اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

من بی حضور تو ای عشق شک نکن ، هستم چو کشتی در گِل نشسته ای

اشعار احمد یزدانی

فرزند قلل و کوه و کوهستانم
مفتون جمال و جلوه ی گیلانم
شدپیشه ام عاشقی، چو شمعی روشن
در معرکه ی باد خوش و رقصانم
دائم و مرتّباً در آمد شدنم
چون مارکوپولو به گردش دورانم
من چشمه ام و مقصد من دریاهاست
آرام بسوی مقصدم میرانم
از صخره و قلّه های کوهستانی
سرسخت شدم ،مقاومت در جانم
گیلان که بهشتِ من وَ عشقم آنجاست
از دیدنِ روی ماه او خندانم
امّا همه ی نای و نوایم تهران
معتاد شدم به او ؛ خدا درمانم
اینها که شنیده اید یک جمله چنین
من ذرّه ای از بزرگیِ ایرانم

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان

۱۴۹۵ مطلب توسط «احمد یزدانی» ثبت شده است

ای دل ، رها شده ام در ورای خود

هستم اسیر ریا و هوای خود

بازار درد دل و توبه رایج است

شرمنده ام به حضور خدای خود

پروردگار من ای خالق جهان

غرقم به عشق تو در های های خود

هرچند لایق مهر تو نیستم

دارم امید تا که ببخشی گدای خود

بخشنده ای تو ، کریمی و کاملی

دستم بگیر تا نشوم خود بلای خود

  • احمد یزدانی
داستان "خیانت جبّار" از نویسنده "احمدیزدانی"

خیانت جبّار

سال پنجاه وهشت شمسی است وَ اَحد معلّم مدرسه ای روستایی، همسرش که بتازگی به استخدام آموزش وپرورش درآمده است معلّم مدرسه ای درگیلان.
اوهرهفته عصرچهارشنبه عازم گیلان میشد وَ صبح شنبه یه محلِّ کارخود برمی گشت واین رفت وآمدها درهرهفته با هفته قبل فرق داشت.گاهی با قطار،گاهی با اتوموبیل، وگاهی که هوامناسب تربود باموتورسیکلت.
محلّ خدمتش به جادۀ هراز نزدیک بود واغلب با موتورسیکلت ازطریق جادۀ هراز به آمل وسپس چالوس ودرنهایت رامسروگیلان میرفت.دریکی ازچهارشنبه های بهارسال پنجاه وهشت ،بابرداشتن کوله پشتی وسرویس موتورسیکلت عازم گیلان شد وَ پس ازعبورازدامنه های جنوبی سلسله جبال البرزوسرازیرشدن در دامنه های شمالی درمنطقۀ گزنک درنقطه ای خطرناک ازجادۀهراز در لحظۀ عبورازنقطه ای بادید کوربااتوموبیلی پونتیاک آمریکایی درحال سبقت غیرمجازازنیسان وانتی روبروشد و اَحَد زمانی بخودآمد که مانند توپ درکف آسفالت غل خورده ودرکنارِ ۀسمت چپ جاده آرام گرفت.باتکانی به سَروگردن وپاهای خود متوجّۀ لطف خداوسلامتی خود شد وبسوی رانندۀ پونتیاک که دروسط جاده متوقّف،ودرپشت فرمان شوکّه شده بود خیز برداشت و وقتی درب پونتیاک را بازکرد تا راننده رابه بیرون بکشد،راننده که تصوّرمیکرد وی ازسرنشینان خودروهای عبوری است که قصدکمک به او را دارد،مرتّباً اصرارمیکرد که حال من خوب است ،بکمک راکب موتورسیکلت برو وبه اوکمک کن ،و هنگامیکه  اَحَد با عصبانیت اعلام نمود که راکب موتورخودم هستم راننده پونتیاک که جوان دانشجویی مقیم خارج از کشور بوده وهمانشب به مقصد اروپا پروازداشته است ازخوشحالی وهیجان سرازپانشناخته ومرتّباً اعلام مینمود که خسارت موتورسیکلت راپرداخت کرده و ازاینکه شما صدمۀ جدّی ندیده اید خدای بزرگ راسپاسگزارم.
پس ازقبول پرداخت خسارت ازسوی راننده که جوانی اهل مازندران وازخانواده ای معتبربودوانجام کارهای لازم وبه امانت گذاشتن موتورسیکلت تصادفی درکارگاهی درآمل وخداحافظی،احد با اتوبوس به رامسر و در نهایت به گیلان رفت وصبح فرداکه ازخواب برخاست تازه به عظمت خطری که از کنارگوشش گذشته بود پی برد.
سرانجام  پس ازچند روزاستراحت وآرام گرفتن درکنارهمسر خود برای ادامۀ خدمت به فیروزکوه برگشته مترصّد فرصتی بود تا بتواند تا بتواند موتورسیکلت خودراازآمل به فیروزکوه آورده تا نسبت به تعمیرآن که خودش درآن مهارت داشت اقدام نماید.
یکی دوهفته بعدازتصادف جبّاربا احد تماس گرفته  و بوی اطّلاع میدهد که با کامیون پدرخود از سمنان به آمل گچ حمل مینماید و آمادگی دارد که  در برگشت موتورسیکلت وی رابه فیروزکوه بیاورد.
پس ازانجام  هماهنگیهای لازم وعزیمت به آمل وتخلیۀ گچ وبارگیری موتورسیکلت
به سوی فیروزکوه حرکت مینمایند.
سالهای آغازین انقلاب بوده وعبورومرور درشهرها ضوابط خاصّی نداشته وکامیونها ازهرخیابانی که میتوانستندعبور مینمودند .جبّاردرمرکزشهرآمل ودر نزدیکیهای پل وسط شهردرکنارداروخانه ای توقّف کرده وازاحدخواست بداروخانه رفته و یک بسته قرص والیوم ده برایش بخرد و احد برای جبران محبّت جبّار که برای حمل موتورش زحمات زیادی را متحمّل شده بود بدون آنکه بپرسد و یا بداند که قرص والیوم چه قرصی هست وبرای چه بیماری ای ،بداروخانه رفته و درخواست خریدش راارائه داده و متصدّی داروخانه با قاطعیّت اعلام داشته که این دارو را بدون نسخۀ پزشک نمی فروشیم و هنگامی که احد به جبّاراطلاع داد که داروخانه ازفروش داروبدون نسخه خودداری می کند، جبّاربا پارک کامیون درگوشه ای ومراجعه به داروخانه باحرّافی دارو را میخرد و براهشان ادامه داده وزمانی که از شهرخارج شدند قرصها رادرآورده وتعدادی را به احد تعارف کرد تا بخورد ووقتی احد از خوردن قرصها امتناع کرد ده عدداز قرصها را شمرده وبه سوی دهان خود پرتاب نمود و احد که توجّه اش به جلووجادّه بود
تصوّرنمود که جبّارقرص ها را خورده است ودگرباره که جبّارپنج عدد از قرص ها را
تعارف نمود احدهم برای آنکه به اصطلاح درعالم جوانی و نادانی کم نیاورد دوعدد از قرص ها را ازجبّارگرفت وخوردوهرچه جبّاراصرارکردکه سه عدددیگرازقرص ها راهم بخوردقبول نکردوآرام آرام به بابل رسیده ودربین بابل وقائمشهر احد ازفرط خواب آلودگی قادربه کنترل خود نبود و درحالت اغما ونیمه بیهوشی بسرمیبرد وتنها موردی که بیادش می آمددریک صحنه درداخل اطاق بارکامیون جبّار و دونفردیگرنشسته ومشغول استعمال چیزی هستندودوباره به خواب فرومیرود.
صبحگاهان باوزیدن نسیم صبحگاهی احد چشمان خودرا گشود وخودرادرگوشۀ اطاق عقب کامیون ودرکنارموتورسیکلت تصادفی خودیافت.
دست به گردن خود زد از آویز طلای گرانقیمتش خبری نبود.احد نگران نبود و با بیادآوردن آن دونفرکه درشب دراطاق بارکامیون جبّار دیده بود و اینکه  کی وچگونه به اطاق 
بارکامیون آمده بودچیزی بیادش نمی آمد، مطمئن بودکه جبّاربرای اینکه به گردن آویزوی آسیبی نرسد آنرا برداشته و به وی بازخوهد گرداند.
ازاطاق غقب به پایین آمدوبادیدن جبّارکه جلوی کامیون خوابیده بودخیالش تاحدودی راحت شددست وصورت خودراشست وسعی کردجبّاررابیدارکرده به راه خودادامه دهند.جبّاربیدارنمی شدوتلاشهای احدبی نتیجه بود.ظاهراً جبّار
خودرابخواب زده بود.
احد با پرس وجوازمردی که صبح زود برای نرمش پیاده روی میکرد موقعیّت خودراشناخت وآرام  آرام  ازمحلّۀ مسکونی خارج وبسوی فیروزکوه راند.
بگردنۀ گدوک وکافۀعموحیدررسیددستورصبحانه دادومجدّداً برای بیدارکردن جبّارتلاش نمود .بالاخره جبّار بیدارشدوازاینکه تاپایان راه چیزی نمانده است شادمان به نظرمیرسید.وهنگامیکه پس ازشستن دست وروی خود برای خوردن صبحانه به داخل کافۀ قدیمی آمد،احد گردن آویزطلای خودرامطالبه نمود
وجبّاردرکمال ناباوری اظهاربی اطّلاعی نمودوامری که موجبات ظنّ احد به وی را تشدیدمی کرداظهارجبّاربه اینکه من اصلاًگردن آویزی به گردن توندیدم ونمی دانم به چه شکل وچه اندازه ای بوده است بود،زیرا احد یقین داشت جبّاربارها گردن آویز
وی رادیده بود ودرخصوصش با دوستانش حرف زده بود.احد درخیانت جبّارتردیدی نداشت.

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

بی تو در جانِ خودم دربدرانم آقا

گُم و گورِ خودِ خویش،همچو خزانم آقا

همه ی عمر به دنبالِ تو ، دلواپسِ تو

مثل یک کودکِ بی دست و زبانم آقا

انتظار است چو نوری به دلِ تاریکی

چشمِ عالم به شما منهم از آنم آقا

ترس دارم که نیائیدو نبینم گُلِ رو

روحِ من در طلب است و نگرانم آقا

جمعه ها آخرِ دلدادگی و چشمان خیس

چِقَدَر چشم براهی ؟ چقَدَر عهد بخوانم آقا؟

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

ربا وَ رباخور

از رباخور و ربا بایست گفت

از دو رذلِ بیحیا بایست گفت

از بدیهائی که قانونی شدند

از مکافات ریا بایست گفت

باج خور از دورۀ پستِ مدرن

بانکِ از آئین جدا بایست گفت

مثلِ قارچی میشوند هر روز سبز

سودشان و جان ما بایست گفت

هرکجا پیدا شدند آتش زدند

از گناه نزدِ خدا بایست گفت

داستانِ پول و وام و بانک را

در دلِ افسانه ها بایست گفت

با رِبا می پاشد امرِ اقتصاد

از برایِ بچّه ها بایست گفت

آی بانک مرکزی، وقتت بخیر

مرگِ تولید است ، کجا بایست گفت

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی

صفحه ی شطرنجِ دل شد پهن در یک ماجرا
کیش شد شاهِ دلم ، بعداً شدم ماتِ فضا
در محیطی دولتی دیدم عجایب قصّه ای
گوش باید کرد از حکمت ، دقیقاً قصّه را
از برایِ امرِ فرهنگی در آنجا بوده ام
شاهدِ بحثی شدم ناخواسته من از قضا
داستانی واقعی با ماجرایِ سَلم و تور
دید چشمان ، رفت روحم تا به عمقِ انحنا
یک میانسالِ بداخلاق و پریش و ملتهب
حرف میزد با رئیسش با تکبّر با ریا
حرف حرفِ عزل بودو نصب بودو جایگاه
او خودش را مستحق می دیدو حق را زیرِ پا
از کلامش شد برایم روشن او فرهنگی است
نیست چاقوکش وَ لاتِ چاله ی میدانِ ما
ابتدا کردم تصوّر آن رئیس محترم
می نوازد سیلی و با یک لگد ختمِ بلا
اشتباه کردم نکرد ایشان چنین اقدام تند
صبر کردو کرد کارِ آدمِ واقع گرا
هرچه توضیح داد در گوشِ طرف چون پنبه بود
بر صدای خویش افزودو طلبکاری روا
صحنه ای افسانه ای بودو لوکیشن بس بدیع
داش مشتی وار ، رندی بود دمپائی به پا
گفت و گفت و من سراپا گوش می کردم به او
ابتدا باور نکردم صحنه وَ تصویر را
برقِ چشمانم پرید از سر وَ در خود مانده ام
تازه فهمیدم دبیر است و پراست از ادّعا
در تناقض من گرفتارم از آن گفت و شنود
یکطرف اوجِ متانت یکطرف پرمدّعا
هرچه می گفت مدّعی حرف و سخنهای درشت
روحِ آرامِ رئیسش بود درسِ بچّه ها
بعدها گفتند با من آن عمل با نقشه بود
رفتنِ من کرد آن نقشه چو نقشی بر هوا
داشت تنها نامِ فرهنگی وَ چون بیگانگان
از معلّمها نبود او بود یک واپسگرا
ساحتِ تعلیم و تربیّت چنان گلخانه است
خارهم دارد گُلِ زیبایِ در گلخانه ها
ریشه های منحرف در تربیت کم نیستند
گرچه بیهوده شود تعریف در حدّ ثنا
جانِ حرفم در بزرگی و صفای باغبان
بود ایشان عالِمِ عامل وَ مدرک دکترا
سخت باشد کارِ شهرستانِ کوچک در عمل
گفتمش غوغا کنی دکتر اگر خواهد خدا
هم بدانش کاملی هم در خرد هم دینمدار
از تو می گردد منظّم تربیّت ،ای بی ریا
آب از سرچشمه پاک است و گوارا و زلال
تا که جاری هست مقصد عمقِ اقیانوس ها
تابلویِ قلّابی و اعمالِ قلّابی بد است
کن تو حقِّ مطلب قانون به عشقِ حق ادا
 
  • احمد یزدانی

مانده ام من به گِل درونِ خودم

بروم از دیارو شهرو دِهم؟

می زند از درون من فریاد ،

اَجَلم ، فرصتی به تو ندهم

رفتنت حال و روزِ بد دارد

غُربت است و تو پیرِ آواره

همه ی هستیت فقط قلم است

مــی نویسی تو میشود پاره

بنشین ،شَر به پا نکن ،بس کن

جسـدی نیست داخلِ قبرت

بازهم تهمتِ دوباره به تو

مطمئنّم صدا کنند گَبرَت

مثلِ عصر حجر تفکّر کن

عکسِ مار است مارِ این دوران

غیراز این هرچه از تو سـر بزند

میشوی سیبل و بعد گورستان

شده دنیا چو دهکده ، دزدان

کدخدایان کوره راه و شبند

چون ندیدند وقت پاسخ را

هر امانت که بوده را خوردند

با خدا حالشان تماشائیست

مثل سابق شمال و گردش و حال

گورِبابای دیگران ، فعلاً

سیرِ عالم به پولِ بیت المال

در گُمانند مردم مظلوم

می نشینند چون تماشاگر

غــافلند سارقـان که این مردم

هر کدامند بمب ویرانگر

عشق مردم مقدّس و پاک است

میشود بالهای پروازت

بده تاوان به پای عشقت ، چون

میکشد ، زنده میکند بازت

متزلزل وَ گنـگ و سـرگردان

نتوانی به نقطه ای برسی

با خودت وا بِکَن تو سنگـت را

چون صدای خدای دادرسی

غم نخور تازگی ندارد کار

از زمان قدیم این بوده

چون بمیری به گورَ تو گویند

شعر با خونِ او عجین بوده ،

می نویسم من از نفوذ از چاه

شاعرِ مردمم نه شاعـرِ شـاه

تـو برو لابلای ابیاتَم

تا برآرَم من از نهادت آه

هرچه گفتم وَ یا نوشتم من

اگر از مردمست جاری هست

گفتگو کردن از غمِ مردم

مثل مرهم و زحم کاری هست 

احمد یزدانی

  • احمد یزدانی

صفی کوچک بقدر عالمی برپاست در صحرا

ملائک حاضرند آنجا ، پِیَمبر ناظرِ آنها

صف دیگر صف کینه برای لذّت دنیا

اسیر پایکوبی ها ،هزاران سینه ی خارا

تمامِ آیه های معرفت نازل ولی باطل

فقط حرف یزید است آن میانه لازم الاجرا

بلا در نینوا بارید بر دشتِ شقایق ها

جوانانِ بنی هاشم نشان دادند گوهر را

اگرچه تشنگی غالب وَ می سوزد حرم در آن

ولی عبّاس سیراب است از خون دل زهرا(س)

به زیر پای اسبان برده ابدانِ مطهّر را

وَ زینب ماندو یک دنیا ستم ، پیغام عاشورا

میان راه و کاخِ شام با عیسی دَمَش ایشان

بهم زد نقشه ها را کرد عاشورا جهان آرا

  • احمد یزدانی

باده ی چشمان تو چون می صافی

هرچه بگویم جز این بوده اضافی
باغ نگاه تو گل داده چه زیبا
مانده به گِل در دل قافیه بافی .

  • احمد یزدانی

گرگ است زمانه ما عزالیم همه

صیدش شده ایم و در زوالیم همه
زنجیر اگر به دست و پا بود چه غم
زنجیری روز و ماه و سالیم همه .

#احمد_یزدانی

kootevall.blog.ir

  • احمد یزدانی

کاشکی واقعاً بهاری بود پشتِ طولانیِ زمستان ها

گفت با خود به قهقهه خندید ، نا امیدی اسیرِ بحران ها

زار میزد نگاهِ غمگینش ، چشم دل کورتر ز نابینا

راهی راهِ نا امیدی بود ، چون  نمی دید او بهاران را

رفت از خاطرش حکایتِ رود ، از رسیدن وَ مقصدِ دریا

میرسد عاقبت بهار از راه ، شک نباشد امیدواران را

 

  • احمد یزدانی

دوره ی ماتم و محرّم شد

اشک آمد وَ خنده ها کم شد

شیعه پوشید رختهای سیاه

حاکم چهره های ما  غم شد

...

یادو نام حسین در دلها

بینظیر است در همه دنیا

اهل بیتش از آل پیغمبر

بوی گل مست کرده دنیا را

....

صف به صف هریک از یکی بهتر

سربلندو مقاوم و برتر

مانده تا پای جان سرِ پیمان

گشته الگو برای نوعِ بشر

....

جبرئیل از عطا وَ کوثر گفت

از وفاداری برادر گفت

آن بزرگی که دست و سر را داد

از ابوالفضل نیک اختر گفت

...

تشنگی از نگاهِ او سیراب

زده زانو به خدمتِ او آب

یک نگاه هم نکرد .، با خود گفت

خیمه گه منتظر ، شَوَم سیراب؟

....

یادِ اصغر زند به جان آتش

شیعه دارد به جان نهان آتش

تا به محشر وَ روزِ رستاخیز

حرمله را بسوزد آن آتش

....

اکبر آن سروِ جفتِ پیغمبر

نوّه ی نازنینی از حیدر

کاش بودیم و یاورش بودیم

آن بزرگ و نجیب و خوش منظر

.....

باید از یاوران آقا گفت

از زُهیرو بُریرو آنها گفت

عون و جعفر وَ حُرّ آزاده

از صفِ خوبی و سجایا گفت

....

زینب امّا حکایتی دیگر

با غمی خارج از توانِ بشر

در رگش خونِ حضرت مولا

زنده گردانِ راهِ پیغمبر

....

حضرت داغدار ما ، سجّاد

زینت دین مدارِ ما ، سجّاد

ماندو پرچم بدست او برخاست

از حسین(ع)یادگارِ ما ، سجّاد

....

از محرّم وَ از صفر اسلام

زنده ماندو قوی شدو خوش نام

شیعه چشمان منتظر دارد

با ولایت همیشه او همگام

....

ای که چشمان انتظارت هست

بر فرج دائماً شعارت هست

همرهی کن به حضرتِ رهبر

گُل ،،اولی الامرِ روزگارت هست

احمدیزدانی

کوتوال

  • احمد یزدانی
ای خالقِ عالم ،خدایِ ظلمت و نور  
موسایِ پیغمبر ، عصاواژها ، طور
یاحَیّ و یاقیّوم ،ای عطر دلاویز
ای کهکشانها راتو حاکم بوده تا مور
کردی محمّد را امین، دادی رسالت
نازل نمودی در حرا آیات پر شور
بارید از رحمت به روی دشمنانش
بدخواه کردی یارو هر بد را از او دور
از نو دوباره دست حوّا را به آدم
دادی تو در صحرای سوزان، در جَبل نور
از شرق وغرب وراست تاچپ مکرو حیله
جمعند تا قرآن به غربت مانده مهجور
کشتی و کشتیبان به طوفان در نبردند
دشمن بکن مقهور ،حالش را تو ناجور
درغیبت سـردار عرش و صاحب الامر
چشمان نامحرم برهبر را بکن کور
هستندایشان ،کیمیایِ باطِل السّحر
حفظش کن و هردردو رنجی را از او دور
یزدانیم ،خاکم به زیر پایِ عشقم،
سیّدعلی خامنه ای هست منظور.                
  • احمد یزدانی

    بنده شدن چه سخت است ، شاه شدن چه آسان

    باختنِ به عشق است ، بردنِ گویِ ایمان

    درکِ وقوف کردن ، آمدنِ به مشعر

    جز قدمی نمانَد تا به جنابِ شیطـان

    سنگ نمیتوان زد ، جایِ کسی به ناکس

    سنـگ بخود بزن تا ، دیو شوَد هراسان

    فرق چه میکند تا  خیره سَریم با خود

    سلسله الذّهب با سلسله های عرفان

    چشمه ی نور بودن ، ساقیِ شور بودن

    عیدو دِگَر بهانه است ،فطرو غدیرو قربان

 

  • احمد یزدانی

 روزگارِ دیش و فیش و پشت بام

 روزگارِ موج و آلات رسام

 دوره ی ماهواره و اینترنت است

 می رسـد با دکمه ای عاشق به کام

 وقتِ تسخیرِ اتم ، فتح فضا

 دوره ی اموال مشکوک و حرام

  دوره ی ایرانِ نو عصر جدید

  خوردنِ مِی مخفیانه ، بی لگام

  وقت قالیچه وَ مرغ و آسِمان

  حفظِ ایمان سخت در این ننگ و نام

  نا امید از عالم و آدم شدن

  توبه از صیّاد و از طعمه وَ دام

  • احمد یزدانی

تو تابلویِ مینیاتوری از فرشچیانی

آوازِ خوش و نازِ جهانیِ بنانی

افسانه ی شهزاده وَ اسب و سفری تو

چون دخترِ رَز باده ی پر شورو شَری تو

عشقی وَ جوانیست مرامِ تو وَ مستی

پیری نپذیری وَ پراز شوری و هستی

تو آخرِ زیبائیِ گلهایِ جهانی

زیباتر از آنی که بگویم که چنانی

من دلشده هستم ،دلِ خود را به تو دادم

دادم دلِ خود را وَ از این غائله شادم

دارم گُلِ من از تو تمنّایِ نگاهی

با گوشه ی چشمت بنِگر گاه به گاهی

  • احمد یزدانی

بنام خدا

بر سفره ی پر مهرِ شهیدان هستیم

هستیم اگر ، به مهرِ آنان هستیم

هستند به ما نظاره گر،ما بیدار

با عطرِ حضورشان همه پایِ قرار

اینجاست زمین گذرگه ما باشد

هر خیر که میوزد از آنها باشد

اینجـاست تلاقی ستاره با ماه

اینجاست حضورِ رُخِ مهتاب به چاه

اینجاست که بخشند به کاهی ،کوهی

اینجاست که حق دیده شود با هوئی

اینجاست سرِ مرزِ سعادت ، خوبی

اینجاست که شمشیر شود اَبروئی

اینجاست که هرحرف هنر میگردد

اینجاست که هر کِشته ثمر میگردد

اینجــاست نظرکردنِ بر وجه الله

اینجاست هنرکردنِ مردانِ خدا

اینجاست همان نقطۀ پاک و میزان

اینجـــاست قدمگاهِ تمامِ پاکان

اینجاست به پا کنگره از عرش کنون

اینجاست که عقل است ره آوردِ جنون

برپاست اگر حقّ و تجاوز مُرده

با نور، شهید تیره گی را بُرده

شکراست وظیفه ای که یزدان فرمود

کردند عمل، به آنچه ایشان فرمود

ای شاهدِ ما ، به روزِ محشر مددی

ای خونِ خدا ، ساقی کوثر مددی

دستانِ تهی، ولی به دل عاشقِ حق

سر در رهِ حق نهاده چون وامق حق

وام اسـت به گردن و همه مدیونیم

بر خونِ شهید عاشق و مفتونیم

شاکر به حضورِ نور گردان ما را

ای حضرتِ حق، شکور گردان ما را

تا زنده کنیم یاد و نام شهدا

اجری ببریم از مرام شهدا

هستند نمادِ عاشِقان در عالم

هر عشق به نزدِ عشقشان باشد کم

ما جرعه زنانِ کویِ ایمان ،مَستیم

تا وقتِ ظهور پایِ پیمان هستیم.

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

دوستانی دلخوش و راهی خراب

          فارغ از سرما و سوز آفتاب

                بیخیال از دردو داغِ مردمان

                      شادمان و بیغم و رو به سراب

 

نشئه و بیدردو سرتاپا  گناه

        بوده از فرط گناه بیراه ، راه

                 بی غمانِ بی غمانِ بی غمان

                    غرقِ گمراهی ،بظاهر سر به راه

 

پول چون کاغذ بدونِ هربها

         خرجها بیهوده بود و بی هوا

                 از پدرها ما گریزان بوده ایم                                

                       مادران دلخوش و پشتیبانِ ما

 

اندک اندک نوجوانی شد تمام

    شخصیّت تثبیت شد در ننگ و نام

          شسته دست از دفترو درس و کتاب

                           مانده هر آغاز از ما ناتمام

 

باجوانی واردِ عالم شدیم

   یک به یک افتاده از ما ،کم شدیم

                  هر سقوطی از گناه آغاز شد

                          بر ضمیر زندگی ماتم شدیم

 

انقلاب آمد به ما خدمت نمود

      راه را روشن و با حکمت نمود

           دسته ای از او جدا ، کرده سقوط

                     مرگ عرض اندام با قدرت نمود

 

من ولی دارم حکایت بیشتر

           دستِ حقِّ او به من زد نیشتر

                    نورِ او تابید بر جان و دلم

                    فارغ از غیرو به او من خویش تر

 

بین راه افتاد چون بارِ کَجَم

          شد رها روحم و دنیایِ  لَجَم

                 هستیم شد غرقِ نورِ ماهتاب

                          داد خالق نوش از جامِ حَجَم

 

رفته بوئیدم گلاب کعبه را

     خوردم از زمزم من آبِ توبه را

             جسم و جانم پاک شد از لطف او

                           حس نمودم آفتاب توبه را

 

در به پاکی ها گشودم روزو شب

          کسبِ پاکیزه نمودم روزو شب

                خورده فرزندانِ من رزقِ حلال

                     خالقِ خود را ستودم  روزو شب

 

حالیه در گوشه ای آرام ، من

     سربه زیرو بنده هستم ، رام من

                  می نویسم خاطراتِ رفته را

                         مست از جامِ قلم شد کامِ من

              احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

بنام خدا

برای روح بلند حاجیه خانم زیبا جلالی مادر ارجمند همسرم که پروانه ی جانشان در آتش بی لیاقتی آل سعود در سال 1354 در حادثه ی آتش سوزی منا پرکشید و جسم پاکشان را فرزندان به آغوش نکشیدند و پس از چهل سال هنوز چشم به راه هستند

 

درک کردید حاجیان عرفات

      مشعر از عطرتان مصفّا شد

               عرش عالم برای بردنتان

                          ظاهراً در منا مهیّا شد

 

شد چهل سال فاصله از نو

              در منا اتّفاقِ بد افتاد

                   رازِ اعداد را نمیدانم

                    هست پیچیده حکمتِ استاد

 

آتش افتاد بار قبل آنجا

    سوختند عاشقان بسیاری

      باز تکرار شد پس از چل سال

                مرگ مهمان و رنگ بیعاری

 

ای خدا ، دردِ سینه بسیار است

         راضی هستیم بر مشیّت تو

         شاهدی خود وَ دیده ای با چشم

                        بیخبر ما همه زِ نیّت تو

 

می رود پشت سر زمان ، امّا

            اتّفاقات می رسد از راه

                 مطمئنّم که حکمتی دارد

                        هر وقوعِ حوادثِ ناگاه

 

شد چهل سال ساعتِ دوری

          کارزارِ بزرگ برپا شد

         مادری که در آن بیابان رفت

                         یادِ او باز وِردِ لبها شد

 

در زمانِ نظامِ شاهی بود

      حالی از ما کسی نپرسیده

          خبر آورده اند فقط ، اینکه

                      مادری گم شدو نشد دیده

 

چشمهامان هنوز در راهست

        سوختند از فراق ، فرزندان

        در طوافی که داشت او در حج

                 با صفا سعی کرده بود ایشان

 

وصلت یار سخت و طاقت سوز

        از برایش هزینه بسیار است

                سوختن با هزار رنجِ دگر

                قیمتِ کوچکِ چنین کار است

 

پرکشیدید حاجیان ، تبریک

      روحتان را به کبریا بردید

            همه با حرف از خدا گفتیم

                وَ شما جلوه اش به جان دیدید

احمدیزدانی

  • احمد یزدانی

این شعر را در سال 1358 زمانی که مدیر مدرسه ی راهنمائی تحصیلی مختلط در سیمین دشت بوده و بهمین جهت  سعادت دیدار گه به گاه از استاد امیری فیروزکوهی را که بعد از پیروزی انقلاب بیشتر از قبل در سیمین دشت میماندند داشته ام سروده و اکنون پس از تقریباً 36 سال با مختصر ویرایشی منتشر مینمایم  

پیچیده و تنها گره ای کور به جا ماند

در منظرِ تاریخیِ او گور به جا ماند

از آن همه ثروت و تفاخر و بزرگی

 یک مزرعه ی سوخته و عور به جا ماند

کو قدرتِ سرنیزه ی یاران‌ دغلباز ؟

بارِ کج و یک مقصدِ ناجور به جا ماند

با عزّتِ بیگانه و در غربتِ مردم

یک حاکمِ معزولِ و دلی کور به جا ماند

چون میگذرد نیست غمِ ماندن و رفتن

خوشبخت امیری که از او نور به جا ماند

 
  • احمد یزدانی

رانده اند از آستانت با نظربازی مرا

برده در بیغوله ها با پای لجبازی مرا
پا به آن ره با عصا و کفشهای آهنین
سفره ای نان با دلی خون از دغلبازی مرا
هرچه رفتم رهزنان بودندو مقصد دور بود
دل به هرکس بسته رقصانید با سازی مرا
ای خدا ، ای آخرین لنگرگهِ کشتیِ دل
کِی شَوَد در بند اندازی ، رهاسازی مرا؟

 

  • احمد یزدانی