اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

آتش جانم بمن گفت ببین سرخیم ،، شعله ورم باقیم سرد شوم نیستم

اشعار احمد یزدانی

تنگه ی واشیم و گردنه ی حیرانم
مستی نیمه شب و ذکر سحرگاهانم
ناز آواز بنانم ، هنر فرشچیان
شعر پروین و فروغم ، قدحِ قوچانم
مِی خوری باده فروشم ، دل عاشق دارم
بنده ای منتظرم ، کولی سرگردانم
برج میلاد نگاهم به جهان انسانیست
تخت جمشیدم و هر گوشه ای از ایرانم.

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۱۴۶۴ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

دهانۀ غار رودافشان  ،بزرگترین دهانۀ غار در خاورمیانه

شعر "فیروزکوه" از شاعر "احمدیزدانی"

قطعه ای از آسمان روی زمینی ،کوهِ نور
مهد مهرو معرفت فیروزکوه شهرغرور 
قلعه ها و صخره هایت مثل مردانت اصیل 
قله هایت بانوان با حیا، زیبا چو حور  
بوده ای دروازه ری از زمانهای کهن 
جان پناه بودی برای مردمان ضد زور 
در تو وشتین * خفته، ازدیمه * گوهرها دردلش 
چشم بیدار زمان بودی نگهبان عبور 
درهمه دوران نبودی زیربارِ این و آن 
مستقل و سربلندی، چارفصلت جور جور 
زیستگاهی بس تماشائی ز دوران عتیق 
صبحگاه تنگه واشی، عصر زیبای لزور 
در دلت آرام خوابیدند انسانهای پاک 
حضرت اسماعیل، تابنده نگین، غرق سرور 
خاک پاکش شیعیان را چون بقیعی دیگراست 
میدرخشد، در رکابش رود می رقصد به شور 
معرفت می بارد از آن آستان و آسمان 
زائران در پای بوسند از ره نزدیک و دور 
هست رودافشان تو از پاره های جسم تو
گرچه ماند اکنون جدا، می یابد او قطعا حضور 
گفت یزدانی به عالم با تمام باورش 
باز میگردد پرستو، نیست روز وصل دور. 
احمدیزدانی
پانوشت:
کوه نور=کنایه از الماس کوه نور که در جهان نظیر ندارد 
وشتین = از نقاط تاریخی و کهن فیروزکوه 
دیمه = نام قدیم فیروزکوه 
تنگه واشی = قطب گردشگری تهران و از نقاط خوش آب و هوای فیروزکوه 
لزور = از روستاهای شهرستان فیروزکوه 
حضرت اسماعیل (ع) = از بقاع مترکه فیروزکوه
رودافشان = از روستاهای فیروزکوه که اخیرا به شهر دیگری داده شد وغاری به همین نام داشته که اینجانب در بازدیدی که از آنجا داشته ام خود شخصا تا بیش از یک کیلومتر از غاری استلاگتیتی و استلاگمیتی وبسیار زیبا و منحصر بفرد را طی نموده و چشمه های آب زلال و درگاههای وسیع در دل غار را مشاهده نموده ام


  • احمد یزدانی

می کنم آغاز با نامت سخن

مفتخر بر نامِ نامیِ تو  من

ماهِ زیبا و زمین و آسمان

 هست انوار تو در هر جز آن
در دلِ هرذرّه  از ذات جهان
دست قدرتمند تو باشد عیان
غرقِ تدبیر تو هستم سال ها
رسته با لطف تو از بندِ بلا
هرچه گفتم من زِ روزِ ابتدا
 تگیه گاهِ من فقط بودی شما
خام گفتم ، بی قواعد گفته ام
 پخته گفتم ،با شواهد گفته ام
از شب و روزت هزاران داستان
گفته ام من بارها ،با صد زبان
از درختان و گل و صحرای تو
از کویرو جنگل و دریایِ تو
می دهی از این به آن دیگر حیات
می دهی درماندگان را تو نجات
عشق را در سینه ها انداختی
کینه راهم سدّ راهش ساختی
خلق کردی مرگ را از زندگی
داده ای معنا به مرگ از بندگی
سالها من خام بردم نامِ تو
 خورده ام مِی را شکستم جامِ تو
هم دل و هم چشمِ دل ، هم زندگی 
هست بی نام تو عینِ بردگی
جمله ی اوراق و دفتر از تو هست
عشقبازی هایِ اختر از تو هست
ظلم و عدل و روز و شب نحوِ تو هست
رفت و آمدها همه محوِ تو هست
وادیِ فکری و مشتاقی زِ ما
 می دمی بر مُردگان روحِ بقا
هرچه گویم از تو، مثلِ قطره هست 
سوزنی در کاهدان و ذرّه هست
می دهی تو اختیارو جبر هم
می کنی تو زنده و در قبر هم
            
از دلِ آتش برودت می دهی
از تفرّق تو مَودّت می دهی
می کنی آتش به ابراهیم سرد
 می کنی حق را تو پیروز نبرد
هرچه هستی دلبری زیبا توئی
ابتدا و انتها ، دنیا توئی
خالقِ من ،خالقِ عالم شما
خالقِ کلِّ بنی آدم شما
دستگیری کن مرا ،رهبر توئی
بر تمامِ انس و جان ،سرور توئی.
  • احمد یزدانی

ذرّه ای ھستم ، غباری کم ترین

روح و جان با حیرت عالم عجین
رو به سوی مقصد یارم روان
روزوشب فکرم شدہ جرم زمان
هرچه کردم نازل و کم بوده است
شادمانی های من غم بوده است
مات و حیرانم من از اندازه ها
کهنه هاو تازه ها و لحظه ها
تو تصوّرکن کسی در آفتاب
میدود، حیران و اطرافش سراب
چنگ بر هرجا زند او، واهی است
حق نخواهد نور هم گمراهی است
من همانم، در به در در این جهان
ذهن من درگیر دړ وزن زمان
مطمئن هستم چگالی دارد آن
دیدنش زیباست حالی دارد آن
زین سبب با بال فکرم راهیم
زیړ پا دریاست ،من هم ماهیم
شادمان یک دسته در هستی رها
غرق خورد و خواب ها و نازها
دسته ای دیگر، من و امثال من
نیست روشن حالشان و حال من
غرق بحر حیرت و دیوانه ام
گم شده در خویشتن در خانه ام
تا چه دارد بهر من خالق روا
هرچه آید پیش رو، آن باصفا
لطف او ھموارہ شامل ہودہ است
نور او روشنگړ دل بوده است
هرچه خواهد او، یقین آن می شود
زهړ تلخ از مهړ او جان می شود
ازهمین من راهیم سوی نگار
تا کجا؟ پایان پذیرد انتظار
هرچه کردم بود از لطف خدا
ذرّہ ای کوچک کجا و ادّعا
حال من راھی ورہ در روبرو
می روم ، شاید ببینم روی او

  • احمد یزدانی


خون پائیز است در رگهای بارانِ بهار

ره بسویِ ناگزیر است این خـراب آبادِ زار

گل به همراهِ طراوت قاصد پژمردگی است

باغبانِ روزگار از حال و روزش بیقرار

گر به دستِ عاشقی تقدیمِ معشوقش شود

خاطراتش ماندگاراز عاشقی ها و قرار

هست دنیا مزرعه ما کشتکارانش همه

وقت خرمن میشود پیدا ثمر از کشت و کار

بین راه و قهوه خانه این جهانت را ببین

زندگی مرگ است ، این دنیا سرایِ انتظار.


  • احمد یزدانی