- ۲۰ دی ۰۲ ، ۲۱:۲۹
طوفان درون سینه ایشان نهاده اند
در بند روزگار به زندان فتاده اند
آنانکه رنج وطن را به چشم خود ،
دیدندو چهره ی خندان گشاده اند .
رفتم بخیابان که تماشائی بود
هرکوچه برای خود چو دنیائی بود
از هر طرفی بسوی آن پنجره ای
دلهای خلایق همه دریائی بود
هرخانه پر از محبّت و عشق و صفا
از خنده و از خوشی چه غوغائی بود
خندیده و خوشحال و خرامان دیدم
در آخر کار خیر و مانائی بود
گفتم که رسید دوره ی عشق و صفا
تحریم و جوانبش سرِ پائی بود
سردم شد و لرزیدم و بیدار شدم
یک خواب قشنگ و خوب و رویائی بود.
بازیچه ی دنیای مجازی شده ایم
در بستر آن مهره ی بازی شده ایم
ارکستر قوی به پا در آن دشمن و ما
رقصیده به ساز او و راضی شده ایم .
جهان دریا و انسان هم چو ماهی
اسیر دست امواج او چو کاهی
خدایا ریشه ی غم را بخشکان
تو محوش کن چنان سوزی به آهی.
ای عشق بیا مرا بخود مفتون کن
لیلا بنما ، از عشق او مجنون کن
دیوانه کن و بکوچه هایم بفرست
بازیچه بچّه ها و دل را خون کن.
تو چون طوفانی و من مثل کاهی
چنان دریا توئی من بوده ماهی
خدایا ریشه ی غم را بخشکان
بده برباد چون سوزی به آهی .
شدم افسون عشق تو کنون دیوانه هستم من
شده چون کوره صحرای جنون منهم در آن آهن
تنم را داده ام در دست طوفان شررخیزت
در آغوشت چنان غرقم که با تو گشته ام یک تن.
اای مرغ گرفتار بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست
شعر : سایه
خط : اسرافیل شیرچی