اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

متفاوت هستم ، احمد یزدانی
با نگاهی ویژه ؛ بینشی انسانی
اهل شعر و واژه ، جمله را میکاوم
گاه صاف و آبی ؛ گاه هم بارانی
جنس من از هجرت ،ره سپردن کارم
عاشق تغییرات ؛ریشه ای ، بنیانی
مثل شمعی روشن ، سوز و سازی دائم
گریه هایم جانکاه ، ضجّه ها پنهانی
ساده ؛ بی پیرایه ،بی گره ؛ بی مشکل
خاطراتی روشن ؛ سختی و آسانی
ایده آلم قُلّه ، رو به آنجا راهی
ظاهرم آرام است ،سینه ام طوفانی
میکنم با شعرم ؛ رو به فردا پرواز
هاله ای از احساس ؛ مثبت و نورانی
عاشقِ زیبائی ، مثل گل ،آزادی
نا امیدی محکوم ، کردمش زندانی .

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

ندارد هیچکس جز ما گناهی

نیامد هیچکس از هیچ جائی

زمان رای دادن پای صندوق

حواس جمع می خواهد خدائی .

.



  • احمد یزدانی

کشتی عشق و دریای زیبا

ساحلی گم شده در صدف ها

ریزش تند باران بندر

بی هوا گشته من غرق رویا

خیس باران، قدم در دل شب

با خیال تو تنهای تنها

آرزو تا که پهلو بگیری

من بگیرم تو را دامن آنجا .

  • احمد یزدانی


خیال شهر ناراحت ، گذرها سرد و مسدود است
اجاق سینه خاموش و فضای ذهن پر دود است
زبان نیشدار دشمنان در چندشش غرق است
سخن گفتن به پچ پچ گفتگوهابغض آلود است
نگاه شهر غرق بیکسی ، کس ها گرفتارند
بجز غم مردم از حسرت سرشکی را نمی بارند
خبر آبستن ترساندن است و دیرها زود است
غم چشم عزیزان بر عزیزان دردآلود است
زمان مرگ و میر دسته جمعی زنده شد از نو
همه ترسیده مخفی کرده او از من و من از تو
پرستاران و دکترها به استقبال مرگ خود
نگاه خانواده بر عزیزانش غم آلود است
سخن ها از سر یأس است و استیصال ودلسردی
رواج ناامیدی خنجری بر قامت مردی
هدف نابودی فریاد عزّتمندی کشور
کرونا قاصد شیطان و مهمانی که مطرود است
نرفت از یاد ملّت جنگ دوّم مرگ و بیماری
نگاه انگلستان و خیانت‌های تکراری
همه پشت همیم و شادی و غمهای ما باهم
یکی هستیم و این بودن به ما از هر نظر سود است
در این هنگامه ی درد و عذاب و سختی و محنت
عیار ملّتی روشن شود در کوره ی همّت
نباشد راه حلّی جز خردمندی در این بحران
فقط امّید را یارای فتح کاخ نمرود است .
#احمد_یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

بازار ریا عجیب سامان دارد

هر چهره نقاب و نقش پنهان دارد

یکرنگی و سادگی متاعی نایاب

گنج است برای هرکه از آن دارد .

  • احمد یزدانی

باز سالی دگر آمد   پدرم

خاک دوری تو باشد بسرم

گفته اند بوی بهار آمده است

بی تو پائیز و دو چشمان تَرَم .

  • احمد یزدانی

در بهاری که کرونای روانی باشد 

گفتگوی وطن از رنج گرانی باشد

نتوان گفت ز خندیدن و شادی زیرا

پهنه ی هستی ما جنگ جهانی باشد .

  • احمد یزدانی

نوروز و صدای بلبلان غمگین است

هر باغچه در حصار یک پرچین است

در عالم ما جنگ جهانی برپاست

تنها هنر دفاع کنون تمکین است

هر روز به خاک می رود دسته گلی

شلّیک مرض حقیقتاً سنگین است

چشمان بشر به دست دانش باشد

پای خرد زمان ما چوبین است

سیبل ستم نفوذ دشمن هستیم

آهنگ وطن سکوت آهنگین است

عصیانگری زمانه سویش با ماست

دردی که بسوزد استخوان را این است .



  • احمد یزدانی

موش بی وفا تو بودی

سال شوم ما تو بودی

خنده های مارو بردی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

خوشی ما رو ربودی

پر سر و صدا تو بودی

انبارا رو خالی کردی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

دلخوشی رو کردی سردی

رحمی به کسی نکردی

ارزونیا شد گرونی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

جُویدی و جویدی 

ته کاسه رو لیسیدی

خدا تورو لعنت کنه

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

دل همه رو شیکوندی

سر انگشتت رقصوندی

کار تو شده جدائی

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

خونارو تو شیشه کردی

بدیا رو پیشه کردی

سوغات تو درد و نکبت

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی

هرچی بدی رو اُوردی

شادیای مارو بردی

روز خوش نبینی هرگز

بری گُم بشی الهی

بری گُم بشی الهی



  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

آمد به جهان نورِ هدایت و تعالی

فرزند علی ابن ابوطالب عالی

عالم شده روشن ز قدم های حسینی

در سوّم شعبان شده هستی متعالی

شد کون و مکان وقت حضورش متلاطم

بخشیده مدینه به جهان عِزّ و جلالی

وقتی که خبر آمد و احمد شده آگاه

گریان شدو بوسیده حسینش متوالی

فرموده که در کربُبَلا میدهد ایشان،

با خون به بشر عزّتِ بیمرگ و زوالی

از خون حسین ابن علی حق متکثّر

حق جلوه ای از شعشعه ی نیک خصالی

یک بار نه ، هفتادو دو بار از طرف خصم

در کربُبَلا کشته شود حق به چه حالی،

نفرین به یزید ابن معاویّه وَ یاران

با هرکه که بد کرد ، اگرچه به خیالی

دنیا ست چو دریا و حسین کشتی امن است

تاریخ ندیده است چنین جان زلالی

یاران شریف هر یکشان عشق مجسّم

عشقی که به هر یک شده از جان متجالی

نوری که جهان را ببرد زیر شمولش

عشقِ به حسین ابن علی ، مهرو تعالی.


  • احمد یزدانی

سالی که گذشت ، سال موش و کرونا

شد پاره همه جای همه از هر جا ،

امسال که سال گاو باشد وَ بلا

ایوای ز دست شاخشان ، واویلا .

کوتِوال خندان

  • احمد یزدانی

یا محمّد(ص)،ای سپیده ؛ بامداد

برگزیده ماهِ تابان ، خوش نهاد

رحمتِ للعالمین ، روحِ بلند

رنگ مدرسه ندیده باسواد

نورِ مطلق ، حضرت روح الامین

بهترین بندگان ، روشن نهاد

از ابوجهل و ابوسفیان پر است

منطقه مملو شد از ظلم و فساد

خانه کعبه ندارد امنیت

حاکمش گشته خودش اُمّ الفِساد

در میان فتنه ها افتاده ایم

چاره کن با حکمتِ ربّ العباد

داعش است و کشور شام و عراق

مسجدالاقصی جهودان را سِتاد

خون و أتش در یمن بالا گرفت

نیجر و لیبی گرفتار شِغاد

شیعیان در کُلّ عالم در فشار

میوزد از هرکرانه تندباد

حفظ فرما سرزمین پارس را

بعثتت بادا مبارک پاکزاد

  • احمد یزدانی

قدّ دیوار شعر کوتاهست

بر سر راه واژه ها چاهست

در عوض فلسفه رها ، بی قید

مثل یک کهکشان پر از راهست

  • احمد یزدانی

بوده ام در گوشه ای از زندگی

فارغ از خود در خیال بندگی

زیرِ داغِ آفتاب آوازه خوان

زمزمه از عشق خالق بر زبان

آمد از جائی کسی نزدم نشست

رشته ی افکار من از او گسست

گفت راز بندگی آموز تا

عاشقانه برده من نام خدا

گفتم او را لنگ هستم‌ من خودم

پای جان را سنگ هستم من خودم

من چه دارم تا بیاموزم به تو

خود گرفتارم چه آموزم به تو؟

ول نکرد و کرد اصرار زیاد

من وزیدم رو به او مانند باد

گفتم آیا غنچه ای در خانه ات

چونکه میخندید وا شد سینه ات؟

گفت از غنچه نگردم شادمان

نیست در خاطر مرا یادی از آن

گفتم او را خطّ خوش هرگز تورا

لذّتی بخشید و خوش شد لحظه ها؟

پاسخش منفی ، بمن او گفت نه،

من نگشتم شاد از خط هیچگه

گفتم از آواز خوش صوتی قشنگ

شد دگرگون حال و شد رُخ رنگ رنگ؟

گفت هرگز من نگشتم شادمان

از نوا و خواندن آوازه_خوان

باز گفتم از قشنگی ها بگو

صورتی زیبا و نازی مثل قو

گفت نزدم زشت و زیبائی یکیست

شوق زیبائی درون سینه نیست

گفتم آیا زیر باران خوانده ای؟

قطعه شعری از بهاران خوانده ای؟

پاسخش منفی و گفت هرگز نبود

از چنین وضعی برایم هیچ سود

باز پرسیدم من آیا برف را

دیدی و گفتی ز رازش حرف‌ها ؟

گفت از روی تعجّب اینچنین

برف یعنی سردی روی زمین

گفتم آیا خنده های کودکی

کرده است حال تورا خوش اندکی

باز پاسخ داد منفی او به من

گفتم از آب و گلی حرفی بزن

خنده های دیگران شادت نمود؟

اشک‌های_دیگران درد تو بود ؟

کرده ای سیب و اناری را نگاه

بیشتر از وقت خوردن هیچگاه؟

دل به نقشی در کتابی داده ای؟

دستگیری کردی از افتاده ای؟

گفت از این قصّه هایت هیچگاه

لذّتی هرگز نبردم غیر آه 

گفتم از من دور شو ای بی صفا

گر بگورستان روی باشد روا

عاشقی شاید به سنگی یاد داد

بهر تو راهی ندارم من بیاد

راه وصل و عشق خرسندی بود

عاشقی اوج خردمندی بود

ابتدا در سینه ات عشقی بکار

تا کند رشد و نشیند آن به بار

بار دل چون عشق گردد از خدا

میشوی خود قبله گه عشّاق را

آن زمان دست از دل منهم بگیر

تا به نفس سرکشم گردم امیر .

  • احمد یزدانی

سالها در کَنَفِ مهرِ رحیم آبادم

در کلاچای نفس میکشم و دلشادم

تا به ساحل برسم خیره به دریا گردم

با غریوی بکشم از ته دل فریادم

عظمت از در و دیوار و فضا میبارد

دلبری میکند از من وَ به عشقش شادم

هرکجا نامِ بلندش بخورد بر چشمم

دیده روشن شود و محکمیِ بنیادم

دل گرفتار شدو سینه هوایش دارد

بی حضورش نتوانم و به او معتادم

یکدلم فکرِ امورو دلِ دیگر آنجا ؛

حاضرِ غایب و مجموعه ای از اضدادم

میزند موج به هرگوشه ی آن آرامش

چون به آنجا برسم شادیِ در اعیادم

عاشقی دردِ بزرگیست ولی شیرین است

من که از بامِ بلندش به زمین افتادم

جامِ جَم قصّه ی امواج و محقّق شده است

دکمه ای را زده پرواز کنان دلشادم

دلخوش از بودنِ در جمعِ عزیزان هستم

بالِ پروازِ من و میکند او امدادم

گاهگاهی بروم ساحلِ زیبایِ خیال

شادمانی کنم از اینکه به او دلدادم

یکطرف ساحل پلرودو همه شالیزار

آنطرف اِشکِوَرِ با عظمت در یادم

واقعاً کشورِ ایران همه جایش زیباست

میکند زلف پریشان و دِهَد بربادم .

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

می بری با خود مرا تا دور دست     

می شوم با بودنت ایدوست مست 

خاطری رنجیده دارم از خودم 

در زمین در پیچ و تابی پر گسست 

ماهها من از برای دیدنت 

منتظر ، امّا کرونا بسته دست 

شادمان از لشکر امواج من 

لااقل در اختیار مردم است 

حال دیگر لااقل حرفی بزن، 

میشود بر دیدنت امّید بست؟

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

  • احمد یزدانی