این مردمان نامسلمان را

گرفتارِ خودِ خویشم ، اسیر پنجۀ نیشم

که جای سوختن تا واپسین باقیست انسان را

نبودم از قماش چپ روان کینه جو ، هرگز

ولی پرداختم تاوان سخت وصل آنان را

 

  • احمد یزدانی
با خواندن خبر شهادت غوّاصان کربلای چهار با دستان بسته سنگ هم گریست
وقتی که زد تیر خلاصش بر پرستوها
در عرش غوغا شد برای ماجراجوها
پروردگارِ عالم آنها را پذیرا شد
دستور تلخی داد بر فرجام زالوها
دیدیم ذلّت را به صدّام و سرانجامش
امرخدا فرمان نابودیِّ ناتوها
وقتی فلسطین غصب میگردد به نامردی
شیطان حمایت میکند از آن هیاهوها
وقتی که نیمی از زمین در جنگ میسوزد
وقتی که درگیرند اینسوها و آنسوها
وقتی ندارد حرمتی خون بنی آدم
روحِ غزل گم میشود در عمقِ پستوها
از عاشقی گفتن برای فصل پائیز است
اکنون بهارِ داغِ آلاله و شب بو ها
من مینویسـم بی محابا دیده هایم را
من مثنوی میگویم از خنجر و گیسوها
                             احمدیزدانی
                              
 
            
  • احمد یزدانی

ای خدا ، قادر توانائی

صاحب جان و مال ماهائی

گل توئی ، بوی گل شما هستی

خالق آسمان و دریائی

آسمان و زمین و دریاها

تا جهانِ بزرگ ، تماشائی

با تمامی هستی در آن

هرکدامش به مثل دنیائی

از غباری به ظاهرش کوچک

تا تمامیِ کوه و صحرائی

همه در فکر سجده ی بر تو

و نموده چه کوچکیهائی

آب جاری به رودهای روان

وتمام جهان رویائی

همه از صنع قدرت خالق

و تو ارباب کلّ آنهائی

دستگیری کن ای خداوندم

تو به هر مشکلی توانائی

من نخواهم بهشت و حوران را

یا نخواهم فرازو بالائی

من فقط خواهش از شما دارم

که کنم بندگی به بینائی

در حریمِ شما بُوَم ایمن

از شیاطین و همچو آنهائی

بنده ای شاکرو شکورم کن

و بکش نفس زشت هرجائی

چشم جان مرا بکن زیبا

تا نبینم به غیر زیبائی

احمدیزدانی

 

  • احمد یزدانی

 

خرداد رحیم آباد

 

در روزگار آتش و اشک و غم وبلا

تنها محبّت است که میماند و وفا

میبخشد او به همه از صفای خود

اسرارِ بیشمارِ دلش کرده کارها

قفل از ستم بگشاید به خنده ای

باشد حضور محبّت چو کیمیا

بر مجلس شب و تاریکی و فنا

شمع است و میچکد از سینه اش بقا

بیمارو مبتلا و اسیرو فقیر را

چون اشک میشود آرامش از بلا

بر دشمنان قسم خورده وا کند

درهای بستۀ خشم و غم و عزا

آری محبّت است که میماندو از آن

دیوانه عاقل و بیگانه آشنا.

  • احمد یزدانی

 

 

آمده از ره دوباره بهار

کرده زمستان و سپاهش فرار

از دل هردانـه بـروید گلی

نازِ نسیم عشوه ی پروردگار

کارگران ره بسوی باغها

پیرو جوان ،پای پیاده ،سوار

راهی در مزرعه و دشت وکوه

عاشق شوریده نگاهـش به یار

فصل یکی بودن حرف و عمل

لطف خداوند هزاران هزار

ای سرِ شوریده مشو نا امید

تا که تلاش تو نشیند به بار

احمد یزدانی

@ahmadyazdany

 

 

  • احمد یزدانی

تنگۀ واشیم و گردنۀ حیرانم

مستیِ نیمه شب و وِردِ سحرگاهانم

ناز دنیای بنانم، هنر فرشچیان

شعر پروین و فروغم ،قدح قوچانم

غزل حافظم و مثنویِ مولانا

کوتوالم من و در بند بلا خندانم

می خوری باده فـروشم،دل عاشق دارم

بنده ای منتظرم ،کولی سرگردانم

برج میلاد نگاهم به جهـان انسانیست

تخت جمشیدم و چون گوشه ای از ایرانم.

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

چون پلنگی خفته در البرز زیبا، شهرِ نور
پنجه بر ماه می کشد با شیطنت از راه دور
آسمانش آبی نیلی ، زمینش پـرگیاه
دِرمنِه* دازِه*کِماگوش* و کتیرا* و شعور
چشمه ها وتنگه ها و قلعه ها و غارها
مرتع و دشت و چراگاهی که می بخشد غرور
مردمانی با سخاوت ،غرقِ شورِ زندگی
چون نسیمی باطراوت ،مثلِ آرامش فکور
پهنه ای گسترده ،پربرکت چنان خوان خدا
هرکه بنشیند به این سفره شَوَد مستِ از حضور
با هوایش روحِ انسان می شود آئینه فام
چون هوای جنّت الماواسـت،خوشبو از عطور
لشکرِ تُورنه* به هنگام جدال بی امان
می کند با سردیِ مخصوصِ خودغوغا به زور
می کند طنّازی اکنـون در دلِ ایران زمین
بهرِ دیدارش بیایند از رهِ نزدیک و دور
گفت یزدانی به خالق ،ای خدای مهربان
کن تو شهرِ اختران فیروزکوه  از فقر دور.

  • احمد یزدانی

دهانۀ غار رودافشان  ،بزرگترین دهانۀ غار در خاورمیانه

شعر "فیروزکوه" از شاعر "احمدیزدانی"

قطعه ای از آسمان روی زمینی ،کوهِ نور
مهد مهرو معرفت فیروزکوه شهرغرور 
قلعه ها و صخره هایت مثل مردانت اصیل 
قله هایت بانوان با حیا، زیبا چو حور  
بوده ای دروازه ری از زمانهای کهن 
جان پناه بودی برای مردمان ضد زور 
در تو وشتین * خفته، ازدیمه * گوهرها دردلش 
چشم بیدار زمان بودی نگهبان عبور 
درهمه دوران نبودی زیربارِ این و آن 
مستقل و سربلندی، چارفصلت جور جور 
زیستگاهی بس تماشائی ز دوران عتیق 
صبحگاه تنگه واشی، عصر زیبای لزور 
در دلت آرام خوابیدند انسانهای پاک 
حضرت اسماعیل، تابنده نگین، غرق سرور 
خاک پاکش شیعیان را چون بقیعی دیگراست 
میدرخشد، در رکابش رود می رقصد به شور 
معرفت می بارد از آن آستان و آسمان 
زائران در پای بوسند از ره نزدیک و دور 
هست رودافشان تو از پاره های جسم تو
گرچه ماند اکنون جدا، می یابد او قطعا حضور 
گفت یزدانی به عالم با تمام باورش 
باز میگردد پرستو، نیست روز وصل دور. 
احمدیزدانی
پانوشت:
کوه نور=کنایه از الماس کوه نور که در جهان نظیر ندارد 
وشتین = از نقاط تاریخی و کهن فیروزکوه 
دیمه = نام قدیم فیروزکوه 
تنگه واشی = قطب گردشگری تهران و از نقاط خوش آب و هوای فیروزکوه 
لزور = از روستاهای شهرستان فیروزکوه 
حضرت اسماعیل (ع) = از بقاع مترکه فیروزکوه
رودافشان = از روستاهای فیروزکوه که اخیرا به شهر دیگری داده شد وغاری به همین نام داشته که اینجانب در بازدیدی که از آنجا داشته ام خود شخصا تا بیش از یک کیلومتر از غاری استلاگتیتی و استلاگمیتی وبسیار زیبا و منحصر بفرد را طی نموده و چشمه های آب زلال و درگاههای وسیع در دل غار را مشاهده نموده ام


  • احمد یزدانی


خون پائیز است در رگهای بارانِ بهار

ره بسویِ ناگزیر است این خـراب آبادِ زار

گل به همراهِ طراوت قاصد پژمردگی است

باغبانِ روزگار از حال و روزش بیقرار

گر به دستِ عاشقی تقدیمِ معشوقش شود

خاطراتش ماندگاراز عاشقی ها و قرار

هست دنیا مزرعه ما کشتکارانش همه

وقت خرمن میشود پیدا ثمر از کشت و کار

بین راه و قهوه خانه این جهانت را ببین

زندگی مرگ است ، این دنیا سرایِ انتظار.


  • احمد یزدانی