- ۲۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۷
چون تو بسیار آمدند و رفته بی حرف و سخن
از چه رو با کرده هایت دوختی از ما دهن
بوده رویای همه با بودن تو حال خوب
گشته ای اسباب مرگ گاوُ و اشک مشد حسن
فرق ما با تو زیاد است از زمین تا آسمان
درد تو درد ریاست درد ما باشد وطن
ادّعاهایت اگر عالم بگیرد خارج است
ساز خود را روی سن در وقت کنسرتت بزن
عاقل هستی تو برایت یک اشاره کافی است
جز بدی خوبی نمیماند نه از تو یا که من .
فضای نت شده چون جنس بنجل اکنون مفت
پُر از کُپی و پر از چت میان سفره ی پست
یکی یکی شده ما راوی و بیان کردیم
که گفته خاله چنین و عمو چنان میگفت
هرآنچه میل جواسیس بی وطن باشد
به دکمه ای بفرستیم هرطرف ، هنگفت
به زیر چترِ شبی سیستمم بمن فرمود
بگویمت سخنی از نفوذ و راز نهفت
سکوت کن وَ پناه بر خدا ببر ، اکنون
میان گردو غبار است ریز مثل درشت.
دارم عزیزم آرزوی دیدنت را
چون دوست میدارم تو و خندیدنت را
می رقصی و خوشحال و خندانی همیشه
ای گل نصیب من بکن بوئیدنت را
دست از غرور خود بکش تو نازنینم
دلداده هستم هیکل و لرزدنت را
هستی پلنگ صخره ها من در کمینت
هرگز نبیند چشم من ترسیدنت را
از یاد خود بردی چرا عهد و قرارت
من آرزو دارم ز شاخه چیدنت را
می مانم همواره کنار تو عزیزم
دیدم به رویاهای خود بوسیدنت را
وقتی که دامن میکشی من بهترینم
جان میدهم دیداری از چرخیدنت را
رنجم نده من طاقت دوری ندارم
خورشید من من عاشقم تابیدنت را
کوتاه نمی آیم از عشقت نازنینم
باید کنم جدّی تِز دزدیدنت را .
#احمد_یزدانی
kootevall.blog.ir
ما بنده در ظاهر و مشرک در خفا هستیم
دور از خدا و راه و رسم انبیا هستیم
از نور ایمان بی نصیب و اهل تردیدیم
تسلیم نفس سرکش چون اژدها هستیم
چشمان ما جز عیب مردم را نمی بیند
آلوده غیبت و تهمت هردوتا هستیم
غرق ریا غرق دورنگی غرق خودخواهی
هم محکمه هم قاضی هم حکم جزا هستیم
از شکر خالق بی نصیب و اهل کفرانیم
گمراه و وامانده به کوی ادّعا هستیم
در بندگی درمانده گم گردیده در شرکیم
آلوده ی عصیان به ذات بارالا هستیم
شمشیر تیزی پل و ما بر روی آن راهی
با غفلتی در عمق آتش ها رها هستیم
چشمان عبرت بین خود را بسته ،تنها ما
دلبسته ی ظاهر و سطح قصّه ها هستیم
راه نجات از معبر متروکه اخلاق است
ماهم که آسوده از این نوع دوا هستیم
مقصد نداریم و به گرد خویش می چرخیم
دلخوش به سرگردانی دنیا چرا هستیم .
گرگ است زمانه ما عزالیم همه
صیدش شده ایم و در زوالیم همه
زنجیر اگر به دست و پا بود چه غم
زنجیری روز و ماه و سالیم همه .
نا امید از همه ی عالم و آدم شده بودم
ستمِ جان خودم دلخور از عالم شده بودم
همه ی روح و روانم شده اندوه و شکستن
وسط معرکه از جمع خودم کم شده بودم
شده ام آدم غمگین که شکسته پرو بالش
تک و درگیر پشیمانی و نادم شده بودم
تو رسیدی ، به محبّت نگهم کرده عوض شد
همه ی حال و هوا ، زنده در آن دم شده بودم
شده ام زنده دوباره و جوانه زده از نو
وَ چنان لذّت آرامش شبنم شده بودم
شده ام عاشق تو گشته رها از همه ی غم
و زمینی که ز باران شده خرّم شده بودم
شده ام آدم بی غم ، شده ام یک شب روشن
شده ام نور فروزنده و در دم شده بودم
و شده خاک تو من حضرت سردار محبّت
و چنان لشکر در خطّ مقدّم شده بودم
نتوانم ننویسم که شدم بندی مهرت
و چو زندانی بخشایش حاتم شده بودم
و بیاد آورم از لحظه ی دیدار تو ای مه
چو شب شادی و چون پاکی مریم شده بودم
و خوشم اینکه تو را دیده به چشمان خیالم
تو چو سلطان و به درگاه تو محرم شده بودم .
#احمد_یزدانی
#انجمن_ادبی_کوتوال
مثل دریا آمدی با من کنار
ابر باران زا توئی من شوره زار
باش با من ای غم فرخنده ام
بر کویر تشنه ی قلبم ببار .
داده است شفا به کور پیراهن تو
ای جان جهان مست ز بوی تن تو
سرگشته و حیران و غریبم ای عشق ،
من آمده ام ، دست من و دامن تو .
رویای لطیف صبحدم بود پدر
منظومه ای از خوردن غم بود پدر
راز دل خود را ننمود هرگز فاش
الماس گرانبها و کم بود پدر .
ناسپاسی شد ز حال و روز خوب روزگار
شد گرانی حاکم و ارزانی از دستش فرار
نیست شیرینی که تا فرهاد آن گردد کسی
هرچه می بینم فقط تلخیست مثل زهرمار .
شادی نکنی به زندگی باخته ای
بر خرمن هستی خودت تاخته ای
چون غنچه اگر به خنده واشد لب تو
گلدان گلی برای خود ساخته ای .
من بودم و خاطرات او بود و غمی
غمگین تر از آن بوده که گویم سخنی
آمد به سر قرار و از رفتن گفت
او رفت و من و سکوت و آه و مِحَنی
خالی شده از امید و شادی دل من
تا نیستی ام فاصله مانده به دمی
من ماندم و تنهائی و افسانه ی او
آواره ترین در حسرت شب شکنی
با قلب شکسته و وجودی که تهیست
دیگر چه کسی نگه کند بر چو منی ؟
.
ای که رفتی و شده قسمت من حیرانی
خانه خالی و سکوت و شب و سرگردانی
بازگرد و دل تاریک مرا روشن کن
نور مهتابی و خلوتگه دلدارانی
مهربانم ، تو نباشی نتوانم باشم
رفتنت کرده هوای دل من بارانی
داده ام هستی خود را به تو امّا رفتی
کاخ مخروبه به جا ماند و من و ویرانی
تو نباشی نتوانم که بمانم بی تو
دامگه میشود عالم و زمین بحرانی
بازگرد ای همه ی تاب و توانم همه تو
بی تو من هستم و تاریکی گورستانی .
ای صدای بلند و جاویدان
اوج آواز مردم ایران
صوت داوودی زمان ، خورشید
زنده هستی برای دلداران
افتخار خرد ، غمی شیرین
گوهری بی نظیر و بی همسان
تا قیام و قیامت این خاک
نغمه هایت ترنّم باران
.
روبروی کژی شدی سدّی ،
نشدی لقمه ی چپش آسان
هرکه با تو نشست خوشبو شد
ربّنای تو اوج کارستان
.
خوش خرامان برو سفر خوش باد
خیر جاری و عشق بی پایان
در سفر هم تو زنده خواهی بود
ای شکوه و غرور کوهستان
.
مانده بر تارک وطن جاوید
همچو فردوسی همه دوران
خاک طوس از قدومتان اکنون
قبله گاهی برای مشتاقان.